تاریخ مشروطه ایران/بخش نخست/گفتار دوم/مشروطه‌خواهی چگونه پیدا شد؟

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو

گفتار دوم - جنبش مشروطه‌خواهی چگونه پیدا شد؟

در این گفتار سخن رانده می‌شود از پیشامدهای ایران از آغاز جنبش مشروطه‌خواهی تا داده شدن فرمان مشروطه.

همدستی دو سید

در پایان سال ۱۲۸۳ (نیمه‌ی دوم اسفند)، که محرم ۱۳۲۲ فرا رسیده بود، در تهران در بسیاری از منبرها گله و بدگویی از نوز می‌شد. پس از بستن آن پیمان و تعرفه، نوز، بجای آنکه کیفر بیند و از کشور رانده شود، روز به روز به جایگاهش افزوده می‌گردید، چنانکه این زمان، گذشته از وزیری گمرکات، وزیر پست و تلگراف، رییس تذکره هم گردیده، و در «شورای دولتی» نیز یکی از باشندگان می‌بود، و خود دژ رفتاری بسیار با مردم نموده، در اداره تا می‌توانست کارها را جز به ارمنیان نمی‌سپرد. گفته می‌شد از نژاد جهود است.

مردم سخت آزرده می‌بودند، و بهبهانی و پیروان او فرصت یافته، و آن پیکره را که گفتیم نوز را با «عمامه» و «عبا» نشان می‌داد دستاویز گرفته به بدگویی برخاستند و کسانی از پیکره نسخه‌های بسیار چاپ کرده میان مردم پراکنده گردانیدند.

در بیرون، افتادن نوز خواسته می‌شد، ولی از درون، بهبهانی به برانداختن عین‌الدوله می‌کوشید. چون چند سال پیش ملایان امین‌السلطان را برانداخته بودند کنون این، برانداختن جانشین او را می‌خواست.

چنانکه گفتیم شاه و عین‌الدوله به این هیاهو پروا ننمودند، و بی‌گمان نوز نیز جز از در ریشخند نیامد، و چون روزهای محرم به پایان رسید هیاهو هم فرو خوابید؛ ولی در نهان، بهبهانی دنباله‌ی کوشش را می‌داشت؛ و برای نیرومندی خود آرزوی همدستی با یکی از علمای بزرگ تهران می‌کرد، و در همین روزها بود که میانه‌ی او با شادروان سیدمحمدطباطبایی همدستی پیدا شد.

در تاریخ بیداری می‌نویسد:

معتمدالاسلام رشتی از طرف آقای بهبهانی آمد خدمت آقای طباطبائی که قول همراهی را از ایشان بشنود، جنابش در اول او را مأیوس فرمود، ولی در آخر فرمود اگر جناب آقا سیدعبدالله مقصود را تبدیل کنند و غرض شخصی در کار نباشد من همراه خواهم بود. از آنجا رفت منزل حاجی‌شیخ‌فضل‌الله، از آنجا به کلی مأیوس گردید. بلکه شیخ‌ معتمدالاسلام را ترسانید که تو را چه به این رسالت؟! بر فرض عین‌الدوله متعرض سید نشود ولی تو را تمام معدوم خواهد نمود. از آنجا رفت منزل حاجی‌ میرزا ابوطالب‌ زنجانی، او هم در اول امر معتمدالاسلام را ترسانید، ولی در آخر قول داد که بی‌طرف باشد، نه همراهی کند و نه مخالفت نماید. پس از آن حاجی‌شیخ‌عبدالنبی را ملاقات نمود. مشارالیه گفت من باید خودم با جناب‌آقاسیدعبدالله ملاقات نمایم. معتمدالاسلام گفت مکان و زمان ملاقات را معین نمایید. جواب داد من که به خانه‌ی آقاسیدعبدالله نخوام آمد، ایشان هم اگر بخواهند منزل من بیایند خبر به عین‌الدوله می‌رسد و از من خواهد رنجید، بالاخره قرار بر این شد که در خارج تهران، در ابن‌بابویه از یکدیگر ملاقات نمایند.

پس از اطلاع، جناب‌آقاسیدعبدالله فرموده بود همان آقای طباطبایی با من باشد مرا کافی است، شیخ‌عبدالنبی که قابل و داخل آدمی نیست. حاجی‌میرزاابوطالب هم اگر مخالفت نکند مرا بس است. اما حاجی‌شیخ‌فضل‌الله این ایام گرم عین‌الدوله است چند روز دیگر او هم مأیوس خواهد شد.

