شاهنامه/منوچهر ۵
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۲۰ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (منوچهر ۵) از فردوسی |
' |
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد | یک امروز نیزت بباید سپرد | |
ترا بویهی دخت مهراب خاست | دلت راهش سام زابل کجاست | |
بفرمود تا سنج و هندی درای | به میدان گذارند با کره نای | |
ابا نیزه و گرز و تیر و کمان | برفتند گردان همه شادمان | |
کمانها گرفتند و تیر خدنگ | نشانه نهادند چون روز جنگ | |
بپیچید هر یک به چیزی عنان | به گرز و به تیغ و به تیر و سنان | |
درختی گشن بد به میدان شاه | گذشته برو سال بسیار و ماه | |
کمان را بمالید دستان سام | برانگیخت اسپ و برآورد نام | |
بزد بر میان درخت سهی | گذاره شد آن تیر شاهنشهی | |
هم اندر تگ اسپ یک چوبه تیر | بینداخت و بگذاشت چون نره شیر | |
سپر برگرفتند ژوپینوران | بگشتند با خشتهای گران | |
سپر خواست از ریدک ترک زال | برانگیخت اسپ و برآورد یال | |
کمان را بینداخت و ژوپین گرفت | به ژوپین شکار نوآیین گرفت | |
بزد خشت بر سه سپر گیلوار | گشاده به دیگر سو افگند خوار | |
به گردنکشان گفت شاه جهان | که با او که جوید نبرد از مهان | |
یکی برگراییدش اندر نبرد | که از تیر و ژوپین برآورد گرد | |
همه برکشیدند گردان سلیح | بدل خشمناک و زبان پر مزیح | |
به آورد رفتند پیچان عنان | ابا نیزه و آب داده سنان | |
چنان شد که مرد اندر آمد به مرد | برانگیخت زال اسپ و برخاست گرد | |
نگه کرد تا کیست زیشان سوار | عنان پیچ و گردنکش و نامدار | |
ز گرد اندر آمد بسان نهنگ | گرفتش کمربند او را به چنگ | |
چنان خوارش از پشت زین برگرفت | که شاه و سپه ماند اندر شگفت | |
به آواز گفتند گردنکشان | که مردم نبیند کسی زین نشان | |
هر آن کس که با او بجوید نبرد | کند جامه مادر برو لاژورد | |
ز شیران نزاید چنین نیز گرد | چه گرد از نهنگانش باید شمرد | |
خنک سام یل کش چنین یادگار | بماند به گیتی دلیر و سوار | |
برو آفرین کرد شاه بزرگ | همان نامور مهتران سترگ | |
بزرگان سوی کاخ شاه آمدند | کمر بسته و با کلاه آمدند | |
یکی خلعت آراست شاه جهان | که گشتند ازان خیره یکسر مهان | |
چه از تاج پرمایه و تخت زر | چه از یاره و طوق و زرین کمر | |
همان جامههای گرانمایه نیز | پرستنده و اسپ و هر گونه چیز | |
به زال سپهبد سپرد آن زمان | همه چیزها از کران تا کران | |
پس آن نامهی سام پاسخ نوشت | شگفتی سخنهای فرخ نوشت | |
که ای نامور پهلوان دلیر | به هر کار پیروز برسان شیر | |
نبیند چو تو نیز گردان سپهر | به رزم و به بزم و به رای و به چهر | |
همان پور فرخنده زال سوار | کزو ماند اندر جهان یادگار | |
رسید و بدانستم از کام او | همان خواهش و رای و آرام او | |
برآمد هر آنچ آن ترا کام بود | همان زال را رای و آرام بود | |
همه آرزوها سپردم بدوی | بسی روزه فرخ شمردم بدوی | |
ز شیری که باشد شکارش پلنگ | چه زاید جز از شیر شرزه به جنگ | |
گسی کردمش با دلی شادمان | کزو دور بادا بد بدگمان | |
برون رفت با فرخی زال زر | ز گردان لشکر برآورده سر | |
