شاهنامه/پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۳۱ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی کیخسرو شصت سال بود) از فردوسی |
' |
به پالیز چون برکشد سرو شاخ | سر شاخ سبزش برآید ز کاخ | |
به بالای او شاد باشد درخت | چو بیندش بینادل و نیکبخت | |
سزد گر گمانی برد بر سه چیز | کزین سه گذشتی چه چیزست نیز | |
هنر با نژادست و با گوهر است | سه چیزست و هر سه بهبنداندرست | |
هنر کی بود تا نباشد گهر | نژاده بسی دیدهای بیهنر | |
گهر آنک باشد ز تخم پدر | سزد کاید از تخم پاکیزه بر | |
هنر گر بیاموزی از هر کسی | بکوشی و پیچی ز رنجش بسی | |
ازین هر سه گوهر بود مایهدار | که زیبا بود خلعت کردگار | |
جو هر سه بیابی خرد بایدت | شناسندهٔ نیک و بد بایدت | |
چو این چار با یک تن آید بهم | براساید از آز وز رنج و غم | |
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست | وزین بدتر از بخت پتیاره نیست | |
جهانجوی از این چار بد بینیاز | همش بخت سازنده بود از فراز | |
سخن راند گویا بدین داستان | دگر گوید از گفتهٔ باستان | |
کنون بازگردم بغاز کار | که چون بود کردار آن شهریار | |
چو تاج بزرگی بسر برنهاد | ازو شاد شد تاج و او نیز شاد | |
به هر جای ویرانی آباد کرد | دل غمگنان از غم آزاد کرد | |
از ابر بهاران ببارید نم | ز روی زمین زنگ بزدود غم | |
جهان گشت پر سبزه و رود آب | سر غمگنان اندر آمد به خواب | |
زمین چون بهشتی شد آراسته | ز داد و ز بخشش پر از خواسته | |
چو جم و فریدون بیاراست گاه | ز داد و ز بخشش نیاسود شاه | |
جهان شد پر از خوبی و ایمنی | ز بد بسته شد دست اهریمنی | |
فرستادگان آمد از هر سوی | ز هر نامداری و هر پهلوی | |
پس آگاهی آمد سوی نیمروز | بنزد سپهدار گیتیفروز | |
که خسرو ز توران به ایران رسید | نشست از بر تخت کو را سزید | |
بیاراست رستم یه دیدار شاه | ببیند که تا هست زیبای گاه | |
ابا زال، سام نریمان بهم | بزرگان کابل همه بیش و کم | |
سپاهی که شد دشت چون آبنوس | بدرید هر گوش ز اوای کوس | |
سوی شهر ایران گرفتند راه | زواره فرامرز و پیل و سپاه | |
به پیش اندرون زال با انجمن | درفش بنفش از پس پیلتن | |
پس آگاهی آمد بر شهریار | که آمد ز ره پهلوان سوار | |
زواره فرامرز و دستان سام | بزرگان که هستند با جاه و نام | |
دل شاه شد زان سخن شادمان | سراینده را گفت کاباد مان | |
که اویست پروردگار پدر | وزویست پیدا به گیتی هنر | |
بفرمود تا گیو و گودرز و توس | برفتند با نای رویین و کوس | |
تبیره برآمد ز درگاه شاه | همه برنهادند گردان کلاه | |
یکی لشگر از جای برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |
ز پهلو به پهلو پذیره شدند | همه با درفش و تبیره شدند | |
برفتند پیشش به دو روزه راه | چنین پهلوانان و چندین سپاه | |
درفش تهمتن چو آمد پدید | به خورشید گرد سپه بردمید | |
خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس | ز قلب سپه گیو و گودرز و توس | |
به پیش گو پیلتن راندند | به شادی برو آفرین خواندند | |
گرفتند هر سه ورا در کنار | بپرسید شیراوژن از شهریار | |
ز رستم سوی زال سام آمدند | گشاده دل و شادکام آمدند | |
نهادند سوی فرامرز روی | گرفتند شادی به دیدار اوی | |
وزان جایگه سوی شاه آمدند | به دیدار فرخ کلاه آمدند | |
جو خسرو گو پیلتن را بدید | سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید | |
فرود آمد از تخت و کرد آفرین | تهمتن ببوسید روی زمین | |
به گیتی خردمند و خامش تویی | که پروردگار سیاوش تویی | |