این همدستی میانه‌ی دو سید، در روزهای نخست سال ۱۲۸۴ (1323) بوده، و آغاز جنبش مشروطه را هم، از آنروز باید شمرد. پاسخ طباطبایی را، می‌باید نیک اندیشید: «اگر جناب آقاسیدعبدالله مقصود را تبدیل کنند و غرض شخصی در کار نباشد من همراه خواهم بود». از این گفته پیداست : «نیک مرد رهایی ایران را از دست ستمگران و خودکامگان می‌خواسته و برداشتن یک عین‌الدوله را کار کوچکی می‌شمرده. از این سوی گفته‌ی بهبهانی نیز ستوده است: «همان آقای طباطبایی با من باشد مرا کافیست». از این گفته پیداست که پیشنهاد طباطبایی را پذیرفته و از دشمنی با عین‌الدوله تنها، چشم پوشیده است. این گفته‌ها نشان نیکی و بخردی هر دوی ایشان می‌باشد.

اینان هر یکی خویشان و پیروانی می‌داشتند، و کسانی از ملایان کوچک بسته‌ی ایشان می‌بودند، و چون بهم پیوستند نیرویی پدیدآوردند، و خواهیم دید که چگونه روز بروز نیروشان فزونتر گردید.

نویسنده‌ی تاریخ بیداری که خود از بستگان طباطبایی می‌بوده، و در این داستانها پا در میان می‌داشته، و بیشتر این آگاهیها از کتاب اوست، نمی‌نویسد که دو سید به هرچه با هم پیمان بستند، و چه در اندیشه می‌داشتند، و از گفتگوی آندو، چیزی نمی‌آورد؛ ولی از کارها پیداست که این دو تن، از نخست در اندیشه‌ی مشروطه و قانون و دارالشوری می‌بوده‌اند، ولی بخردانه می‌خواسته‌اند کم‌کم پیش روند تا بخواستن آنها رسند.

چنانکه گفتیم از ده و اند سال باز، در سایه‌ی کوششهای کسانی، در ایران، تکانی پیدا شده و همواره پیش می‌رفت، و این زمان بسیار پیش رفته، و تنها پیشروان کاردان می‌خواست که آن را به نتیجه‌ی درستی رسانند، و آن پیشروان این دو سید شدند.

اینکه گفته‌اند، دو سید و دیگران از مشروطه آگاه نمی‌بودند، و در عبدالعظیم یا در سفارتخانه، دیگران آنرا به زبان ایشان انداختند، سخنیست که از دل های پاکی نتراویده. در ایران بسیارند کسانی که خود کاری نمی‌توانند و همیشه می‌خواهند کارهای ارجداری دیگران را هم از بها اندازند، و بیخردانه زبان به چنین سخنانی باز می‌کنند.

سر جنبانانی در ایران از بیست و سی سال پیش، معنی مشروطه و چگونگی زیست توده‌های اروپایی را می‌دانستند، و سالانه کسانی به اروپا می‌رفتند و بازمی‌گشتند، و آگاهیها از آنجا می‌آوردند، و ازچند سال باز گفتارها درباره‌ی قانون و مشروطه در روزنامه‌های فارسی نوشته می‌شد. آری توده‌ی انبوه و مردم بازاری از آن آگاه نمی‌بودند، ولی این جز از آنست که دو سید هم ندانسته باشند.

اگر اینان معنی مشروطه را نمی‌دانستند و آن را نمی‌خواستند پس به چه می‌کوشیدند، و آن ایستادگی را در راه چه می‌نمودند، و صد گزند و آسیب را بامید چه نتیجه بزرگی بخود هموار می‌ساختند ؟!

بی‌گمان اینان دانسته می‌کوشیدند، و چنانکه خواهیم دید، همینکه دو تن باهم پیمان همدستی بسته‌اند، از هر پیشامدی بهره‌جویی کرده و گامی بسوی پیش رفته‌اند.

در این میان گفتگو از رفتن شاه به اروپا می‌شد. برای بار سوم، آرزوی دیدن اروپا به دل ها افتاده، و شاه و وزیر و همراهان آماده‌ی رفتن می‌شدند. به هنگامی که از هر گوشه‌ی کشور ناله و فریاد بلند می‌شد، اینان با دل آسوده بسیج سفر می‌کردند، ولی پیش از آنکه بروند در تهران یک شورش کوچکی برخاست. بدینسان که بازرگانان، از بدرفتاری کارکنان گمرک به تنگ آمده، و تیمچه‌ها و کاروانسراها را بسته و به عبدالعظیم پناهیدند.

