تفاوت میان نسخههای «نظامی (اقبال نامه)/مغنی سحرگاه بر بانگ رود»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مغنی سحرگاه بر بانگ رود|به یادآور آن پهلوانی سرود}} | {{ب|مغنی سحرگاه بر بانگ رود|به یادآور آن پهلوانی سرود}} | ||
{{ب|نشاط غنا در من آور پدید|فراغت دهم زانچه نتوان شنید}} | {{ب|نشاط غنا در من آور پدید|فراغت دهم زانچه نتوان شنید}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۶
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی سحرگاه بر بانگ رود) از نظامی |
' |
مغنی سحرگاه بر بانگ رود | به یادآور آن پهلوانی سرود | |
نشاط غنا در من آور پدید | فراغت دهم زانچه نتوان شنید | |
همان فیلسوف مهندس نهاد | ز تاریخ روم این چنین کرد یاد | |
که چون پیشوای بلند اختران | سکندر جهاندار صاحب قران | |
ز تعلیم دانش به جایی رسید | که دادش خرد برگشایش کلید | |
بسی رخنه را بستن آغاز کرد | بسی بستهها را گره باز کرد | |
به دانستن علمهای نهان | تمامی جز او را نبود از جهان | |
چو برزد همه علمها را رقوم | چه با اهل یونان چه با اهل روم | |
گذشت از رصد بندی اختران | نبود آنچه مقصود بودش در آن | |
سریرش که تاج از تباهی رهاند | عمامه به تاج الهی رساند | |
نزد دیگر از آفرینش نفس | جهان آفرین را طلب کرد و بس | |
در آن کشف کوشید کز روی راز | براندازد این هفت کحلی طراز | |
چنان بیند آن دیدنی را که هست | به دست آرد آنرا که ناید به دست | |
در این وعده میکرد شبها بروز | شبی طالعش گشت گیتی فروز | |
سروش آمد از حضرت ایزدی | خبر دادش از خود درآن بیخودی | |
سروش درفشان چو تابنده هور | ز وسواس دیو فریبنده دور | |
نهفته بدان گوهر تابناک | رسانید وحی از خداوند پاک | |
چنین گفت کافزونتر از کوه و رود | جهان آفرینت رساند درود | |
برون زانکه داد او جهانبانیت | به پیغمبری داشت ارزانیت | |
به فرمانبری چون توئی شهریار | چنینست فرمان پروردگار | |
که برداری آرام از آرامگاه | در این داوری سر نپیچی زراه | |
برآیی به گرد جهان چون سپهر | درآری سر وحشیان را به مهر | |
کنی خلق را دعوت از راه بد | به دارندهی دولت و دین خود | |
بنا نو کنی این کهن طاق را | ز غفلت فروشوئی آفاق را | |
رهانی جهانرا ز بیداد دیو | گرایش نمائی به کیهان خدیو | |
سر خفتگان را براری ز خواب | ز روی خرد برگشائی نقاب | |
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک | فرستاده بر بی نصیبان خاک | |
تکاپوی کن گرد پرگار دهر | که تا خاکیان از تو یابند بهر | |
چو بر ملک این عالمت دست هست | به ارملک آن عالم آری به دست | |
در این داوری کاوری راه پیش | رضای خدا بین نه آزرم خویش | |
به بخشایش جانور کن بسیچ | به ناجانور بر مبخشای هیچ | |
گر از جانور نیز یابی گزند | زمانش مده یا بکش یا ببند | |
سکندر بدان روی بسته سروش | چنین گفت کای هاتف تیزهوش | |
چو فرمان چنین آمد از کردگار | که بیرون زنم نوبتی زین حصار | |
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم | خمار از سر خلق بیرون کنم | |
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان | چگویم چو کس را ندانم زبان | |
چه دانم که ایشان چه گویند نیز | وز اینم بتر هست بسیار چیز | |
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس | ز دژخیم ترسم که آید هراس | |
دگر آنکه برقصد چندین گروه | سپه چون کشم در بیابان و کوه | |
گروهی فراوانتر از خاک و آب | چگونه کنم هریکی را عذاب | |
گر آن کور چشمان به من نگروند | ز کری سخنهای من نشنوند | |
در آن جای بیگانه از خشک و تر | چه درمان کنم خاصه با کور و کر | |
وگر دعوی آرم به پیغمبری | چه حجت کند خلق را رهبری | |
چه معجز بود در سخن یاورم | که دارند بینندگان باورم | |
در آموز اول به من رسم و راه | پس آنگه زمن راه رفتن بخواه | |