سر زال زان پس به بر در گرفت | ز بهر پدر دست بر سر گرفت | |
گوان را به تخت مهی برنشاند | بریشان همی نام یزدان بخواند | |
نگه کرد رستم سرو پای اوی | نشست و سخن گفتن و رای اوی | |
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد | زکار سیاوش بسی یاد کرد | |
به شاه جهان گفت کای شهریار | جهان را تویی از پدر یادگار | |
ندیدم من اندر جهان تاجور | بدین فر و مانندگی پدر | |
وزان پس چو از تخت برخاستند | نهادند خوان و می آراستند | |
جهاندار تا نیمی از شب نخفت | گذشته سخنها همه بازگفت | |
چو خورشید تیغ از میان برکشید | شب تیره گشت ار جهان ناپدید | |
تبیره برآمد ز درگاه شاه | به سر برنهادند گردان کلاه | |
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر | چو گرگین و گستهم و بهرام شیر | |
گرانمایگان نزد شاه آمدند | بران نامور بارگاه آمدند | |
به نخجیر شد شهریار جهان | ابا رستم نامور پهلوان | |
ز لشگر برفتند آزادگان | چو گیو و چو گودرز کشوادگان | |
سپاهی که شد تیره خورشید و ماه | همی رفت با یوز و با باز شاه | |
همه بوم و برکان نه آباد بود | تبه بود و ویران ز بیداد بود | |
درم داد و آباد کردش ز گنج | ز داد و ز بخشش نیامدش رنج | |
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت | چنانچون بود خسرو نیک بخت | |
همه بدره و جام و می خواستی | به دینار گیتی بیاراستی | |
وز آنجا سوی شهر دیگر شدی | همی با می و تخت و افسر شدی | |
همی رفت تا آذرابادگان | ابا او بزرگان و آزادگان | |
گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ | بیامد سوی خان آذرگشسپ | |
جهانآفرین را ستایش گرفت | به آتشکده در نیایش گرفت | |
بیامد خرامان ازان جایگاه | نهادند سر سوی کاوس شاه | |
نشستند هر دو به هم شادمان | نبودند جز شادمان یک زمان | |
چو پر شد سر از جام روشنگلاب | به خواب و به آسایش آمد شتاب | |
چو روز درخشان برآورد چاک | بگسترد یاقوت بر تیره خاک | |
جهاندار بنشست و کاوس کی | دو شاه سرافراز و دو نیکپی | |
ابا رستم گرد و دستان به هم | همی گفت کاوس هر بیش و کم | |
از افراسیاب اندر آمد نخست | دو رخ را به خون دو دیده بشست | |
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد | از ایران سراسر برآورد گرد | |
بسی پهلوانان که بیجان شدند | زن و کودک خرد پیچان شدند | |
بسی شهر بینی ز ایران خراب | تبه گشته از رنج افراسیاب | |
ترا ایزدی هرچ بایدت هست | ز بالا و از دانش و زور دست | |
ز فر تمامی و نیکاختری | ز شاهان به هر گونهای برتری | |
کنون از تو سوگند خواهم یکی | نباید که پیچی ز داد اندکی | |
که پرکین کنی دل ز افراسیاب | دمی آتش اندر نیاری به آب | |
ز خویشی مادر بدو نگروی | نپیچی و گفت کسی نشمری | |
به گنج و فزونی نگیری فریب | همان گر فراز آیدت گر نشیب | |
به تاج و به تخت و نگین و کلاه | به گفتار با او نگردی ز راه | |
بگویم که بنیاد سوگند چیست | خرد را و جان ترا پند چیست | |
بگویی به دادار خورشید و ماه | به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه | |
به فر و به نیکاختری ایزدی | که هرگز نپیچی به سوی بدی | |
میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز | منش برز داری و بالای برز | |
چو بشنید زو شهریار جوان | سوی آتش آورد روی و روان | |
به دادار دارنده سوگند خورد | به روز سپید و شب لاژورد | |
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه | به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه | |
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی | نبینم بخواب اندرون چهر اوی | |
یکی خط بنوشت بر پهلوی | به مشکاب بر دفتر خسروی | |
گوا بود دستان و رستم برین | بزرگان لشگر همه همچنین | |
به زنهار بر دست رستم نهاد | چنان خط و سوگند و آن رسم و داد | |
ازان پس همی خوان و می خواستند | ز هر گونه مجلس بیاراستند | |
ببودند یک هفته با رود و می | بزرگان به ایوان کاوس کی | |
جهاندار هشتم سر و تن بشست | بیاسود و جای نیایش بجست | |
به پیش خداوند گردان سپهر | برفت آفرین را بگسترد چهر | |
شب تیره تا برکشید آفتاب | خروشان همی بود دیده پرآب | |
چنین گفت کای دادگر یک خدای | جهاندار و روزی ده و رهنمای | |
به روز جوانی تو کردی رها | مرا بیسپاه از دم اژدها | |
تو دانی که سالار توران سپاه | نه پرهیز داند نه شرم گناه | |
به ویران و آباد نفرین اوست | دل بیگناهان پر از کین اوست | |
به بیداد خون سیاوش بریخت | بدین مرز باران آتش ببیخت | |
دل شهریار پر از بیم اوست | بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست | |
به کین پدر بنده را دست گیر | ببخشای بر جان کاوس پیر | |
تو دانی که او را بدی گوهرست | همان بدنژادست و افسونگرست | |
فراوان بمالید رخ بر زمین | همی خواند بر کردگار آفرین | |
وزان جایگه شد سوی تخت باز | بر پهلوانان گردنفراز | |
چنین گفت کای نامداران من | جهانگیر و خنجر گزاران من | |
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ | ازین مرز تا خان آذرگشسپ | |
ندیدم کسی را که دلشاد بود | توانگر بد و بومش آباد بود | |
همه خستگانند از افراسیاب | همه دل پر از خون و دیده پرآب | |
نخستین جگرخسته از وی منم | که پر درد ازویست جان و تنم | |
دگر چون نیا شاه آزادمرد | که از دل همی برکشد باد سرد | |
به ایران زن و مرد ازو با خروش | ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش | |
کنون گر همه ویژهیار منید | به دل سربسر دوستدار منید | |
به کین پدر بست خواهم میان | بگردانم این بد ز ایرانیان | |
اگر همگنان رای جنگ آورید | بکوشید و رستم پلنگ آورید | |
مرا این سخن پیش بیرون شود | ز جنگ یلان کوه هامون شود | |
هران خون که آید به کین ریخته | گنهکار او باشد آویخته | |
وگر کشته گردد کسی زین سپاه | بهشت بلندش بود جایگاه | |
چه گویید و این را چه پاسخ دهید | همه یکسره رای فرخ نهید | |
بدانید کو شد به بد پیشدست | مکافات بد را نشاید نشست | |
بزرگان به پاسخ بیاراستند | به درد دل از جای برخاستند | |
که ای نامدار جهان شادباش | همیشه ز رنج و غم آزاد باش | |
تن و جان ما سربهسر پیش تست | غم و شادمانی کم و بیش تست | |
ز مادر همه مرگ را زادهایم | همه بندهایم ارچه آزادهایم | |
چو پاسخ چنین یافت از پیلتن | ز توس و ز گودرز و از انجمن | |
رخ شاه شد چون گل ارغوان | که دولت جوان بود و خسرو جوان | |
بدیشان فراوان بکرد آفرین | که آباد بادا به گردان زمین | |
بگشت اندرین نیز گردان سپهر | چو از خوشه خورشید بنمود چهر | |
ز پهلو همه موبدانرا بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |
دو هفته در بار دادن ببست | بنوی یکی دفتر اندر شکست | |
بفرمود موبد به روزی دهان | که گویند نام کهان مهان | |
نخستین ز خویشان کاوس کی | سد و ده سپهبد فگندند پی | |
سزاوار بنوشت نام گوان | چنانچون بود درخور پهلوان | |
فریبرز کاوسشان پیش رو | کجا بود پیوستهٔ شاه نو | |
گزین کرد هشتاد تن نوذری | همه گرزدار و همه لشکری | |
زرسپ سپهبد نگهدارشان | که بردی به هر کار نیمارشان | |
