کسی كه مثل هیچکس نیست

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد کسی که مثل هیچکس نیست
از فروغ فرخزاد
'


کسی که مثل هیچکس نیست


من خواب دیده ام که کسی میآید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام

و پلک چشمم هی میپرد

و کفشهایم هی جفت میشوند

و کور شوم

اگر دروغ بگویم

من خواب آن ستاره ی قرمز را

وقتی که خواب نبودم دیده ام

کسی میآید

کسی میآید

کسی دیگر

کسی بهتر

کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست

و مثل آن کسی است که باید باشد

و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

و صورتش

از صورت ...[امام زمان] هم روشنتر است

و از برادر سیدجواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد

و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد

و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند

یا قاضی القضات است

یا حاجت الحاجات است

و میتواند

تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را

با چشمهای بسته بخواند

و میتواند حتی هزار را

بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد

و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،

جنس نسیه بگیرد

و میتواند کاری کند که لامپ "الله "

که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .

دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان

روشن شود

آخ ....

چقدر روشنی خوبست

چقدر روشنی خوبست

و من چقدر دلم میخواهد که یحیی

یک چارچرخه داشته باشد

و یک چراغ زنبوری

و من چقدر دلم میخواهد

که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم

آخ .....

چقدر دور میدان چرخیدن خوبست

چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست

چقدر باغ ملی رفتن خوبست

چقدر سینمای فردین خوبست

و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید

و من چقدر دلم میخواهد

که گیس دختر سید جواد را بکشم


چرا من اینهمه کوچک هستم

که در خیابانها گم میشوم

چرا پدر که اینهمه کوچک نیست

و در خیابانها گم نمیشود

کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ،

روز آمدنش را جلو بیندازد

و مردم محله کشتارگاه

که خاک باغچه هاشان هم خونیست

و آب حوضشان هم خونیست

و تخت کفشهاشان هم خونیست

چرا کاری نمیکنند؟

چرا کاری نمیکنند؟


چقدر آفتاب زمستان تنبل است

من پله های یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

چرا پدر فقط باید

در خواب ، خواب ببیند؟

من پله های یشت بام را جارو کرده ام

و شیشه های پنجره را هم شسته ام .

کسی میآید

کسی میآید

کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را

نمیشود گرفت

و دستبند زد و به زندان انداخت

کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است

و روز به روز بزرگ میشود، بزرگ میشود

کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی

کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید

و سفره را میندازد

و نان را قسمت میکند

و پپسی را قسمت میکند

و باغ ملی را قسمت میکند

و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند

و روز اسم نویسی را قسمت میکند

و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند

و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند

و سینمای فردین را قسمت میکند

درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند

و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند

و سهم ما را میدهد

من خواب دیده ام ...