تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۱»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۴: | خط ۴: | ||
| قسمت = (داستان هفتخوان اسفندیار ۱) | | قسمت = (داستان هفتخوان اسفندیار ۱) | ||
| قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵|پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵]] | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵|پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵]] | ||
− | | بعدی = [[شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۲| | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۲|داستان هفتخوان اسفندیار ۲]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۴:۵۴
پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵ | شاهنامه (داستان هفتخوان اسفندیار ۱) از فردوسی |
داستان هفتخوان اسفندیار ۲ |
کنون زین سپس هفتخوان آورم | سخنهای نغز و جوان آورم | |
اگر بخت یکباره یاری کند | برو طبع من کامگاری کند | |
بگویم به تأیید محمود شاه | بدان فر و آن خسروانی کلاه | |
که شاه جهان جاودان زنده باد | بزرگان گیتی ورا بنده باد | |
چو خورشید بر چرخ بنمود چهر | بیاراست روی زمین را به مهر | |
به برج حمل تاج بر سر نهاد | ازو خاور و باختر گشت شاد | |
پر از غلغل و رعد شد کوهسار | پر از نرگس و لاله شد جویبار | |
ز لاله فریب و ز نرگس نهیب | ز سنبل عتاب و ز گلنار زیب | |
پر آتش دل ابر و پر آب چشم | خروش مغانی و پرتاب خشم | |
چو آتش نماید بپالاید آب | ز آواز او سر برآید ز خواب | |
چو بیدار گردی جهان را ببین | که دیباست گر نقش مانی به چین | |
چو رخشنده گردد جهان ز آفتاب | رخ نرگس و لاله بینی پر آب | |
بخندد بدو گوید ای شوخ چشم | به عشق تو گریان نه از درد و خشم | |
نخندد زمین تا نگرید هوا | هوا را نخوانم کف پادشا | |
که باران او در بهاران بود | نه چون همت شهریاران بود | |
به خورشید ماند همی دست شاه | چو اندر حمل برفرازد کلاه | |
اگر گنج پیش آید از خاک خشک | وگر آب دریا و گر در و مشک | |
ندارد همی روشناییش باز | ز درویش وز شاه گردن فراز | |
کف شاه ابوالقاسم آن پادشا | چنین است با پاک و ناپارسا | |
دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ | نه آرام گیرد به روز بسیچ | |
چو جنگ آیدش پیش جنگ آورد | سر شهریاران به چنگ آورد | |
بدان کس که گردن نهد گنج خویش | ببخشد نیندیشد از رنج خویش | |
جهان را جهاندار محمود باد | ازو بخشش و داد موجود باد | |
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر | نگر تا چه گوید ازو یاد گیر | |
سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان | یکی داستان راند از هفتخوان | |
ز رویین دژ و کار اسفندیار | ز راه و ز آموزش گرگسار | |
چنین گفت کو چون بیامد به بلخ | زبان و روان پر ز گفتار تلخ | |
همی راند تا پیشش آمد دو راه | سراپرده و خیمه زد با سپاه | |