بر آمودگانی چو دریا به در | سر و مغزی از خویشتن گشته پر | |
چگونه توان داد پا لغزشان | که آن کبر کم گردد از مغزشان | |
سروش سرایندهی کار ساز | جواب سکندر چنین داد باز | |
که حکم تو بر چارحد جهان | رونداست بر آشکار و نهان | |
به مغرب گروهی است صحرا خرام | مناسک رها کرده ناسک به نام | |
به مشرق گروهی فرشته سرشت | که جز منسکش نام نتوان نوشت | |
گروهی چو دریا جنوبی گرای | که بودست هابیلشان رهنمای | |
گروهی شمالیست اقلیمشان | که قابیل خوانی ز تعظیمشان | |
چو تو بارگی سوی راه آوری | گذر بر سپید و سیاه آوری | |
زناسک بمنسک در آری سپاه | ز هابیل یابی به قابیل راه | |
همه پیش حکمت مسخر شوند | وگر سرکشند از تو در سر شوند | |
ندارد کس از سر کشان پای تو | نگیرد کسی در جهان جای تو | |
تو آن شب چراغی به نیک اختری | شب افروز چون ماه و چون مشتری | |
که هر جا که تابی به اوج بلند | گشائی ز گنجینهها قفل و بند | |
چنان کن که چون سر به راه آوری | به دارندهی خود پناه آوری | |
به هر جا که موکب درآری به راه | کنی داور داوران را پناه | |
نیارد جهان آفتی برسرت | گزندی نه برتو نه بر لشگرت | |
وگر زانکه در رهگذرهای نو | کسی بایدت پس رو و پیش رو | |
به هر جا گرایش کند جان تو | بود نور و ظلمت به فرمان تو | |
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس | تو بینی نبیند تو را هیچکس | |
کسی کو نباشد ز عهد تو دور | از آن روشنائی بدو بخش نور | |
کسی کاورد با تو در سرخمار | براو ظلمت خویش را برگمار | |
بدان تا چو سایه در آن تیرگی | فرو میرد از خواری وخیرگی | |
دگر چون عنان سوی راه آوری | به کشور گشودن سپاه آوری | |
به هر طایفه کاوری روی خویش | لغتهای بیگانت آرند پیش | |
به الهام یاری ده رهنمون | لغتهای هر قومی آری برون | |
زبان دان شوی در همه کشوری | نپوشد سخن بر تو از هر دری | |
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان | بداند نیوشنده بی ترجمان | |
به برهان این معجز ایزدی | تو نیکی و یابد مخالف بدی | |
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست | ز فرمانبری بنده را چاره نیست | |
پذیرفت از آرندهی آن پیام | که هست او خداوند و مابنده نام | |
وز آنروز غافل نبود از بسیچ | جز آن شغل در دل نیاورد هیچ | |
ز شغل دگر دست کوتاه کرد | به عزم سفر توشه راه کرد | |
برون زانکه پیغام فرخ سروش | خبرهای نصرت رساندش به گوش | |
زهر دانشی چارهای جست باز | که فرخ بود مردم چاره ساز | |
سگالش گریهای خاطر پسند | که از رهروان باز دارد گزند | |
بجز سفر اعظم که در بخردی | نشانی بد از مایهی ایزدی | |
سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر | به مشک سیه نقش زد بر حریر | |
ارسطو نخستین ورق در نوشت | خبر دادش از گوهر خوب و زشت | |
فلاطون دگر نامه را نقش بست | ز هر دانشی کامد او را به دست | |
سوم درج را کرد سقراط بند | زهر جوهری کان بود دلپسند | |
چو گشت این سه فهرست پرداخته | سخنهای با یکدگر ساخته | |
شه آن نامهها را همه مهر کرد | بپیچید و بنهاد در یک نورد | |
چو هنگام حاجت رسیدی فراز | به آن درجها دست کردی دراز | |
ز گنجینهی هر ورق پارهای | طلب کردی آن شغل را چارهای | |
چو عاجز شدی رایش از داوری | ز فیض خدا خواستی یاوری | |
نشست اولین روز بر تخت عاج | به تارک برآورده پیروزه تاج | |
چنان داد فرمان به فرخ وزیر | که پیش آورد کلک فرمان پذیر | |
نویسد یکی نامهی سودمند | بتابید فرهنگ و رای بلند | |
مسلسل به اندرزهای بزرگ | کزو سازگاری کند میش و گرگ | |
برون شد وزیر از بر شهریار | ز شه گفته را گشت پذرفتگار | |
خرد را به تدبیر شد رهنمون | بدان تازکان گوهر آرد برون | |
سر کلک را چون زبان تیز کرد | به کاغذ بر از نی شکرریز کرد |