نوندی برافگند نزدیک سام | که برگشتم از شاه دل شادکام | |
ابا خلعت خسروانی و تاج | همان یاره و طوق و هم تخت عاج | |
چنان شاد شد زان سخن پهلوان | که با پیر سر شد به نوی جوان | |
سواری به کابل برافگند زود | به مهراب گفت آن کجا رفته بود | |
نوازیدن شهریار جهان | وزان شادمانی که رفت از مهان | |
من اینک چو دستان بر من رسد | گذاریم هر دو چنان چون سزد | |
چنان شاد شد شاه کابلستان | ز پیوند خورشید زابلستان | |
که گفتی همی جان برافشاندند | ز هر جای رامشگران خواندند | |
چو مهراب شد شاد و روشن روان | لبش گشت خندان و دل شادمان | |
گرانمایه سیندخت را پیش خواند | بسی خوب گفتار با او براند | |
بدو گفت کای جفت فرخنده رای | بیفروخت از رایت این تیره جای | |
به شاخی زدی دست کاندر زمین | برو شهریاران کنند آفرین | |
چنان هم کجا ساختی از نخست | بیاید مر این را سرانجام جست | |
همه گنج پیش تو آراستست | اگر تخت عاجست اگر خواستست | |
چو بشنید سیندخت ازو گشت باز | بر دختر آمد سراینده راز | |
همی مژده دادش به دیدار زال | که دیدی چنان چون بباید همال | |
زن و مرد را از بلندی منش | سزد گر فرازد سر از سرزنش | |
سوی کام دل تیز بشتافتی | کنون هر چه جستی همه یافتی | |
بدو گفت رودابه ای شاه زن | سزای ستایش به هر انجمن | |
من از خاک پای تو بالین کنم | به فرمانت آرایش دین کنم | |
ز تو چشم آهرمنان دور باد | دل و جان تو خانهی سور باد | |
چو بشنید سیندخت گفتار اوی | به آرایش کاخ بنهاد روی | |
بیاراست ایوانها چون بهشت | گلاب و می و مشک و عنبر سرشت | |
بساطی بیفگند پیکر به زر | زبر جد برو بافته سر به سر | |
دگر پیکرش در خوشاب بود | که هر دانهای قطرهای آب بود | |
یک ایوان همه تخت زرین نهاد | به آیین و آرایش چین نهاد | |
همه پیکرش گوهر آگنده بود | میان گهر نقشها کنده بود | |
ز یاقوت مر تخت را پایه بود | که تخت کیان بود و پرمایه بود | |
یک ایوان همه جامهی رود و می | بیاورده از پارس و اهواز و ری | |
بیاراست رودابه را چون نگار | پر از جامه و رنگ و بوی بهار | |
همه کابلستان شد آراسته | پر از رنگ و بوی و پر از خواسته | |
همه پشت پیلان بیاراستند | ز کابل پرستندگان خواستند | |
نشستند بر پیل رامشگران | نهاده به سر بر زر افسران | |
پذیره شدن را بیاراستند | نثارش همه مشک و زر خواستند | |
همی رند دستان گرفته شتاب | چو پرنده مرغ و چو کشتی برآب | |
کسی را نبد ز آمدنش آگهی | پذیره نرفتند با فرهی | |
خروشی برآمد ز پرده سرای | که آمد ز ره زال فرخندهرای | |
پذیره شدش سام یل شادمان | همی داشت اندر برش یک زمان | |
فرود آمد از باره بوسید خاک | بگفت آن کجا دید و بشنید پاک | |
نشست از بر تخت پرمایه سام | ابا زال خرم دل و شادکام | |
سخنهای سیندخت گفتن گرفت | لبش گشت خندان نهفتن گرفت | |
چنین گفت کامد ز کابل پیام | پیمبر زنی بود سیندخت نام | |
ز من خواست پیمان و دادم زمان | که هرگز نباشم بدو بدگمان | |
ز هر چیز کز من به خوبی بخواست | سخنها بران برنهادیم راست | |
نخست آنکه با ماه کابلستان | شود جفت خورشید زابلستان | |
دگر آنکه زی او به مهمان شویم | بران دردها پاک درمان شویم | |