بفرمود تا خوان بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
برفتند گردان لشکر همه | نشستند بر خوان شاه رمه | |
یکی جام زرین به کف برگرفت | ز گشتاسپ آنگه سخن در برگرفت | |
وزان پس بفرمود تا گرگسار | شود داغ دل پیش اسفندیار | |
بفرمود تا جام زرین چهار | دمادم ببستند بر گرگسار | |
ازان پس بدو گفت کای تیرهبخت | رسانم ترا من به تاج و به تخت | |
گر ایدونک هرچت بپرسیم راست | بگویی همه شهر ترکان تراست | |
چو پیروز گردم سپارم ترا | به خورشید تابان برآرم ترا | |
نیازارم آنرا که پیوند تست | هم آنرا که پیوند فرزند تست | |
وگر هیچ گردی به گرد دروغ | نگیرد بر من دروغت فروغ | |
میانت به خنجر کنم بدو نیم | دل انجمن گردد از تو به بیم | |
چنین داد پاسخ ورا گرگسار | که ای نامور فرخ اسفندیار | |
ز من نشود شاه جز گفت راست | تو آن کن که از پادشاهی سزاست | |
بدو گفت رویین دژ اکنون کجاست | که آن مرز ازین بوم ایران جداست | |
بدو چند راهست و فرسنگ چند | کدام آنک ازو هست بیم و گزند | |
سپه چند باشد همیشه دروی | ز بالای دژ هرچ دانی بگوی | |
چنین داد پاسخ ورا گرگسار | که ای شیردل خسرو شهریار | |
سه راهست ز ایدر بدان شارستان | که ارجاسپ خواندش پیکارستان | |
یکی در سه ماه و یکی در دو ماه | گر ایدون خورش تنگ باشد به راه | |
گیا هست و آبشخور چارپای | فرود آمدن را نیابی تو جای | |
سه دیگر به نزدیک یک هفته راه | بهشتم به رویین دژ آید سپاه | |
پر از شیر و گرگست و پر اژدها | که از چنگشان کس نیابد رها | |
فریب زن جادو و گرگ و شیر | فزونست از اژدهای دلیر | |
یکی را ز دریا برآرد به ماه | یکی را نگون اندر آرد به چاه | |
بیابان و سیمرغ و سرمای سخت | که چون باد خیزد به درد درخت | |
ازان پس چو رویین دژ آید پدید | نه دژ دید ازان سان کسی نه شنید | |
سر باره برتر ز ابر سیاه | بدو در فراوان سلیح و سپاه | |
به گرد اندرش رود و آب روان | که از دیدنش خیره گردد روان | |
به کشتی برو بگذرد شهریار | چو آید به هامون ز بهر شکار | |
به سد سال گر ماند اندر حصار | ز هامون نیایدش چیزی به کار | |
هماندر دژش کشتمند و گیا | درخت برومند و هم آسیا | |
چو اسفندیار آن سخنها شنید | زمانی بپیچید و دم درکشید | |
بدو گفت ما را جزین راه نیست | به گیتی به از راه کوتاه نیست | |
چنین گفت با نامور گرگسار | که این هفتخوان هرگز ای شهریار | |
به زور و به آواز نگذشت کس | مگر کز تن خویش کردست بس | |
بدو نامور گفت گر با منی | ببینی دل و زور آهرمنی | |
به پیشم چه گویی چه آید نخست | که باید ز پیکار او راه جست | |
چنین داد پاسخ ورا گرگسار | که این نامور مرد ناباک دار | |
نخستین به پیش تو آید دو گرگ | نر و ماده هریک چو پیلی سترگ | |
دو دندان به کردار پیل ژیان | بر و کتف فربه و لاغر میان | |
بسان گوزنان به سر بر سروی | همی رزم شیران کند آرزوی | |
بفرمود تا همچنانش به بند | به خرگاه بردند ناسودمند | |
بیاراست خرم یکی بزمگاه | به سر بر نظاره بران جشنگاه | |
