محبت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


خورسند دلی داشتم از وصل تو یک چند افسوس که چشم بدم از چشم تو افکند




چندانکه ملولی تو ز من من به تو مشتاق چندانکه غمینی تو ز من من ز تو خورسند




اشکم به رخ از عشق جمال تو چو جیحون بارم به دل از درد فراق تو چو الوند




نه قوت پرواز ز دام سر زلفت نه از سر آن زلف به پای دل من بند




نه هست مرا خواجهٔ دیگر به دو گیتی نه بندگیم قابل درگاه خداوند




چون کودک نو خیز که مرغی به کف آرد بگرفت و رها کرد ولی بال و پرم کند




آیا چه شود گر فکنی سایه رحمت دل سوخته ای را بر سر ای نخل برومند




گو زانکه پریشان بودمش نظم مکن عیب سودای توام خاطر مجموع پراکند




گنجیست محبت که فنایش نبود هیچ عمریست که بیدل دلش از مهر تو آکند


ویکی‌پدیا

در ویکی‌پدیا موجود است:

محبت