فرستادهای آمد از نزد اوی | که پردخته شد کار بنمای روی | |
کنون چیست پاسخ فرستاده را | چه گوییم مهراب آزاده را | |
ز شادی چنان شد دل زال سام | که رنگش سراپای شد لعل فام | |
چنین داد پاسخ که ای پهلوان | گر ایدون که بینی به روشن روان | |
سپه رانی و ما به کابل شویم | بگوییم زین در سخن بشنویم | |
به دستان نگه کرد فرخنده سام | بدانست کورا ازین چیست کام | |
سخن هر چه از دخت مهراب نیست | به نزدیک زال آن جز از خواب نیست | |
بفرمود تا زنگ و هندی درای | زدند و گشادند پرده سرای | |
هیونی برافگند مرد دلیر | بدان تا شود نزد مهراب شیر | |
بگوید که آمد سپهبد ز راه | ابا زال با پیل و چندی سپاه | |
فرستاده تازان به کابل رسید | خروشی برآمد چنان چون سزید | |
چنان شاد شد شاه کابلستان | ز پیوند خورشید زابلستان | |
که گفتی همی جان برافشاندند | ز هر جای رامشگران خواندند | |
بزد نای مهراب و بربست کوس | بیاراست لشکر چو چشم خروس | |
ابا ژندهپیلان و رامشگران | زمین شد بهشت از کران تا کران | |
ز بس گونه گون پرنیانی درفش | چه سرخ و سپید و چه زرد و بنفش | |
چه آوای نای و چه آوای چنگ | خروشیدن بوق و آوای زنگ | |
تو گفتی مگر روز انجامش است | یکی رستخیز است گر رامش است | |
همی رفت ازین گونه تا پیش سام | فرود آمد از اسپ و بگذارد گام | |
گرفتش جهان پهلوان در کنار | بپرسیدش از گردش روزگار | |
شه کابلستان گرفت آفرین | چه بر سام و بر زال زر همچنین | |
نشست از بر بارهی تیزرو | چو از کوه سر برکشد ماه نو | |
یکی تاج زرین نگارش گهر | نهاد از بر تارک زال زر | |
به کابل رسیدند خندان و شاد | سخنهای دیرینه کردند یاد | |
همه شهر ز آوای هندی درای | ز نالیدن بربط و چنگ و نای | |
تو گفتی دد و دام رامشگرست | زمانه به آرایشی دیگرست | |
بش و یال اسپان کران تا کران | بر اندوده پر مشک و پر زعفران | |
برون رفت سیندخت با بندگان | میان بسته سیسد پرستندگان | |
مر آن هر یکی را یکی جام زر | به دست اندرون پر ز مشک و گهر | |
همه سام را آفرین خواندند | پس از جام گوهر برافشاندند | |
بدان جشن هر کس که آمد فراز | شد از خواسته یک به یک بینیاز | |
بخندید و سیندخت را سام گفت | که رودابه را چند خواهی نهفت | |
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست | اگر دیدن آفتابت هواست | |
چنین داد پاسخ به سیندخت سام | که ازمن بخواه آنچه آیدت کام | |
برفتند تا خانهی زرنگار | کجا اندرو بود خرم بهار | |
نگه کرد سام اندران ماه روی | یکایک شگفتی بماند اندروی | |
ندانست کش چون ستاید همی | برو چشم را چون گشاید همی | |
بفرمود تا رفت مهراب پیش | ببستند عقدی برآیین و کیش | |
به یک تختشان شاد بنشاندند | عقیق و زبرجد برافشاندند | |
سر ماه با افسر نام دار | سر شاه با تاج گوهرنگار | |
بیاورد پس دفتر خواسته | یکی نخست گنج آراسته | |
برو خواند از گنجها هر چه بود | که گوش آن نیارست گفتی شنود | |
برفتند از آنجا به جای نشست | ببودند یک هفته با می به دست | |
وز ایوان سوی باغ رفتند باز | سه هفته به شادی گرفتند ساز | |
بزرگان کشورش با دست بند | کشیدند بر پیش کاخ بلند | |