چو خورشید بنمود تاج از فراز | هوا با زمین نیز بگشاد راز | |
ز درگاه برخاست آوای کوس | زمین آهنین شد سپهر آبنوس | |
سوی هفتخوان رخ به توران نهاد | همی رفت با لشکر آباد و شاد | |
چو از راه نزدیک منزل رسید | ز لشکر یکی نامور برگزید | |
پشوتن یکی مرد بیدار بود | سپه را ز دشمن نگهدار بود | |
بدو گفت لشکر به آیین بدار | همی پیچم از گفتهی گرگسار | |
منم پیش رو گر به من بد رسد | بدین کهتران بد نیاید سزد | |
بیامد بپوشید خفتان جنگ | ببست از بر پشت شبرنگ تنگ | |
سپهبد چو آمد به نزدیک گرگ | چه گرگ آن سرافراز پیل سترگ | |
بدیدند گرگان بر و یال اوی | میان یلی چنگ و گوپال اوی | |
ز هامون سوی او نهادند روی | دو پیل سرافراز و دو جنگجوی | |
کمان را به زه کرد مرد دلیر | بغرید بر سان غرنده شیر | |
بر آهرمنان تیرباران گرفت | به تندی کمان سواران گرفت | |
ز پیکان پولاد گشتند سست | نیامد یکی پیش او تن درست | |
نگه کرد روشندل اسفندیار | بدید آنک دد سست برگشت کار | |
یکی تیغ زهرآبگون برکشید | عنان را گران کرد و سر درکشید | |
سراسر به شمشیرشان کرد چاک | گل انگیخت از خون ایشان ز خاک | |
فرود آمد از نامور بارگی | به یزدان نمود او ز بیچارگی | |
سلیح و تن از خون ایشان بشست | بران خارستان پاک جایی بجست | |
پر آژنگ رخ سوی خورشید کرد | دلی پر ز درد و سری پر ز گرد | |
همی گفت کای داور دادگر | تو دادی مرا هوش و زور و هنر | |
تو کردی تن گرگ را خاک جای | تو باشی به هر نیک و بد رهنمای | |
چو آمد سپاه و پشوتن فراز | بدیدند یل را به جای نماز | |
بماندند زان کار گردان شگفت | سپه یکسر اندیشه اندر گرفت | |
که این گرگ خوانیم گر پیل مست | که جاوید باد این دل و تیغ و دست | |
که بی فره اورنگ شاهی مباد | بزرگی و رسم سپاهی مباد | |
برفتند گردان فرخنده رای | برابر کشیدند پردهسرای | |
غم آمد همه بهرهی گرگسار | ز گرگان جنگی و اسفندیار | |
یکی خوان زرین بیاراستند | خورشها بخوردند و می خواستند | |
بفرمود تا بسته را پیش اوی | ببردند لرزان و پرآب روی | |
سه جام میش داد و پرسش گرفت | که اکنون چه گویی چه بینم شگفت | |
چنین گفت با نامور گرگسار | که ای نامور شیردل شهریار | |
دگر منزلت شیری آید به جنگ | که با جنگ او برنتابد نهنگ | |
عقاب دلاور بران راه شیر | نپرد وگر چند باشد دلیر | |
بخندید روشندل اسفندیار | بدو گفت کای ترک ناسازگار | |
ببینی تو فردا که با نرهشیر | چگونه شوم من به جنگش دلیر | |
چو تاریک شد شب بفرمود شاه | ازان جایگاه اندر آمد سپاه | |
شب تیره لشکر همی راندند | بروبر همی آفرین خواندند | |
چو خورشید زان چادر لاژورد | یکی مطرفی کرد دیبای زرد | |
سپهبد به جای دلیران رسید | به هامون و پرخاش شیران رسید | |
پشوتن بفرمود تا رفت پیش | ورا پندها داد ز اندازه بیش | |
بدو گفت کاین لشکر سرافراز | سپردم ترا من شدم رزمساز | |
بیامد چو با شیر نزدیک شد | چهان بر دل شیر تاریک شد | |
یکی بود نر و دگر ماده شیر | برفتند پرخاشجوی و دلیر | |
