لب لعل

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


گنج مهرش را نهان در سینه چون جان کرده اند چونکه باشد جای گنج آن خانه ویران کرده اند




بی قراران تا بگیرند الفتی با یکدگر چون سر زلفت دل ما را پریشان کرده اند




نقش با لعل لبش بستند نقاشان صنع ای بسا خون در دل لعل بدخشان کرده اند




بیخود و مست و خرابم کرد یار از جرعه ای تا چه افیون باز اندر باده یاران کرده اند




ما به خود کردیم مشکل کارو ور نه دلبران از نگاهی مشکل عشاق آسان کرده اند




روی تو نا دیده ما افسانه می پنداشتیم آن حکایتها که خلق از ماه کنعان کرده اند




گلشکر گفتا طبیبم چاره درد دل است درد ما را از لب لعل تو درمان کرده اند




از ازل سرگشته و حیران دل زار مرا همچو گوی اندر خم آن زلف چوگان کرده اند




تا به رخ افشانده اند این ماهرویان زلف را نرخ عنبر بیدل اندر شهر ارزان کرده اند


ویکی‌پدیا

در ویکی‌پدیا موجود است:

لب لعل