سر ماه سام نریمان برفت | سوی سیستان روی بنهاد تفت | |
ابا زال و با لشکر و پیل و کوس | زمانه رکاب ورا داد بوس | |
عماری و بالای و هودج بساخت | یکی مهد تا ماه را در نشاخت | |
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش | سوی سیستان روی کردند پیش | |
برفتند شادان دل و خوش منش | پر از آفرین لب ز نیکی کنش | |
رسیدند پیروز تا نیمروز | چنان شاد و خندان و گیتی فروز | |
یکی بزم سام آنگهی ساز کرد | سه روز اندران بزم بگماز کرد | |
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند | خود و لشکرش سوی کابل براند | |
سپرد آن زمان پادشاهی به زال | برون برد لشکر به فرخنده فال | |
سوی گرگساران شد و باختر | درفش خجسته برافراخت سر | |
شوم گفت کان پادشاهی مراست | دل و دیده با ما ندارند راست | |
منوچهر منشور آن شهر بر | مرا داد و گفتا همی دار و خوار | |
بترسم ز آشوب بد گوهران | به ویژه ز گردان مازنداران | |
بشد سام یکزخم و بنشست زال | می و مجلس آراست و بفراخت یال | |
بسی برنیامد برین روزگار | که آزاده سرو اندر آمد به بار | |
بهار دل افروز پژمرده شد | دلش را غم و رنج بسپرده شد | |
شکم گشت فربه و تن شد گران | شد آن ارغوانی رخش زعفران | |
بدو گفت مادر که ای جان مام | چه بودت که گشتی چنین زرد فام | |
چنین داد پاسخ که من روز و شب | همی برگشایم به فریاد لب | |
همانا زمان آمدستم فراز | وزین بار بردن نیابم جواز | |
تو گویی به سنگستم آگنده پوست | و گر آهنست آنکه نیز اندروست | |
چنین تا گه زادن آمد فراز | به خواب و به آرام بودش نیاز | |
چنان بد که یک روز ازو رفت هوش | از ایوان دستان برآمد خروش | |
خروشید سیندخت و بشخود روی | بکند آن سیه گیسوی مشک بوی | |
یکایک بدستان رسید آگهی | که پژمرده شد برگ سرو سهی | |
به بالین رودابه شد زال زر | پر از آب رخسار و خسته جگر | |
همان پر سیمرغش آمد به یاد | بخندید و سیندخت را مژده داد | |
یکی مجمر آورد و آتش فروخت | وزآن پر سیمرغ لختی بسوخت | |
هم اندر زمان تیره گون شد هوا | پدید آمد آن مرغ فرمان روا | |
چو ابری که بارانش مرجان بود | چه مرجان که آرایش جان بود | |
برو کرد زال آفرین دراز | ستودش فراوان و بردش نماز | |
چنین گفت با زال کین غم چراست | به چشم هژبر اندرون نم چراست | |
کزین سرو سیمین بر ماهروی | یکی نره شیر آید و نامجوی | |
که خاک پی او ببوسد هژبر | نیارد گذشتن به سر برش ابر | |
از آواز او چرم جنگی پلنگ | شود چاک چاک و بخاید دو چنگ | |
هران گرد کاواز کوپال اوی | ببیند بر و بازوی و یال اوی | |
ز آواز او اندر آید ز پای | دل مرد جنگی برآید ز جای | |
به جای خرد سام سنگی بود | به خشم اندرون شیر جنگی بود | |
به بالای سرو و به نیروی پیل | به آورد خشت افگند بر دو میل | |
نیاید به گیتی ز راه زهش | به فرمان دادار نیکی دهش | |
بیاور یکی خنجر آبگون | یکی مرد بینادل پرفسون | |
نخستین به می ماه را مست کن | ز دل بیم و اندیشه را پست کن | |
بکافد تهیگاه سرو سهی | نباشد مر او را ز درد آگهی | |
وزو بچهی شیر بیرون کشد | همه پهلوی ماه در خون کشد | |