که تاج کیان بود و فرزند توس | خداوند شمشیر و گوپال و کوس | |
سه دیگر چو گودرز کشواد بود | که لشگر به رای وی آباد بود | |
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت | دلیران کوه و سواران دشت | |
فروزندهٔ تاج و تخت کیان | فرازندهٔ اختر کاویان | |
چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم | بزرگان و سالارشان گستهم | |
ز خویشان میلاد بد سد سوار | چو گرگین پیروزگر مایهدار | |
ز تخم لواده چو هشتادو پنج | سواران رزم و نگهبان گنج | |
کجا برته بودی نگهدارشان | به رزم اندرون دست بردارشان | |
چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ | که رویین بدی شاهشان روز جنگ | |
به گاه نبرد او بدی پیش کوس | نگهبان گردان و داماد توس | |
ز خویشان شیروی هفتاد مرد | که بودند گردان روز نبرد | |
گزین گوان شهره فرهاد بود | گه رزم سندان پولاد بود | |
ز تخم گرازه سد و پنج گرد | نگهبان ایشان هم او را سپرد | |
کنارنگ وز پهلوانان جزین | ردان و بزرگان باآفرین | |
چنان بد که موبد ندانست مر | ز بس نامداران با برز و فر | |
نوشتند بر دفتر شهریار | همه نامشان تا کی آید به کار | |
بفرمود کز شهر بیرون شوند | ز پهلو سوی دشت و هامون شوند | |
سر ماه باید که از کرنای | خروش آید و زخم هندی درای | |
همه سر سوی رزم توران نهند | همه شادمانی و سوران نهند | |
نهادند سر پیش او بر زمین | همه یک به یک خواندند آفرین | |
که ما بندگانیم و شاهی تراست | در گاو تا برج ماهی تراست | |
به جایی که بودند ز اسپان یله | به لشکر گه آورد یکسر گله | |
بفرمود کان کو کمند افگنست | به زرم اندرون گرد و رویین تنست | |
به پیش فسیله کمند افگنند | سر بادپایان به بند افگنند | |
در گنج دینار بگشاد و گفت | که گنج از بزرگان نشاید نهفت | |
گه بخشش و کینهی شهریار | شود گنج دینار بر چشمخوار | |
به مردان همی گنج و تخت آوریم | به خورشید بار درخت آوریم | |
چرا برد باید غم روزگار | که گنج از پی مردم آید به کار | |
بزرگان ایران از انجمن | نشسته به پیشش همه تن به تن | |
بیاورد سد جامه دیبای روم | همه پیکر از گوهر و زر بوم | |
هم از خز و منسوج و هم پرنیان | یکی جام پر گوهر اندر میان | |
نهادند پیش سرافراز شاه | چنین گفت شاه جهان با سپاه | |
که اینت بهای سر بیبها | پلاشان دژخیم نر اژدها | |
کجا پهلوان خواند افراسیاب | به بیداری او شود سیر خواب | |
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد | به لشکر گه ما بروز نبرد | |
سبک بیژن گیو بر پای جست | میان کشتن اژدها را ببست | |
همه جامه برداشت وان جام زر | به جام اندرون نیز چندی گهر | |
بسی آفرین کرد بر شهریار | که خرم بدی تا بود روزگار | |
وزانجا بیامد به جای نشست | گرفته چنان جام گوهر به دست | |
به گنجور فرمود پس شهریار | که آرد دو سد جامهی زرنگار | |
سد از خز و دیبا و سد پرنیان | دو گلرخ به زنار بسته میان | |
چنین گفت کین هدیه آن را دهم | وزان پس بدو نیز دیگر دهم | |
که تاج تژاو آورد پیش من | وگر پیش این نامدار انجمن | |
که افراسیابش به سر برنهاد | ورا خواند بیدار و فرخ نژاد | |
همان بیژن گیو برجست زود | کجا بود در جنگ برسان دود | |
بزد دست و آن هدیهها برگرفت | ازو ماند آن انجمن در شگفت | |
بسی آفرین کرد و بنشست شاد | که گیتی به کیخسرو آباد باد | |
بفرمود تا با کمر ده غلام | ده اسپ گزیده به زرین ستام | |
ز پوشیده رویان ده آراسته | بیاورد موبد چنین خواسته | |
چنین گفت بیدار شاه رمه | که اسپان و این خوبرویان همه | |
کسی را که چون سر بپیچد تژاو | سزد گر ندارد دل شیر گاو | |
