لیس و لا و ها و هو

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


اگر در فقر میدیدی کلاه و افسر ما را به ما همسر نمیکردی سکندر را و دارا را




بیا مطرب بزن راهی به یاد لعل شیرینش به بزم خسرو آئینم به رقص آور نکیسا را




بنازم دستت ای ساقی ازین پیمانه پیمایی که کردی آن چنان مستم که نشناسم سرا پا را




دلا در عاشقی خواهی اگر سر مشقی از وامق ز لوح سینه باید شست نقش غیر عذرا را




من از آندم که دل بستم به زلف یار دانستم که از بندش رهایی نیست هرگز جان شیدا را




درخت صبر اگر تلخست دارد میوه ای شیرین بود کز غوره روزی چاشنی گیرند حلوا را




حدیث از لیس و لا گو ها و هو کم جو که کس نگشود و نگشاید طلسم گنج الا را




بدم بنهفتی و گفتی ز خوبیها حماک الله تو زیبایی و زیبا خود نبیند غیر زیبا را




کلاه شعرم ار امروز ز سرها بگذرد شاید که آورده است زیر پا ز فخر اکلیل جوزا را