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد | ببد ریگ زیرش بسان بسد | |
ز سر تا میانش به دو نیم گشت | دل شیر ماده پر از بیم گشت | |
چو جفتش برآشفت و آمد فراز | یکی تیغ زد بر سرش رزمساز | |
به ریگ اندر افگند غلتان سرش | ز خون لعل شد دست و جنگی برش | |
به آب اندر آمد سر و تن بشست | نگهدار جز پاک یزدان نجست | |
چنین گفت کای داور داد و پاک | به دستم ددان راتو کردی هلاک | |
هماندر زمان لشکر آنجا رسید | پشوتن سر و یال شیران بدید | |
بر اسفندیار آفرین خواندند | ورا نامدار زمین خواندند | |
وزانجا بیامد کی رهنمای | به نزدیک خرگاه و پردهسرای | |
نهادند خوان و خورشهای نغز | بیاورد سالار پاکیزه مغز | |
بفرمود تا پیش او گرگسار | بیامد بداندیش و بد روزگار | |
سه جام می لعل فامش بداد | چو آهرمن از جام می گشت شاد | |
بدو گفت کای مرد بدبخت خوار | که فردا چه پیش آورد روزگار | |
بدو گفت کای شاه برتر منش | ز تو دور بادا بد بدکنش | |
چو آتش به پیکار بشتافتی | چنین بر بلاها گذر یافتی | |
ندانی که فردا چه آیدت پیش | ببخشای بر بخت بیدار خویش | |
از ایدر چو فردا به منزل رسی | یکی کار پیش است ازین یک بسی | |
یکی اژدها پیشت آید دژم | که ماهی برآرد ز دریا به دم | |
همی آتش افروزد از کام اوی | یکی کوه خاراست اندام اوی | |
ازین راه گر بازگردی رواست | روانت برین پند من بر گواست | |
دریغت نیاید همی خویشتن | سپاهی شده زین نشان انجمن | |
چنین داد پاسخ که ای بدنشان | به بندت همی برد خواهم کشان | |
ببینی که از چنگ من اژدها | ز شمشیر تیزم نیابد رها | |
بفرمود تا درگران آورند | سزاوار چوب گران آورند | |
یکی نغز گردون چوبین بساخت | به گرد اندرش تیغها در نشاخت | |
به سر بر یکی گرد صندوق نغز | بیاراست آن درگر پاک مغز | |
به صندوق در مرد دیهیم جوی | دو اسپ گرانمایه بست اندر اوی | |
نشست آزمون را به صندوق شاه | زمانی همی راند اسپان به راه | |
زرهدار با خنجر کابلی | به سر بر نهاده کلاه یلی | |
چو شد جنگ آن اژدها ساخته | جهانجوی زین رنج پرداخته | |
جهان گشت چون روی زنگی سیاه | ز برج حمل تاج بنمود ماه | |
نشست از بر شولک اسفندیار | برفت از پسش لشکر نامدار | |
دگر روز چون گشت روشن جهان | درفش شب تیره شد در نهان | |
پشوتن بیامد سوی نامجوی | پسر با برادر همی پیش اوی | |
بپوشید خفتان جهاندار گرد | سپه را به فرخ پشوتن سپرد | |
بیاورد گردون و صندوق شیر | نشست اندرو شهریار دلیر | |
دو اسپ گرانمایه بسته بر اوی | سوی اژدها تیز بنهاد روی | |
ز دور اژدها بانگ گردون شنید | خرامیدن اسپ جنگی بدید | |
ز جای اندرآمد چو کوه سیاه | تو گفتی که تاریک شد چرخ و ماه | |
دو چشمش چو دو چشمه تابان ز خون | همی آتش آمد ز کامش برون | |
چو اسفندیار آن شگفتی بدید | به یزدان پناهید و دم درکشید | |
همی جست اسپ از گزندش رها | به دم درکشید اسپ را اژدها | |
دهن باز کرده چو کوهی سیاه | همی کرد غران بدو در نگاه | |