نوز و همدستان او با مردم آشکاره دشمنی می نمودند، و تعرفه‌ای که بدانسان بسته بودند به کار بستن آن بس نکرده، و از هر کالایی چند برابر بدهی آن را می‌طلبیدند و با زور درمی‌یافتند. بازرگانان نامه به عین‌الدوله نوشتند، ولی او بی‌پروایی نمود، و سرانجام به خواهش سعدالدوله چنین نهاده شد که در نشستی با بودن سران بازرگانان و نوز، گفتگو شود، و چون آن نشست در دربار برپا گردید، بازرگانان نشان دادند که از کالاها چند برابر آنچه در تعرفه است می‌گیرند، و نوز چون پاسخی نتوانست با بودن عین‌الدوله و سعدالدوله و دیگران به بازرگانان دشنام گفت. همگی از این رفتار او رنجیدند و نشست بهم خورد، ولی هیچ نتیجه‌ای دیده نشد، این بود روز جمعه پنجم اردی‌بهشت (۱۹ صفر) تیمچه‌ها و کاروانسراها و بازار بزازان بسته شد و بازرگانان و بزازان و دیگران به عبدالعظیم پناهیدند. از سران اینان یکی حاجی‌محمداسماعیل‌مغازه‌ای، و دیگری حاجی‌ علی‌ شالفروش می‌بود. اینان با بهبهانی و طباطبایی بی‌پیوستگی نبودند، و در تاریخ بیداری می‌نویسد: پیش از رفتن به عبدالعظیم، به خانه‌ی آقای‌طباطبایی آمده، و او را از چگونگی آگاه ساخته، و دستور برای کار و رفتار خود گرفتند.

نماینده‌ی حبل‌المتین نزد اینان رفته و خواستان را پرسیده و به گشادی برای روزنامه نوشته. اینان سه سخن می‌گفتند: ۱ـ آنکه از تعرفه‌ی گمرکی نوین گله کرده و زیان های آنرا به کشور و بازرگانی می‌شمردند. ۲ـ از ستمگری کارکنان گمرک، و از پول های فزونی که از بازرگانان ایرانی گرفته می‌شد می نالیدند. ۳ ـ بدخواهی های نوز و دشمنی های او را با ایرانیان باز نموده، و برداشتن او را می‌خواستند. می‌گفتند نوز جهود است و با ایرانیان دشمنی ویژه‌ای می‌نماید.

-

پنج یا شش روز بدینسان گذشت، در اینمیان محمدعلی‌میرزا از تبریزبتهران آمده و در نبودن پدرش، «نایب‌السلطنه» خواستی بود، و او کسانی نزد بازرگانان فرستاده دلجویی نمود، و چنین نوید داد که چون شاه به سفر اروپا رود و بازگردد خود او برداشتن نوز و بیرون کردن او را از ایران بخواهد، و از آنسوی چون می‌دانست پشتگرمی بازرگانان به بهبهانیست، خود به خانه‌ی او رفت و ازو هم دلجویی نمود. بدینسان شورش فرو خوابید، و چون شاه رخت باغشاه کشیده و آماده‌ی رفتن می‌بود، سران کار، بیش از این نخواستند آن را دنبال کنند.

شاه و همراهان، چهار ماه کمابیش، در اروپا می‌بودند و گردش می‌کردند تا دوباره بایران بازگشتند. در این سفر او بود که گفته می‌شد شصت و هشت تن را همراه می‌داشت. در نبودن او، در تهران داستانی رو نداد، جز اینکه بهبهانی بفزودن نیرو می‌کوشید و کسانی را با خود همدست می‌گردانید. یکی هم در فارس، مردم از ستم شعاع‌السلطنه فرزند شاه بستوه آمده و بناله و دادخواهی برخاستند. شعاع‌السلطنه دیه‌های خالصه را از دولت خریده، و بدستاویز آن، بدیه‌هایی که کسانی در زمان ناصرالدینشاه از دولت خریده و پول پرداخته بودند نیز دست می‌انداخت، و با زور دارایی مردم را می‌برد، و این بود مردم بناله و دادخواهی برخاسته، بعلما و دولت تلگراف می‌فرستادند.