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک | ز دل دور کن ترس و تیمار و باک | |
گیاهی که گویمت با شیر و مشک | بکوب و بکن هر سه در سایه خشک | |
بساو و برآلای بر خستگیش | ببینی همان روز پیوستگیش | |
بدو مال ازان پس یکی پر من | خجسته بود سایهی فر من | |
ترا زین سخن شاد باید بدن | به پیش جهاندار باید شدن | |
که او دادت این خسروانی درخت | که هر روز نو بشکفاندش بخت | |
بدین کار دل هیچ غمگین مدار | که شاخ برومندت آمد به بار | |
بگفت و یکی پر ز بازو بکند | فگند و به پرواز بر شد بلند | |
بشد زال و آن پر او برگرفت | برفت و بکرد آنچه گفت ای شگفت | |
بدان کار نظاره شد یک جهان | همه دیده پر خون و خسته روان | |
فرو ریخت از مژه سیندخت خون | که کودک ز پهلو کی آید برون | |
بیامد یکی موبدی چرب دست | مر آن ماه رخ را به می کرد مست | |
بکافید بیرنج پهلوی ماه | بتابید مر بچه را سر ز راه | |
چنان بیگزندش برون آورید | که کس در جهان این شگفتی ندید | |
یکی بچه بد چون گوی شیرفش | به بالا بلند و به دیدار کش | |
شگفت اندرو مانده بد مرد و زن | که نشنید کس بچهی پیل تن | |
همان دردگاهش فرو دوختند | به داور همه درد بسپوختند | |
شبانروز مادر ز می خفته بود | ز می خفته و هش ازو رفته بود | |
چو از خواب بیدار شد سرو بن | به سیندخت بگشاد لب بر سخن | |
برو زر و گوهر برافشاندند | ابر کردگار آفرین خواندند | |
مر آن بچه را پیش او تاختند | بسان سپهری برافراختند | |
بخندید ازان بچه سرو سهی | بدید اندرو فر شاهنشهی | |
به رستم بگفتا غم آمد بسر | نهادند رستمش نام پسر | |
یکی کودکی دوختند از حریر | به بالای آن شیر ناخورده شیر | |
درون وی آگنده موی سمور | برخ بر نگاریده ناهید و هور | |
به بازوش بر اژدهای دلیر | به چنگ اندرش داده چنگال شیر | |
به زیر کش اندر گرفته سنان | به یک دست کوپال و دیگر عنان | |
نشاندندش آنگه بر اسپ سمند | به گرد اندرش چاکران نیز چند | |
چو شد کار یکسر همه ساخته | چنان چون ببایست پرداخته | |
هیون تکاور برانگیختند | به فرمان بران بر درم ریختند | |
پس آن صورت رستم گرزدار | ببردند نزدیک سام سوار | |
یکی جشن کردند در گلستان | ز زاولستان تا به کابلستان | |
همه دشت پر باده و نای بود | به هر کنج سد مجلس آرای بود | |
به زاولستان از کران تا کران | نشسته به هر جای رامشگران | |
نبد کهتر از مهتران بر فرود | نشسته چنان چون بود تار و پود | |
پس آن پیکر رستم شیرخوار | ببردند نزدیک سام سوار | |
ابر سام یل موی بر پای خاست | مرا ماند این پرنیان گفت راست | |
اگر نیم ازین پیکر آید تنش | سرش ابر ساید زمین دامنش | |
وزان پس فرستاده را پیش خواست | درم ریخت تا بر سرش گشت راست | |
به شادی برآمد ز درگاه کوس | بیاراست میدان چو چشم خروس | |
میآورد و رامشگران را بخواند | به خواهندگان بر درم برفشاند | |
بیاراست جشنی که خورشید و ماه | نظاره شدند اندران بزمگاه | |
پس آن نامهی زال پاسخ نوشت | بیاراست چون مرغزار بهشت | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | بران شادمان گردش روزگار | |
ستودن گرفت آنگهی زال را | خداوند شمشیر و کوپال را | |