فرو برد اسپان چو کوهی سیاه | همی کرد غران بدو در نگاه | |
فرو برد اسپان و گردون به دم | به صندوق در گشت جنگی دژم | |
به کامش چو تیغ اندرآمد بماند | چو دریای خون از دهان برفشاند | |
نه بیرون توانست کردن ز کام | چو شمشیر بد تیغ و کامش نیام | |
ز گردون و آن تیغها شد غمی | به زور اندر آورد لختی کمی | |
برآمد ز صندوق مرد دلیر | یکی تیز شمشیر در چنگ شیر | |
به شمشیر مغزش همی کرد چاک | همی دود زهرش برآمد ز خاک | |
ازان دود برنده بیهوش گشت | بیفتاد و بیمغز و بیتوش گشت | |
پشوتن بیامد هماندر زمان | به نزدیک آن نامدار جهان | |
جهانجوی چون چشمها باز کرد | به گردان گردنکش آواز کرد | |
که بیهوش گشتم من از دود زهر | ز زخمش نیامد مرا هیچ بهر | |
ازان خاک برخاست و شد سوی آب | چو مردی که بیهوش گردد به خواب | |
ز گنجور خود جامهی نو بجست | به آب اندر آمد سر و تن بشست | |
بیامد به پیش خداوند پاک | همی گشت پیچان و گریان به خاک | |
همی گفت کین اژدها را که کشت | مگر آنک بودش جهاندار پشت | |
سپاهش همه خواندند آفرین | همه پیش دادار سر بر زمین | |
نهادند و گفتند با کردگار | توی پاک و بیعیب و پروردگار | |
ازان کار پر درد شد گرگسار | کجا زنده شد مرده اسفندیار | |
سراپرده زد بر لب آن شاه | همه خیمهها گردش اندر سپاه | |
می و رود بر خوان و میخواره خواست | به یاد جهاندار بر پای خاست | |
بفرمود تا داغ دل گرگسار | بیامد نوان پیش اسفندیار | |
می خسروانی سه جامش بداد | بخندید و زان اژدها کرد یاد | |
بدو گفت کای بد تن بیبها | ببین این دمهنج نر اژدها | |
ازین پس به منزل چه پیش آیدم | کجا رنج و تیمار بیش آیدم | |
بدو گفت کای شاه پیروزگر | همی یابی از اختر نیک بر | |
تو فردا چو در منزل آیی فرود | به پیشت زن جادو آرد درود | |
که دیدست زین پیش لشکر بسی | نکردست پیچان روان از کسی | |
چو خواهد بیابان چو دریا کند | به بالای خورشید پهنا کند | |
ورا غول خوانند شاهان به نام | به روز جوانی مرو پیش دام | |
به پیروزی اژدها باز گرد | نباید که نام اندرآری به گرد | |
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی | ز من هرچ بینی تو فردا بگوی | |
که من با زن جادوان آن کنم | که پشت و دل جادوان بشکنم | |
به پیروزی دادده یک خدای | سر جاودان اندر آرم به پای | |
چو پیراهن زرد پوشید روز | سوی باختر گشت گیتی فروز | |
سپه برگرفت و بنه بر نهاد | ز یزدان نیکی دهش کرد یاد | |
شب تیره لشکر همی راند شاه | چو خورشید بفروخت زرین کلاه | |
چو یاقوت شد روی برج بره | بخندید روی زمین یکسره | |
سپه را همه بر پشوتن سپرد | یکی جام زرین پر از می ببرد | |
یکی ساخته نیز تنبور خواست | همی رزم پیش آمدش سور خواست | |
یکی بیشهیی دید همچون بهشت | تو گفتی سپهر اندرو لاله کشت | |
ندید از درخت اندرو آفتاب | به هر جای بر چشمهیی چون گلاب | |
فرود آمد از بارگی چون سزید | ز بیشه لب چشمهیی برگزید | |
یکی جام زرین به کف برنهاد | چو دانست کز می دلش گشت شاد | |