در این میان در کرمان هم کارهایی رخ می‌داد. بدینسان که چون در آن شهر مردم بدو گروه می‌بودند: یکی کریمخانیان (یا شیخیان)، و دیگری متشرعان (یا بالاسریان)، و این دو گروه جدا از هم زیستندی، و همچشمیها و کینه در میانشان بودی و گاهی کسانی آتش کشاکش در میانشان افروختندی. در این زمان چنین رخ داد که شیخ برینی‌نامی، بکرمان آمد، و در منبرها ببدگویی از کریمخانیان برخاست، و متشرعان را بر ایشان آغالید.[۱] رکن‌الدوله نامی از شاهزادگان که حکمران آنجا می‌بود شیخ را از شهر بیرون راند، ولی مردم به آشوب برخاسته و بازگشت او را خواستند، و حکمران از ناتوانی و کارندانی، گردن بخواهش ایشان نهاده، شیخ را بازگردانید، و او باز به آتش کینه و دشمنی متشرعان باد می‌زد.

در این میان، حاجی‌ میرزا محمد رضا نامی از علمای کرمان، که سالها در نجف درس خوانده، و مجتهد گردیده بود، با دلی پر از آرزوی پیشوایی، به شهر خود بازگشت. او نیز فرصت جسته، در دامن زدن به آتش آشوب با شیخ برینی همدست و همداستان گردید، و چون کریمخانیان زبون شده بودند، بر آن شد که مسجدی را که در دست آنان می‌بود و «موقوفات» بسیار می‌داشت، گرفته و بیکی از خویشان خود سپارد، و او را با گروهی از مردم برای گرفتن مسجد روانه گردانید، و چون کریمخانیان ایستادگی نشان دادند، و حکمران چند تن فراش و تفنگچی بدر مسجد گمارد، و اینان لیک بمردم کردند، چند کس کشته شده و چند کش زخمی گردیدند. این آگاهی زمانی به تهران رسید که مظفرالدینشاه از اروپا برنگشته، و محمدعلی میرزا «نایب‌السلطنه» می‌بود و او رکن‌الدوله را از حکمرانی برداشته و ظفرالسلطنه را که هم از شاهزادگان می‌بود بجای او فرستاد، و او با شتاب خود را به کرمان رسانید.

از آنسوی حاجی‌ میرزا محمدرضا دست از کار برنداشته، و شورش مردم را فروننشاند، و پس از رسیدن ظفرالسلطنه یک داستان ناستوده‌ی دیگری رخ داد، و آن اینکه پیروان آقا بخانه‌های جهودان ریخته، و خمهای آنان را شکستند، و می‌ها بزمین ریختند. حکمران خواست جلوگیری از آشوب و دسته‌بندی کند و مردم را پی کاهای خودشان فرستد، و کسانی را برای گفتگو نزد حاجی‌ میرزا محمدرضا فرستاد، ولی آخوند هوسباز بجای آنکه مردم را از سر پراکند و آشوب را فرونشاند، برای تیز گردانیدن آتش مردم چنین وانمود که آرزوی زیارت بسرش افتاده، و می‌خواهد به مشهد برود، و روزی باین آهنگ از خانه بیرون آمد، ولی مردم ریخته و جلو او را گرفتند، و او را بخانه بازگردانیدند. حکمران ناگزیر شد مردم را بپراکند، و این بود یکدسته سرباز و تفنگچی بر سر خانه‌ی حاجی‌میرزامحمدرضا فرستاد، و اینان شلیک کنان رفتند که دو تن با تیر کشته شدند، و آشوبیان خانه‌ی حاجی‌میرزامحمدرضا و پیرامون را تهی کرده و هر کسی بجایی گریختند، و تنها زنان ماندند. تفنگچیان بخانه درآمده حاجی‌میرزامحمدرضا را با چند تن دیگر از خویشان گرفته، و با رسوایی جلو انداخته، و با موزیک روانه گردانیدند. مردان همه گریخته و پنهان شده بودند، و زنان با گریه و شیون آقای مجتهد را راه می‌انداختند.

دستگیران را باداره‌ی خکمرانی آورده خود حاجی‌میرزامحمدرضا و سه تن دیگر از ملایان را بفلک بسته چوب بپاهایشان زدند، و سپس آنان را از شهر بیرون کرده برفسنجان فرستادند. پیروان آقا زورشان بآن رسید که در خانه‌ی او انبوه گردند، و روضه خوانند، و گریه کنند، و بسر خود زنند. چند روز این کار را می‌کردند، و پیشنمازان هم از رفتن بمسجد و نماز خواندن خودداری می‌نمودند.