پرستندهای دارد او روز جنگ | کز آواز او رام گردد پلنگ | |
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو | میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو | |
یکی ماهرویست نام اسپنوی | سمن پیکر و دلبر و مشک بوی | |
نباید زدن چون بیابدش تیغ | که از تیغ باشد چنان رخ دریغ | |
به خم کمر ار گرفته کمر | بدان سان بیارد مر او را به بر | |
بزد دست بیژن بدان هم به بر | بیامد بر شاه پیروزگر | |
به شاه جهان بر ستایش گرفت | جهانآفرین را نیایش گرفت | |
بدو شاد شد شهریار بزرگ | چنین گفت کای نامدار سترگ | |
چو تو پهلوان یار دشمن مباد | درخشنده جان تو بیتن مباد | |
جهاندار از آن پس به گنجور گفت | که ده جام زرین بیار از نهفت | |
شمامه نهاده در آن جام زر | ده از نقرهی خام با شش گهر | |
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد | ز پیروزه دیگر یکی لاژور | |
عقیق و زمرد بر او ریخته | به مشک و گلاب آندرآمیخت | |
پرستندهای با کمر ده غلما | ده اسپ گرانمایه زرین ستام | |
چنین گفت کین هدیه آن را که تاو | بود در تنش روز جنگ تژاو | |
سرش را بدین بارگاه آورد | به پیش دلاور سپاه آورد | |
ببر زد بدین گیو گودرز دست | میان رزم آن پهلوان را ببست | |
گرانمایه خوبان و آن خواسته | ببردند پیش وی آراسته | |
همی خواند بر شهریار آفرین | که بی تو مبادا کلاه و نگین | |
وزان پس به گنجور فرمود شاه | که ده جام زرین بنه پیش گاه | |
برو ریز دینار و مشک و گهر | که ده جام زرین بنه پیش گاه | |
برو ریز دینار و مشک و گهر | یکی افسری خسروی با کمر | |
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج | ندارد دریغ از پی نام و گنج | |
از ایدر شود تا در کاسه رود | دهد بر روان سیاوش درود | |
ز هیزم یکی کوه بیند بلند | فزونست بالای او ده کمن | |
چنان خواست کان ره کسی نسپرد | از ایران به توران کسی نگذرد | |
دلیری از ایران بباید شدن | همه کاسه رود آتش اندر زدن | |
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه | پس هیزم اندر نماند سپاه | |
همان گیو گفت این شکار منست | برافروختن کوه کار منست | |
اگر لشکر آید نترسم ز رزم | برزم اندرون کرگس آرم ببزم | |
ره لشکر از برف آسان کنم | دل ترک از آن هراسان کنم | |
همه خواسته گیو را داد شاه | بدو گفت کای نامدار سپاه | |
که بی تیغ تو تاج روشن مباد | چنین باد و بی بت برهمن مباد | |
بفرمود سد دیبهی رنگ رنگ | که گنجور پیش آورد بیدرنگ | |
هم از گنج سد دانه خوشاب جست | که آب فسردست گفتی درست | |
ز پرده پرستار پنج آورید | سر جعد از افسر شده ناپدید | |
چنین گفت کین هدیه آن را سزاست | که برجان پاکش خرد پادشاست | |
دلیرست و بینا دل و چربگوی | نه برتابد از شیر در جنگ روی | |
پیامی برد نزد افراسیاب | ز بیمش نیارد بدیده در آب | |
ز گفتار او پاسخ آرد بمن | که دانید از این نامدار انجمن | |
بیازید گرگین میلاد دست | بدان راه رفتن میان راببست | |
پرستار و آن جامهی زرنگار | بیاورد با گوهر شاهوار | |
ابر شهریار آفرین کرد و گفت | که با جان خسرو خرد باد جفت | |
چو روی زمین گشت چون پر زاغ | ز افراز کوه اندر آمد چراغ | |
چو روی زمین گشت چون پر زاغ | ز افراز کوه اندر آمد چراغ | |
سپهبد بیامد بایوان خویش | برفتند گردان سوی خان خویش | |
می آورد و رامشگران را بخواند | همه شب همی زر و گوهر فشاند | |
چو از روز شد کوه چون سندروس | بابر اندر آمد خروش خروس | |
تهمتن بیامد به درگاه شاه | ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه | |
زواره فرامرز با او بهم | همی رفت هر گونه از بیش و کم | |
چنین گفت رستم به شاه زمین | که ای نامبردار باآفرین | |
بزاولستان در یکی شهر بود | کزان بوم و بر تور را بهر بود | |
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی | یکی خوب جایست با فرهی | |
چو کاوس شد بیدل و پیرسر | بیفتاد ازو نام شاهی و فر | |
همی باژ و ساوش بتوران برند | سوی شاه ایران همی ننگرند | |
فراوان بدان مرز پیلست و گنج | تن بیگناهان از ایشان برنج | |
ز بس کشتن و غارت و تاختن | سر از باژ ترکان برافراختن | |
کنون شهریاری بایران تراست | تن پیل و چنگال شیران تراست | |
یکی لشکری باید اکنون بزرگ | فرستاد با پهلوانی سترگ | |
اگر باژ نزدیک شاه آورند | وگر سر بدین بارگاه آورند | |
چو آن مرز یکسر بدست آوریم | بتوران زمین بر شکست آوریم | |
برستم چنین پاسخ آورد شاه | که جاوید بادی که اینست راه | |
ببین تا سپه چند باید بکار | تو بگزین از این لشکر نامدار | |
زمینی که پیوستهی مرز تست | بهای زمین درخور ارز تست | |
فرامرز را ده سپاهی گران | چنان چون بباید ز جنگآوران | |
گشاده شود کار بر دست اوی | بکام نهنگان رسد شصت اوی | |
رخ پهلوان گشت ازان آبدار | بسی آفرین خواند بر شهریار | |
بفرمود خسرو بسالار بار | که خوان از خورشگر کند خواستار | |
می آورد و رامشگران را بخواند | وز آواز بلبل همی خیره ماند | |
سران با فرامرز و با پیلتن | همی باده خوردند بر یاسمن | |
غریونده نای و خروشنده چنگ | بدست اندرون دستهی بوی و رنگ | |
همه تازهروی و همه شاددل | ز درد و غمان گشته آزاددل | |
ز هرگونه گفتارها راندند | سخنهای شاهان بسی خواندند | |
که هر کس که در شاهی او داد داد | شود در دو گیتی ز کردار شاد | |
همان شاه بیدادگر در جهان | نکوهیده باشد بنزد مهان | |
به گیتی بماند از او نام بد | همان پیش یزدان سرانجام بد | |
کسی را که پیشه بجز داد نیست | چنو در دو گیتی دگر شاد نیست | |
چو خورشید تابان برآمد ز کوه | سراینده آمد ز گفتن ستوه | |
تبیره برآمد ز درگاه شاه | رده برکشیدند بر بارگاه | |
ببستند بر پیل رویینه خم | برآمد خروشیدن گاودم | |
نهادند بر کوههی پیل تخت | ببار آمد آن خسروانی درخت | |
بیامد نشست از بر پیل شاه | نهاده بسر بر ز گوهر کلاه | |
یکی طوق پر گوهر شاهوار | فروهشته از تاج دو گوشوار | |
بزد مهره بر کوههی ژنده پیل | زمین شد بکردار دریای نیل | |
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد | سیه شد زمین آسمان لاژور | |
تو گفتی بدام اندرست آفتاب | وگر گشت خم سپهر اندر آب | |
همی چشم روشن عنانرا ندید | سپهر و ستاره سنان را ندید | |
ز دریای ساکن چو برخاست موج | سپاه اندر آمد همی فوج فوج | |
سراپرده بردند ز ایوان بدشت | سپهر از خروشیدن آسیمه گشت | |
همی زد میان سپه پیل گام | ابا زنگ زرین و زرین ستام | |
یکی مهره در جام بر دست شاه | بکیوان رسیده خروش سپاه | |
چو بر پشت پیل آن شه نامور | زدی مهره بر جام و بستی کمر | |
نبودی بهر پادشاهی روا | نشستن مگر بر در پادشا | |
ازان نامور خسرو سرکشان | چنین بود در پادشاهی نشان | |
همی بود بر پیل در پهن دشت | بدان تا سپه پیش او برگذشت | |
نخستین فریبرز بد پیش رو | که بگذشت پیش جهاندار نو | |
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش | پس پشت خورشید پیکر درفش | |
یکی بارهای برنشسته سمند | بفتراک بر حلقه کرده کمند | |
همی رفت با باد و با برز و فر | سپاهش همه غرقه در سیم و زر | |
