وصیت رندان فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو




بیا که لشکر غم در مقام بیداد است بیار جام دمادم که وقت امداد است




غلام هندوی آنم که ترک غمّازش بهر چه سحر و فسون در زمانه استاد است




حدیث پیر مغان خوش مرا به دل جا کرد که می دوای دل دردمند ناشاد است




ز حادثات جهان در پناه میکده آی که سخت مسجد و محراب سست بنیاد است




چه گویمت که ز تعمیر غم خرابۀ دل به عهد دولت عشقش چگونه آزاد است




که این سخن نپذیرد هر آنکه دید مرا مدام از غم رویش فغان و فریاد است




تو را که کام چو خسرو ز وصل شیرین است خبر کجا ز من تلخ کام و فرهاد است




مجو ز بند غم اندر زمانه آزادی به غیر سوسن و سروی که نامش آزاد است




فغان و ناله ز جور و جفای یار مکن که هر چه خسرو عادل به ما کند داد است




ازین فسانه و افسون ببند دم ای شیخ که جز وصیّت رندان به گوش من باد است




رسد به دامن او دست گر تو را چون فخر مده ز دست که آن دولت خدا داد است

M rastgar ‏۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۱:۵۷ (UTC)