این رفتار ظفرالسلطنه که بسیار بجا بود، آ «روز گناه بزرگی شمرده شدی. چوب زدن بپای مجتهدان کاری بود که مردم گمان نکردندی، و از آن‌سوی داستان، چنانکه رو داده بود بتهران نرسید. کسانی از خویشان و هواداران حاجی‌میرزامحمدرضا نامه نوشته و داستانرا چنانکه می‌خواستند باز نموده بودند. این بود بر دو سید گران افتاد و آنرا نمونه‌ی دیگری از خودکامگی عین‌الدوله، و بی‌پروایی با علماء شمردند، و چون در سایه‌یهمدستی نیرومند گردیده، و خود در پی دستاویزهایی می‌بودند که با دولت درافتند و ببدگویی پردازند، و مردم را بشورانند، و از آنسوی ماه رمضان در میان، و زمینه‌ی کار آماده می‌بود، از فرصت سود جسته، و فردا که چهارشنبه بیست‌ و چهارم آبان (۱۷ رمضان) بود، در بیشتر منبرهای تهران گفتگو از داستان کرمان کرده شد، و از عین‌الدوله و حکمرانانی که بشهرها می‌فرستاد بدگوییها رفت. شادروان طباطبایی خود به منبر رفت و گفتگو کرد و مردم را بگریانید، صدرالعلماء نیز همین کار را کرد. در مسجد سپهسالار کهن که از آن بهبهانی بود، با بودن خود او و با دستورشواعظی آن گفتگو را بمیان آورد.

حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله‌ نوری و علمای دیگری، که با اینان همدستی نمی‌داشتند، و از نهان پشتیبان عین‌الدوله می‌بودند بی‌پروایی نمودند، ولی دولت ناگزیر شد ظفرالسلطنه را از کرمان بازخواند.

در همان روزها شبی (شب ۲۵ رمضان)، بهبهانی بخانه‌ی طباطبایی آمد، و دو تن نهانی باهم گفتگو کردند، و پیمان همدستی میان ایشان، از این شب هرچه استوارتر گردید.

در این میان یک داستان دیگری در کار رو دادن می‌بود، چگونگی آنکه بانک روس، جای یک مدرسه‌ی ویرانه، و یک گورستان کهنه را، در میان شهر خریده، و در آنجا سرای بلند و استواری برای خود می‌ساخت، و طباطبایی و همدستان او، از این ناخشنودی می‌نمودند، و در میانه گفتگوها می‌رفت.

کسانی که به کوچه‌های کهن تهران آشنایند، می‌دانند که در پشت بازار کفشدوزان، مسجدی بنام مسجد خازن‌الملک، و یک امامزاده‌ی ویرانه‌ای بنام «سیدولی» می‌باشد، و در مین آنها و بازار کفشدوزان یک جای تهی هست. در اینجا در شصت‌وهفتاد سال پیش، یک مدرسه‌ای بنام «مدرسه‌ی چال»، و یک گورستانی بوده است، کم‌کم مدرسه رو بویرانی می‌آورد و از طلبه تهی می‌شود، و یرانجام جایگاه ذغالفروشان می‌گردد، گورستان نیز چون دولت از خاک سپردن مردگان در درون شهر جلو می‌گیرد بیکاره می‌ماند. کسانی از مردم می‌رفته‌اند، و از علماء، کمی از آ «پیرامونها را می‌خریده‌اند و برای خود خانه می‌ساخته‌اند و علماء بنام اینکه «موقوفات» از کار افتاده را می‌توان فروخت و از بهای آن، «موقوفات» کارآمد دیگری پدیدآورد، از فروختن و قباله دادن بازنمی‌ایستاده‌اند.

در این زمان، بانک استقراضی روس، چون جایی برای ساختن سرای، در میان شهر، می‌خواسته کسانی یادآوری می‌کنند که می‌توان، این زمین تهی را از علماء با پول خرید. بانک مستشارالتجار نامی را میان می‌اندازد که آ «زمین را بخرد. نخست بنزد طباطبایی می‌آیند. او پاسخ می‌دهد: اینجا «موقوفه» است، و گورستان مسلمانانست، نتوان اینجا را خرید، و نتوان مردگان را از زیر خاک بیرون ریخت و بجای آن سرایی ساخت. چون از او نومید می‌شوند بنزد حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله می‌روند، و او از فروش خودداری نمی‌کند، و مدرسه و گورستان را، به بهای هفتصد و پنجاه تومان به مستشار التجار می‌فروشد، و او ببانک وامی‌گزارد. خانه‌هایی را که در پیرامون آنجا کسانی ساخته بودند نیز می‌خرند، و بکندن و انداختن و بنیاد نوینی گزاردن می‌پردازند.

طباطبایی و همدستان او ناخشنودی می‌نمودند، و کندن گورستان بمردم نیز گران می‌افتاد.