برو آفرین کرد شاه جهان | که بیشی ترا باد و فر مهان | |
بهر کار بخت تو پیروز باد | بباز آمدن باد پیروز و شاد | |
پس شاه گودرز کشواد بود | که با جوشن و گرز پولاد بود | |
درفش از پس پشت او شیر بود | که جنگش بگرز و بشمشیر بود | |
سپاهش همه تیغ هندی بدست | زره سغدی زین ترکی نشست | |
چو دید آن نشست و سر گاه نو | بسی آفرین خواند بر شاه نو | |
گرازه سر تخمهی گیوگان | همی رفت پرخاشجوی و ژگان | |
درفشی پس پشت پیکر گراز | سپاهی کمندافگن و رزمساز | |
سواران جنگی و مردان دشت | بسی آفرین کرد و اندر گذشت | |
ازان شادمان شد که بودش پسند | بزین اندرون حلقههای کمند | |
دمان از پسش زنگهی شاوران | بشد با دلیران و کنداوران | |
درفشی پس پشت پیکرهمای | سپاهی چو کوه رونده ز جای | |
هرانکس که از شهر بغداد بود | که با نیزه و تیغ و پولاد بو | |
همه برگذشتند زیر همای | سپهبد همی داشت بر پیل جای | |
بسی زنگه بر شاه کرد آفرین | بران برز و بالا و تیغ و نگین | |
ز پشت سپهبد فرامرز بود | که با فر و با گرز و باارز بود | |
ابا کوس و پیل و سپاهی گران | همه رزم جویان و کنداوران | |
ز کشمیر وز کابل و نیمروز | همه سرفرازان گیتیفروز | |
درفشی کجا چون دلاور پد | که کس را ز رستم نبودی گذر | |
سرش هفت همچون سر اژدها | تو گفتی ز بند آمدستی رها | |
بیامد بسان درختی ببار | یکی آفرین خواند بر شهریار | |
دل شاه گشت از فرامرز شاد | همی کرد با او بسی پند یاد | |
بدو گفت پروردهی پیلتن | سرافراز باشد بهر انجمن | |
تو فرزند بیداردل رستمی | ز دستان سامی و از نیرمی | |
کنون سربسر هندوان مر تراست | ز قنوج تا سیستان مر تراست | |
گر ایدونک با تو نجویند جنگ | برایشان مکن کار تاریک و تنگ | |
بهر جایگه یار درویش باش | همه رادبا مردم خویش باش | |
ببین نیک تا دوستدار تو کیست | خردمند و اندهگسار تو کیست | |
بخوبی بیارای و فردا مگوی | که کژی پشیمانی آرد بروی | |
ترا دادم این پادشاهی بدار | بهر جای خیره مکن کارزار | |
مشو در جوانی خریدار گنج | ببی رنج کس هیچ منمای رنج | |
مجو ایمنی در سرای فسوس | که گه سندروسست و گاه آبنوس | |
ز تو نام باید که ماند بلند | نگر دل نداری بگیتی نژند | |
مرا و ترا روز هم بگذرد | دمت چرخ گردان همی بشمرد | |
دلت شاد باید تن و جان درست | سه دیگر ببین تا چه بایدت جست | |
جهانآفرین از تو خشنود باد | دل بدسگالت پر از دود باد | |
چو بشنید پند جهاندار نو | پیاده شد از بارهی تیزرو | |
زمین را ببوسید و بردش نماز | بتابید سر سوی راه دراز | |
بسی آفرین خواند بر شاه نو | که هر دم فزون باش چون ماه نو | |
تهمتن دو فرسنگ با او برفت | همی مغزش از رفتن او بتفت | |
بیاموختش بزم و رزم و خرد | همی خواست کش روز رامش برد | |
پر از درد از آن جایگه بازگشت | بسوی سراپرده آمد ز دشت | |
سپهبد فرود آمد از پیل مست | یکی بارهی تیزتگ برنشست | |
گرازان بیامد به پردهسرای | سری پر ز باد و دلی پر ز رای | |
چو رستم بیامد بیاورد می | بجام بزرگ اندر افگند پی | |
همی گفت شادی ترا مایه بس | بفردا نگوید خردمند کس | |
کجا سلم و تور و فریدون کجاست | همه ناپدیدند با خاک راست | |
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم | بدل بر همی آرزو بشکنیم | |
سرانجام زو بهره خاکست و بس | رهایی نیابد ز او هیچ کس | |
شب تیره سازیم با جام می | چو روشن شود بشمرد روز پی | |
بگوییم تا برکشد نای توس | تبیره برآرند با بوق و کوس | |
ببینیم تا دست گردان سپهر | بدین جنگ سوی که یازد بمهر | |
بکوشیم وز کوشش ما چه سود | کز آغاز بود آنچ بایست بود |