عشق

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


بیابانیست عشق ایدل که پیدا نیست پایانش به منزل کی رسی تا گم نگردی در بیابانش




ندانم عشق را ملت ولی هر کس که عاشق شد مسلمان کافرش میخواند و کافر مسلمانش




نه از کفرم حکایت کن نه از ایمان که عاشق را رضای دوست می باید نه کفر است و نه ایمانش




اگر شادی رسد ور غم اگر زخمست ور مرهم اگر رنج است ور راحت بود در عشق یکسانش




از آن رطل گران خواهم که گر نوشد از آن موری نیاید در نظر خود گر بود ملک سلیمانش




به من ده ساقی از آن می که تا صبح قیامت هم نمی آیند از مستی به خود یک لحظه مستانش




من و درگاه شاهی زین سپس گر فخر میباشد طراز روی مهر و مه غبار و خاک ایوانش




گلستانست بیدل آتش عشق ای خوش آن آتش قدم نه گر خلیلی تا ببینی خود گلستانش


ویکی‌پدیا

در ویکی‌پدیا موجود است:

عشق