در تاریخ بیداری می‌نویسد: طباطبایی برییس بانک پیام فرستاد: «زمین قبرستان و مدرسه را خراب کردن بهیچ قانونی مشروع نیست. نخواهم گزاشت که این زمین در تصرف شما بماند و عمارت بنا کردن در این مکان تضییع پول خوتانست». او پاسخ داد: «من از مستشارالتجار خریدم، و او نوشتجات معتبر دارد».

سپس طباطبایی نامه‌ها به مشیرالدوله وزیر خارجه، و مشیرالسلطنه وزیر داخله، نوشت و ناخشنودی خود و مردم را از پیشامد، و زیان های آنرا باز نمود، و آنان هر دو پاسخ دادند: زمینی است یک بسته‌ی بیگانه، با دست یکی از علمای بزرگ خریده، و وزارت خارجه هم آن را براست داشته، و دیگر نه دولت و نه دیگری را جای سخنی بازنمانده، و رونویس قباله‌ای را که از حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله گرفته شده بود نزد طباطبایی فرستادند. او دوباره پاسخ داد: این خرید و فروش «خلاف‌ شرع» بوده، و ما به بانک از پیش آگاهی داده‌ایم.

بدینسان سخن‌ها می‌رفت، و آوازه‌ی داستان نجف نیز رسید، و برخی علمای آنجا هم ناخشنودی نمودند. لیکن بانک پروا نمی‌نمود، و دویست تن کمابیش کارگر و گلکار گزارده ساختمان را بالا می‌برد.

طباطبایی چندبار این گفتگو را میان آورد، و گله و بدگویی نمود، و راستی آن بود که اینان از پیشامد فرصت جسته می‌خواستند یک تکان دیگری بمردم دهند، و یک گام دیگری در راه اندیشه‌ی خود پیش روند، و می‌توان پنداشت که آمدن بهبهانی بخانه‌ی طباطبایی (در شب ۲۵ رمضان) و آن گفتگوی پنهان نیز، در این باره بوده.

بانک سرگرم بالا بردن ساختمان، و اینان سرگرم نقشه‌کشی برای برانداختن آن می‌بودند.

در این کارهای بهبهانی و طباطبایی، یکی از کوشندگان کارآمد، ادروان میرزا مصطفی‌آشتیانی (پسر کوچک میرزای آشتیانی) می‌بود. این جوان، بسیار زیرک و هوشیار و کاردان می‌بود، و دست بازی می‌داشت، و در سهانیدن مردم و واداشتن آن بکار، جربزه‌ی نیکی از خود نشان می‌داد، و چون مسجد خازن‌الملک و مدرسه‌ی آن، در پهلوی همان سرای نوساز بانک، در دست خاندان اینان می‌بود، و طلبه‌های آنجا، و همچنان مردم آن پیرامونها، بستگی بخاندان اینان می‌داشتند، در این پیشامد نیز، بیش از همه پای آنجوان در میان می‌بود، و بیشتر کوشش را او می‌کرد.

در دهه‌ی آخر رمضان، یکشبی، نگهدارنده‌ی سیدولی (متولی)، بخانه‌ی طباطبایی آمده، و چنین آگاهی آورد که امروز در گورستان زمین را می‌کندند، استخوانهای زن مرده‌ای بیرون آمد که دانسته شد سال پیش بزیر خاکش سپرده بودند، و کارکنان پروایی ننموده استخوانهای او را نیز بچاهی که برای ریختن استخوانها کنده‌اند ریختند، و پرستاران امامزاده و طلبه‌های مدرسه بشورش آمده، و بآنجا ریخته، و کارگران را از سر کار دور کردند، و فردا هم باز کشاکش و آشوب خواهد بود. شادروان طباطبایی پاسخ داد: شما خاموش باشید، و بکاری برنخیزید تا ما خود چاره کنیم و نگزاریم آشوبی رو دهد.

فردا، چون باز بیم شورش می‌رفت، از سوی حکمران تهران و اداره‌ی پولیس چند تن فراش و پولیس بآنجا گمارده شد. میرزا مصطفی پیام به رییس بانک فرستاد که چاره‌ی این کار با فراش و پولیس نشود، و زور سود ندهد.

روز سوم آذر (۲۶ رمضان)، که آخرین آدینه‌ی رمضان بود، و در چنان روزی مسجدها پر از انبوه مردم شدی، در مسجد خازن‌الملک، حاجی‌ شیخ‌ مرتضی‌ آشتیانی خود به منبر رفت، و باز داستان کاویدن گورستان و ساختن سرای را به میان آورد، و گله و ناله‌ی بسیار کرد. با آن دلبستگی که مسلمانان به گورستان داشتندی، و آن ارجی که بعلماء گزاردندی، پیداست که این گله‌ها و ناله‌ها چه هنایش در دلها می‌کرده. مردم برای یک تکانی آماده شده بودند.

