خاقانی (غزلیات)/عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خاقانی (غزلیات) (عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت) از خاقانی |
' |
عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت | بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت | |
آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی | کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت | |
بوس وداعی از لب او چون طلب کنم | کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت | |
من چون کبوتران به وفا طوقدار او | او کعبهی من و حرم از من دریغ داشت | |
از جور یار پیرهن کاغذین کنم | کو کاغذ و سر قلم از من دریغ داشت | |
من ز آب دیده نامه نوشتم هزار فصل | او ز آب دوده یک رقم از من دریغ داشت | |
خود یار نارد از دل خاقانی ای عجب | گوئی چه بود کاین کرم از من دریغ داشت |