همانگاه تنبور را برگرفت | سراییدن و ناله اندر گرفت | |
همی گفت بداختر اسفندیار | که هرگز نبیند می و میگسار | |
نبیند جز از شیر و نر اژدها | ز چنگ بلاها نیابد رها | |
نیابد همی زین جهان بهرهیی | به دیدار فرخ پری چهرهیی | |
بیابم ز یزدان همی کام دل | مرا گر دهد چهرهی دلگسل | |
به بالا چو سرو و چو خورشید روی | فروهشته از مشک تا پای موی | |
زن جادو آواز اسفندیار | چو بشنید شد چون گل اندر بهار | |
چنین گفت کامد هژبری به دام | ابا چامه و رود و پر کرده جام | |
پر آژنگ رویی بی آیین و زشت | بدان تیرگی جادویها نوشت | |
بسان یکی ترک شد خوب روی | چو دیبای چینی رخ از مشک موی | |
بیامد به نزدیک اسفندیار | نشست از بر سبزه و جویبار | |
جهانجوی چون روی او را بدید | سرود و می و رود برتر کشید | |
چنین گفت کای دادگر یک خدای | به کوه و بیابان توی رهنمای | |
بجستم هماکنون پری چهرهیی | به تن شهرهیی زو مرا بهرهیی | |
بداد آفرینندهی داد و راد | مرا پاک جام و پرستنده داد | |
یکی جام پر بادهی مشک بوی | بدو داد تا لعل گرددش روی | |
یکی نغز پولاد زنجیر داشت | نهان کرده از جادو آژیر داشت | |
به بازوش در بسته بد زردهشت | بگشتاسپ آورده بود از بهشت | |
بدان آهن از جان اسفندیار | نبردی گمانی به بد روزگار | |
بینداخت زنجیر در گردنش | بران سان که نیرو ببرد از تنش | |
زن جادو از خویشتن شیر کرد | جهانجوی آهنگ شمشیر کرد | |
بدو گفت بر من نیاری گزند | اگر آهنین کوه گردی بلند | |
بیارای زان سان که هستی رخت | به شمشیر یازم کنون پاسخت | |
به زنجیر شد گنده پیری تباه | سر و موی چون برف و رنگی سیاه | |
یکی تیز خنجر بزد بر سرش | مبادا که بینی سرش گر برش | |
چو جادو بمرد آسمان تیره گشت | بران سان که چشم اندران خیره گشت | |
یکی باد و گردی برآمد سیاه | بپوشید دیدار خورشید و ماه | |
به بالا برآمد جهانجوی مرد | چو رعد خروشان یکی نعره کرد | |
پشوتن بیامد همی با سپاه | چنین گفت کای نامبردار شاه | |
نه با زخم تو پای دارد نهنگ | نه ترک و نه جادو نه شیر و پلنگ | |
به گیتی بماناد یل سرفراز | جهان را به مهر تو بادا نیاز | |
یکی آتش از تارک گرگسار | برآمد ز پیکار اسفندیار | |
جهانجوی پیش جهانآفرین | بمالید چندی رخ اندر زمین | |
بران بیشه اندر سراپرده زد | نهادند خوانی چنانچون سزد | |
به دژخیم فرمود پس شهریار | که آرند بدبخت را بسته خوار | |
ببردند پیش یل اسفندیار | چو دیدار او دید پس شهریار | |
سه جام می خسروانیش داد | ببد گرگسار از می لعل شاد | |
بدو گفت کای ترک برگشته بخت | سر پیر جادو ببین از درخت | |
که گفتی که لشکر به دریا برد | سر خویش را بر ثریا برد | |
دگر منزل اکنون چه بینم شگفت | کزین جادو اندازه باید گرفت | |
چنین داد پاسخ ورا گرگسار | که ای پیل جنگی گه کارزار | |
بدین منزلت کار دشوارتر | گرایندهتر باش و بیدارتر | |
یکی کوه بینی سراندر هوا | برو بر یکی مرغ فرمانروا | |
که سیمرغ گوید ورا کارجوی | چو پرنده کوهیست پیکارجوی | |