شب آنروز، هم در خانه‌ی آشتیانیان با بودن دو سید و دیگران، نشستی برپا گردید و نقشه‌ی کار کشیده شد. میرزامصطفی بگردن گرفت که فردا سرای نیمه‌ساز بانک را براندازد.

فردا شنبه چهارم آذر (۲۷ رمضان) تهران در خود، یکداستان کم مانند شگفتی دید: هنگام پسین با بودن حاجی‌ شیخ‌ مرتضی، حاجی‌ شیخ‌ محمد واعظ بمنبر رفت، و باز داستان بانک را عنوان نمود. نخست بشیوه‌ی ملایی، از «حرمت ربا» و «حرمت اعانت بکفر» و مانند اینها سخن راند، و سپس بر سر کاویدن گورستان و سرای ساختن بانک آمده و استادانه چنین گفت: آقایان علماء، در این باره بدولت گله و آزردگی نمودند و نتیجه‌ای دیده نشد؛ ولی ما امیدواریم یک «عریضه» بخود اعلیحضرت مظفرالدینشاه بنویسند، که باشد نتیجه دهد. بدینسان زمینه چیده و چنین گفت: «فعلا کاریکه از ما ساخته است اینست که زحمت دو قدم را بر خود گزارده زیارتی از اموات و اجداد خود بکنید، بلکه یک وداع آخرین از قبور و استخوانهای آنان بنمایید، آنها را شاد کنید . . .»، اینها را گفته و از منبر بپایین آمده جلو مردم افتاد، و رو بسوی سرای نیمه ساخته‌ی بانک نهاد. دویست تن کمابیش کارگر و گلکار که سرگرم ساختن می‌بودند، همینکه انبوه مردم ر دیدند، دست از کار کشیده بگریختند و کسی بجلوگیری نپرداخت.

این گروه چون فرا رسیدند، طلبه‌ها و بستگان آقایان و کسانیکه برای این کار بسیجیده شده بودند، دست یازیدند و بکندن و انداختن سرای پرداختند. مردم چون چنین دیدند نایستادند، و چه مرد و چه زن و چه خُرد و چه بزرگ، رو بویران ساختن آوردند. شور و هیاهوی شگفتی پدیدار گردید، و کوتاه سخن آنکه دو ساعت نکشید که همه‌ی آن بنیاد را برانداختند، و جز آجر و تیر و افزارهای پراکنده و درهم، نشانی از آن باز نگزاردند.

کسانی گفته‌اند، میرزامصطفی بچهل تن مرد، و بیست زن، بهر یکی سه تومان مزد داده و برای اینکار آماده گردانیده بود.

بدینسان دو سید و همدستان ایشان، با زور همدستی و پاکدرونی، گفته‌ی خود را پیش بردند. جلوگیری از آبادی و ویران کردن یکسرای نوساز، خود نه پیزیست که ما بنیکی ستاییم؛ ولی در این پیشامد، و در این راه کوششی که دو سید، بنام توده‌ی ایران، پیش گرفته بودند در خور ستایش است.

این کار بارج و نیروی ایشان افزود و تکان دیگری بمردم داد. از آنسوی بحاجی‌شیخ‌فضل‌الله که فروشنده‌ی زمین ببانک او می‌بود، و خود همچشم و هماورد بزرگ دو سید شمرده می‌شد، بسیار برخورد، و از جایگاهش نزد مردم بسیار کاست. همچنین دیگر ملایان از دیده افتادند.

بانک بدولت گله نوشت و داد خواست، و گفته می‌شد بیست‌هزار تومان در ساختمان بکار برده بوده، شاه دستور داد زیان او را بپردازند، و بعلماء کاری ندارند.

کوشندگان رشته‌ی کوشش از دست نهشتند، و در آن چند روز که از رمضان بازمانده بود، باز در منبرها بدگویی از خودکامگی و بی‌پروایی عین‌الدوله، و از ستمگری حکمرانان شهرها کردند.

دژ رفتاری و بدخواهی نوز و دیگر بلژیکیان، و ستمگری شعاع‌السلطنه در فارس و چوب زدن ظفرالسلطنه بپاهای حاجی‌میرزامحمدرضا در کرمان، عنوانهایی بود که پیاپی بمیان می‌آمد.