پس آمد بدان پیکر پرنیان | که یال یلان داشت و فر کیان | |
بفرمود کین را چنین ارجمند | بدارید کز دم نیابد گزند | |
نیایش همی کردم اندر نهان | شب و روز با کردگار جهان | |
که زنده ببیند جهانبین من | ز تخم تو گردی به آیین من | |
کنون شد مرا و ترا پشت راست | نباید جز از زندگانیش خواست | |
فرستاده آمد چو باد دمان | بر زال روشن دل و شادمان | |
چو بشنید زال این سخنهای نغز | که روشن روان اندر آید به مغز | |
به شادیش بر شادمانی فزود | برافراخت گردن به چرخ کبود | |
همی گشت چندی بروبر جهان | برهنه شد آن روزگار نهان | |
به رستم همی داد ده دایه شیر | که نیروی مردست و سرمایه شیر | |
چو از شیر آمد سوی خوردنی | شد از نان و از گوشت افزودنی | |
بدی پنج مرده مراو را خورش | بماندند مردم ازان پرورش | |
چو رستم بپیمود بالای هشت | بسان یکی سرو آزاد گشت | |
چنان شد که رخشان ستاره شود | جهان بر ستاره نظاره شود | |
تو گفتی که سام یلستی به جای | به بالا و دیدار و فرهنگ و رای | |
چو آگاهی آمد به سام دلیر | که شد پور دستان همانند شیر | |
کس اندر جهان کودک نارسید | بدین شیر مردی و گردی ندید | |
بجنبید مرسام را دل ز جای | به دیدار آن کودک آمدش رای | |
سپه را به سالار لشکر سپرد | برفت و جهاندیدگان را ببرد | |
چو مهرش سوی پور دستان کشید | سپه را سوی زاولستان کشید | |
چو زال آگهی یافت بر بست کوس | ز لشکر زمین گشت چون آبنوس | |
خود و گرد مهراب کابل خدای | پذیره شدن را نهادند رای | |
بزد مهره در جام و برخاست غو | برآمد ز هر دو سپه دار و رو | |
یکی لشکر از کوه تا کوه مرد | زمین قیرگون و هوا لاژورد | |
خروشیدن تازی اسپان و پیل | همی رفت آواز تا چند میل | |
یکی ژنده پیلی بیاراستند | برو تخت زرین بپیراستند | |
نشست از بر تخت زر پور زال | ابا بازوی شیر و با کتف و یال | |
به سر برش تاج و کمر بر میان | سپر پیش و در دست گرز گران | |
چو از دور سام یل آمد پدید | سپه بر دو رویه رده برکشید | |
فرود آمد از باره مهراب و زال | بزرگان که بودند بسیار سال | |
یکایک نهادند سر بر زمین | ابر سام یل خواندند آفرین | |
چو گل چهرهی سام یل بشکفید | چو بر پیل بر بچهی شیر دید | |
چنان همش بر پیل پیش آورید | نگه کرد و با تاج و تختش بدید | |
یکی آفرین کرد سام دلیر | که تهما هژبرا بزی شاد دیر | |
ببوسید رستمش تخت ای شگفت | نیا را یکی نو ستایش گرفت | |
که ای پهلوان جهان شاد باش | ز شاخ توام من تو بنیاد باش | |
یکی بندهام نامور سام را | نشایم خور و خواب و آرام را | |
همی پشت زین خواهم و درع و خود | همی تیر ناوک فرستم درود | |
به چهر تو ماند همی چهرهام | چو آن تو باشد مگر زهرهام | |
وزان پس فرود آمد از پیل مست | سپهدار بگرفت دستش بدست | |
همی بر سر و چشم او داد بوس | فروماند پیلان و آوای کوس | |
سوی کاخ ازان پس نهادند روی | همه راه شادان و با گفتوگوی | |
همه کاخها تخت زرین نهاد | نشستند و خوردند و بودند شاد | |
برآمد برین بر یکی ماهیان | به رنجی نبستند هرگز میان | |
بخوردند باده به آوای رود | همی گفت هر یک به نوبت سرود | |
