نفس

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


نظری که در تو دارم ز سر هوس نباشد چه کسی که از نکوئی چو تو هیچکس نباشد




من و وصل روی ماهت چه خیال بود هیهات که تو شاهی و گدا را به تو دسترس نباشد




نبرم امید لیکن ز تو تا مرا سری هست که به پای گل نشاید که ز خار و خس نباشد




در هیچ سلطان نبود که نیست درویش نشنیده کس عسل را که بر او مگس نباشد




چه رهست اینکه در وی اثری ز کاروان نیست شتران کاروانان همه بی جرس نباشد




شب قدر نیست آن ره که جمال دوست پنهان ره طور نبود آن ره که درو قبس نباشد




نفسی بمان بیدل دم رفتنت ببیند که ز عمر حاصل خویش به جز آن نفس نباشد


ویکی‌پدیا

در ویکی‌پدیا موجود است:

نفس