شحنهٔ ولايت فخر شیرازی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


در کشوری که افراخت سلطان عشق رایت دیگر ز شحنهٔ عقل آنجا مجو کفایت




گفتی مرا خبر ده زاسرار عشق و رندی ای سائل این حدیثی است موقوف بر درایت




دارم عجب حدیثی کان بر زبان نیآید هر کس به نوعی از آن چون می کند روایت




از زلف مشک بیزش وز آه سینه سوزم امشب به مجمر این عود خوش می کند حکایت




گم شد سکندر دل در ظلمات زلفش ای خال کنج لب شو خضر ره هدایت




دردا که شد گرفتار دل در نهایت عمر از آنچه کرد پرهیز بیچاره در بدایت




از پا فتادگانیم از دست لشکر غم ما را به ساغری چند ساقی بکن حمایت




گفتی نهایتی هست شام فراق ما را شد صبح و شام بی حد کو آخر آن نهایت




لعلت به جای شکر حنظل به ما فروشد گویا نترسد این دزد از شحنهٔ ولایت




آخر بگو چه دیدی کاینسان ز من رمیدی دست جفا گشودی بستی در عنایت




گر می کشد به خواری هر دم هزار بارم حاشا که بر لب آرم ای فخر از او شکایت