به یک گوشهی تخت دستان نشست | دگر گوشه رستمش گرزی به دست | |
به پیش اندرون سام گیهان گشای | فرو هشته از تاج پر همای | |
ز رستم همی در شگفتی بماند | برو هر زمان نام یزدان بخواند | |
بدان بازوی و یال و آن پشت و شاخ | میان چون قلم سینه و بر فراخ | |
دو رانش چو ران هیونان ستبر | دل شیر نر دارد و زور ببر | |
بدین خوب رویی و این فر و یال | ندارد کس از پهلوانان همال | |
بدین شادمانی کنون می خوریم | به می جان اندوه را بشکریم | |
به زال آنگهی گفت تا سد نژاد | بپرسی کس این را ندارد بیاد | |
که کودک ز پهلو برون آورند | بدین نیکویی چاره چون آورند | |
بسیمرغ بادا هزار آفرین | که ایزد ورا ره نمود اندرین | |
که گیتی سپنجست پر آی و رو | کهن شد یکی دیگر آرند نو | |
به می دست بردند و مستان شدند | ز رستم سوی یاد دستان شدند | |
همی خورد مهراب چندان نبید | که چون خویشتن کس به گیتی ندید | |
همی گفت نندیشم از زال زر | نه از سام و نز شاه با تاج و فر | |
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ | نیارد برو سایه گسترد میغ | |
کنم زنده آیین ضحاک را | به پی مشک سارا کنم خاک را | |
پر از خنده گشته لب زال و سام | ز گفتار مهراب دل شادکام | |
سر ماه نو هرمز مهرماه | بران تخت فرخنده بگزید راه | |
بسازید سام و برون شد به در | یکی منزلی زال شد با پدر | |
همی رفت بر پیل دستم دژم | به پدرود کردن نیا را به هم | |
چنین گفت مر زال را کای پسر | نگر تا نباشی جز از دادگر | |
به فرمان شاهان دل آراسته | خرد را گزین کرده بر خواسته | |
همه ساله بر بسته دست از بدی | همه روز جسته ره ایزدی | |
چنان دان که بر کس نماند جهان | یکی بایدت آشکار و نهان | |
برین پند من باش و مگذر ازین | بجز بر ره راست مسپر زمین | |
که من در دل ایدون گمانم همی | که آمد به تنگی زمانم همی | |
دو فرزند را کرد پدرود و گفت | که این پندها را نباید نهفت | |
برآمد ز درگاه زخم درای | ز پیلان خروشیدن کرنای | |
سپهبد سوی باختر کرد روی | زبان گرمگوی و دل آزرمجوی | |
برتند با او دو فرزند او | پر از آب رخ دل پر از پند او | |
که گیتی سپنجست پر آی و رو | کهن شد یکی دیگر آرند نو | |
به می دست بردند و مستان شدند | ز رستم سوی یاد دستان شدند | |
همی خورد مهراب چندان نبید | که چون خویشتن کس به گیتی ندید | |
همی گفت نندیشم از زال زر | نه از سام و نز شاه با تاج و فر | |
من و رستم و اسب شبدیز و تیغ | نیارد برو سایه گسترد میغ | |
کنم زنده آیین ضحاک را | به پی مشک سارا کنم خاک را | |
پر از خنده گشته لب زال و سام | ز گفتار مهراب دل شادکام | |
سر ماه نو هرمز مهرماه | بران تخت فرخنده بگزید راه | |
بسازید سام و برون شد به در | یکی منزلی زال شد با پدر | |
همی رفت بر پیل دستم دژم | به پدرود کردن نیا را به هم | |
چنین گفت مر زال را کای پسر | نگر تا نباشی جز از دادگر | |
به فرمان شاهان دل آراسته | خرد را گزین کرده بر خواسته | |
همه ساله بر بسته دست از بدی | همه روز جسته ره ایزدی | |
چنان دان که بر کس نماند جهان | یکی بایدت آشکار و نهان | |
برین پند من باش و مگذر ازین | بجز بر ره راست مسپر زمین | |