اگر پیل بیند برآرد به ابر | ز دریا نهنگ و به خشکی هژبر | |
نبیند ز برداشتن هیچ رنج | تو او را چو گرگ و چو جادو مسنج | |
دو بچه است با او به بالای او | همان رای پیوسته با رای او | |
چو او بر هوا رفت و گسترد پر | ندارد زمین هوش و خورشید فر | |
اگر بازگردی بود سودمند | نیازی به سیمرغ و کوه بلند | |
ازو در بخندید و گفت ای شگفت | به پیکان بدوزم من او را دو کفت | |
ببرم به شمشیر هندی برش | به خاک اندر آرم ز بالا سرش | |
چو خورشید تابنده بنمود پشت | دل خاور از پشت او شد درشت | |
سر جنگجویان سپه برگرفت | سخنهای سیمرغ در سر گرفت | |
همه شب همی راند با خود گروه | چو خورشید تابان برآمد ز کوه | |
چراغ زمان و زمین تازه کرد | در و دشت بر دیگر اندازه کرد | |
همان اسپ و گردون و صندوق برد | سپه را به سالار لشکر سپرد | |
همی رفت چون باد فرمانروا | یکی کوه دیدش سراندر هوا | |
بران سایه بر اسپ و گردون بداشت | روان را به اندیشه اندر گماشت | |
همی آفرین خواند بر یک خدای | که گیتی به فرمان او شد به پای | |
چو سیمرغ از دور صندوق دید | پسش لشکر و نالهی بوق دید | |
ز کوه اندر آمد چو ابری سیاه | نه خورشید بد نیز روشن نه ماه | |
بدان بد که گردون بگیرد به چنگ | بران سان که نخچیر گیرد پلنگ | |
بران تیغها زد دو پا و دو پر | نماند ایچ سیمرغ را زیب و فر | |
به چنگ و به منقار چندی تپید | چو تنگ اندر آمد فرو آرمید | |
چو دیدند سیمرغ را بچگان | خروشان و خون از دو دیده چکان | |
چنان بردمیدند ازان جایگاه | که از سهمشان دیده گم کرد راه | |
چو سیمرغ زان تیغها گشت سست | به خوناب صندوق و گردون بشست | |
ز صندوق بیرون شد اسفندیار | بغرید با آلت کارزار | |
زره در بر و تیغ هندی به چنگ | چه زود آورد مرغ پیش نهنگ | |
همی زد برو تیغ تا پاره گشت | چنان چاره گر مرغ بیچاره گشت | |
بیامد به پیش خداوند ماه | که او داد بر هر ددی دستگاه | |
چنین گفت کای داور دادگر | خداوند پاکی و زور و هنر | |
تو بردی پی جاودان را ز جای | تو بودی بدین نیکیم رهنمای | |
همآنگه خروش آمد از کرنای | پشوتن بیاورد پردهسرای | |
سلیح برادر سپاه و پسر | بزرگان ایران و تاج و کمر | |
ازان کشته کس روی هامون ندید | جر اندام جنگاور و خون ندید | |
زمین کوه تا کوه پر پر بود | ز پرش همه دشت پر فر بود | |
بدیدند پر خون تن شاه را | کجا خیره کردی به رخ ماه را | |
همی آفرین خواندندش سران | سواران جنگی و کنداوران | |
شنید آن سخن در زمان گرگسار | که پیروز شد نامور شهریار | |
تنش گشت لرزان و رخساره زرد | همی رفت پویان و دل پر ز درد | |
سراپرده زد شهریار جوان | به گردش دلیران روشنروان | |
زمین را به دیبا بیاراستند | نشستند بر خوان و می خواستند | |
ازان پس بفرمود تا گرگسار | بیامد بر نامور شهریار | |
بدادش سه جام دمادم نبید | می سرخ و جام از گل شنبلید | |
بدو گفت کای بد تن بدنهان | نگه کن بدین کردگار جهان | |
نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ | نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ | |
به منزل که انگیزد این بار شور | بود آب و جای گیای ستور | |
به آواز گفت آن زمان گرگسار | که ای نامور فرخ اسفندیار | |
اگر باز گردی نباشد شگفت | ز بخت تو اندازه باید گرفت | |
ترا یار بود ایزد ای نیکبخت | به بار آمد آن خسروانی درخت | |
یکی کار پیشست فردا که مرد | نیندیشد از روزگار نبرد | |
نه گرز و کمان یاد آید نه تیغ | نه بیند ره جنگ و راه گریغ | |
به بالای یک نیزه برف آیدت | بدو روز شادی شگرف آیدت | |
بمانی تو با لشکر نامدار | به برف اندر ای فرخ اسفندیار | |
اگر بازگردی نباشد شگفت | ز گفتار من کین نباید گرفت | |
همی ویژه در خون لشکر شوی | به تندی و بدرایی و بدخوی | |
مرا این درستست کز باد سخت | بریزد بران مرز بار درخت | |
ازان پس که اندر بیابان رسی | یکی منزل آید به فرسنگ سی | |
همه ریگ تفتست گر خاک و شخ | برو نگذرد مرغ و مور و ملخ | |
نبینی به جایی یکی قطره آب | زمینش همی جوشد از آفتاب | |
نه بر خاک او شیر یابد گذر | نه اندر هوا کرگس تیزپر | |
نه بر شخ و ریگش بروید گیا | زمینش روان ریگ چون توتیا | |
برانی برین گونه فرسنگ چل | نه با اسپ تاو و نه با مرد دل | |
وزانجا به روییندژ آید سپاه | ببینی یک مایهور جایگاه | |
زمینش به کام نیاز اندر است | وگر باره با مه به راز اندر است | |
بشد بامش از ابر بارندهتر | که بد نامش از ابر برندهتر | |
ز بیرون نیابد خورش چارپای | ز لشکر نماند سواری به جای | |
از ایران و توران اگر سدهزار | بیایند گردان خنجرگزار | |
نشینند سد سال گرداندرش | همی تیرباران کنند از برش | |
فراوان همانست و کمتر همان | چو حلقهست بر در بد بدگمان | |
چو ایرانیان این بد از گرگسار | شنیدند و گشتند با درد یار | |
بگفتند کای شاه آزادمرد | بگرد بال تا توانی مگرد | |
اگر گرگسار این سخنها که گفت | چنین است این خود نماند نهفت | |
بدین جایگه مرگ را آمدیم | نه فرسودن ترگ را آمدیم | |
چنین راه دشوار بگذاشتی | بلای دد و دام برداشتی | |
کس از نامداران و شاهان گرد | چنین رنجها برنیارد شمرد | |
که پیش تو آمد بدین هفتخوان | برین بر جهان آفرین را بخوان | |
چو پیروزگر بازگردی به راه | به دل شاد و خرم شوی نزد شاه | |
به راهی دگر گر شوی کینهساز | همه شهر توران برندت نماز | |
بدین سان که گوید همی گرگسار | تن خویش را خوارمایه مدار | |
ازان پس که پیروز گشتیم و شاد | نباید سر خویش دادن به باد | |
چو بشنید اینگونه زیشان سخن | شد آن تازه رویش ز گردان کهن | |
شما گفت از ایران به پند آمدید | نه از بهر نام بلند آمدید | |
کجاآن همه خلعت و پند شاه | کمرهای زرین و تخت و کلاه | |
کجا آن همه عهد و سوگند و بند | به یزدان و آن اختر سودمند | |
که اکنون چنین سست شد پایتان | به ره بر پراگنده شد رایتان | |
شما بازگردید پیروز و شاد | مرا کام جز رزم جستن مباد | |
به گفتار این دیو ناسازگار | چنین سرکشیدید از کارزار |