که من در دل ایدون گمانم همی | که آمد به تنگی زمانم همی | |
دو فرزند را کرد پدرود و گفت | که این پندها را نباید نهفت | |
برآمد ز درگاه زخم درای | ز پیلان خروشیدن کرنای | |
سپهبد سوی باختر کرد روی | زبان گرمگوی و دل آزرمجوی | |
برتند با او دو فرزند او | پر از آب رخ دل پر از پند او | |
دو منزل برفتند و گشتند باز | کشید آن سپهبد براه دراز | |
وزان روی زال سپهبد به راه | سوی سیستان باز برد آن سپاه | |
شب و روز با رستم شیرمرد | همی کرد شادی و هم باده خورد | |
منوچهر را سال شد بر دو شست | ز گیتی همی بار رفتن ببست | |
ستارهشناسان بر او شدند | همی ز آسمان داستانها زدند | |
ندیدند روزش کشیدن دراز | ز گیتی همی گشت بایست باز | |
بدادند زان روز تلخ آگهی | که شد تیره آن تخت شاهنشهی | |
گه رفتن آمد به دیگر سرای | مگر نزد یزدان به آیدت جای | |
نگر تا چه باید کنون ساختن | نباید که مرگ آورد تاختن | |
سخن چون ز داننده بشنید شاه | به رسم دگرگون بیاراست گاه | |
همه موبدان و ردان را بخواند | همه راز دل پیش ایشان براند | |
بفرمود تا نوذر آمدش پیش | ورا پندها داد ز اندازه بیش | |
که این تخت شاهی فسونست و باد | برو جاودان دل نباید نهاد | |
مرا بر سد و بیست شد سالیان | به رنج و به سختی ببستم میان | |
بسی شادی و کام دل راندم | به رزم اندرون دشمنان ماندم | |
به فر فریدون ببستم میان | به پندش مرا سود شد هر زیان | |
بجستم ز سلم و ز تور سترگ | همان کین ایرج نیای بزرگ | |
جهان ویژه کردم ز پتیارهها | بس شهر کردم بس بارهها | |
چنانم که گویی ندیدم جهان | شمار گذشته شد اندر نهان | |
نیرزد همی زندگانیش مرگ | درختی که زهر آورد بار و برگ | |
ازان پس که بردم بسی درد و رنج | سپردم ترا تخت شاهی و گنج | |
چنان چون فریدون مرا داده بود | ترا دادم این تاج شاه آزمود | |
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت | به خوشتر زمان بازم بایدت گشت | |
نشانی که ماند همی از تو باز | برآید برو روزگار دراز | |
نباید که باشد جز از آفرین | که پاکی نژاد آورد پاک دین | |
نگر تا نتابی ز دین خدای | که دین خدای آورد پاک رای | |
کنون نو شود در جهان داوری | چو موسی بیاید به پیغمبری | |
پدید آید آنگه به خاور زمین | نگر تا نتابی بر او به کین | |
بدو بگرو آن دین یزدان بود | نگه کن ز سر تا چه پیمان بود | |
تو مگذار هرگز ره ایزدی | که نیکی ازویست و هم زو بدی | |
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه | نهند از بر تخت ایران کلاه | |
ترا کارهای درشتست پیش | گهی گرگ باید بدن گاه میش | |
گزند تو آید ز پور پشنگ | ز توران شود کارها بر تو ننگ | |
بجوی ای پسر چون رسد داوری | ز سام و ز زال آنگهی یاوری | |
وزین نو درختی که از پشت زال | برآمد کنون برکشد شاخ و یال | |
ازو شهر توران شود بیهنر | به کین تو آید همان کینهور | |
بگفت و فرود آمد آبش بروی | همی زار بگریست نوذر بروی | |
بیآنکش بدی هیچ بیماریی | نه از دردها هیچ آزاریی | |
دو چشم کیانی به هم بر نهاد | بپژمرد و برزد یکی سرد باد | |
شد آن نامور پرهنر شهریار | به گیتی سخن ماند زو یادگار |