در این میان در قزوین هم داستانی روی داد؛ و آن اینکه حکمران با یکی از ملایان بدرفتاری نمود. همچنین در سبزوار چنین کار پیشامد. اینها نیز به فهرست افزوده گردید.

رمضان بپایان آمد و مسجدها تهی گردید، و علماء خواه ناخواه بخاموشی گراییدند، ولی در این میان یک رفتار ناسنجیده‌ای از علاءالدوله حکمران تهران، دوباره آنان را بکار واداشت و میدانی برای کوشیدن ایشان باز کرد.

چگونگی آنکه در این روزها در تهران و دیگر شهرها قند گران شده و بهای آن از پنج قران به هفت قران بالا رفته بود و انگیزه‌ی آن پیشامد جنگ میان روس و ژاپن و پیدایش آشوب و ناایمنی در روسستان گفته می‌شد. چه قند برای ایران از روسستان فرستاده شدی. علاءالدوله حکمران تهران، که مرد گردنکش و سختگیری می‌بود، خواست بازرگانان قند فروش را بکاستن از بهای آن وادارد، و این کار را با زور و دژرفتاری پیش برد. راستی این بود که چون عین‌الدوله از داستان پناهیدن بازرگانان بعبدالعظیم و آن پیشامدها دل‌آزرده می‌بود، و این با دستور او بود که علاءالدوله بکار پرداخت.

روز دوشنبه بیستم آذرماه (۱۴ شوال) هفده تن از بازرگانان باداره‌ی حکمرانی خوانده شدندو چند تنی که رفتند، با آنکه بازرگان قند نمی‌بودند و این را در پاسخ علاءالدوله بازنمودند، علاءالدوله گوش نداد و دستور داد چند تن را بفلک بستند و چوب بپاهای آنان زدند.

در اینمیان حاجی‌سیدهاشم‌قندی را، که یکی از بازرگانان بزرگ قند و خود مرد سالخورده و نیکوکار و ارجمندی می‌بود، و سه مسجد در تهران ساخته و بنیادهای نیک دیگر هم گزارده بود آوردند، علاءالدوله با تندی ازو پرسید، چرا قند گرانتر گردانیده‌اید؟ . . . حاجی‌سیدهاشم گفت: در سایه‌ی پیشامد جنگ روس و ژاپون قند کمتر می‌آید، و باز در تهران ارزانتر از دیگر شهرهاست. گفت: می‌گویند قند را «کنترات» کرده‌اید. گفت: ما «کنترات» نکرده‌ایم و از یک بازرگان دیگری می‌خریم، و اگر هم کونترات هم کرده بودیم در این هنگام جنگ و آشوب، پیشرفت نتوانستی داشت. گغت باید نوشته دهید قند را ببهای پیشین بفروشید. گفت: من چنان نوشته‌ای نمی‌توانم داد؛ ولی صد صندوق قند، خود می‌دارم و بشما پیشکش کنم، و دیگر هم بداد و ستد نپردازم.

در این گفتگو دبیر (منشی) سعدالدوله وزیر تجارت درآمده و سربگوش علاءالدوله گزارده چنین گفت: حاجی‌سیدهاشم یک بازرگان آبرومند و ارجمندیست وزیر تجارت مرا فرستاده که درخواست کنم پاسدارانه با او رفتار شود.

علاءالدوله از این پیام برآشفت، و چون دانسته شد حاجی‌میرعلینقی پسر حاجی‌سیدهاشم نزد وزیر تجارت رفته سخت خشمناک گردید. در اینهنگام حاج‌سیداسماعیل‌خان را که سرهنگ توپخانه، و هم یکی از بازرگانان قند می‌بود آوردند، و او در درآمدن به اتاق، به شیوه‌ی درباریان خم نشده (تعظیم نکرد)، و به شیوه‌ی دیگران تنها به سلام بس کرد.

این رفتار او خشم علاءالدوله را فزونتر گردانید و دستور داد، او را با حاجی‌ سید هاشم به فلک بستند و به زدن پرداختند، و چون پسر حاجی‌ سید هاشم بیتابی می‌نمود و خود را بروی پاهای پدرش می‌انداخت، علاءالدوله دستور داد، پاهای آندو تن را باز کردند، و این بار این را به فلک بستند و پانصد چوب به پاهایش زدند.

چون در این هنگام سفره گسترده شد و ناهار آماده می‌بود علاءالدوله بر سر سفره رفت، و چوب خوردگان را نیز با خود بر سر سفره نشاند، و پس از ناهار آنان را نگداشت و خواستش این بود که با زور نوشته‌ای درباره‌ی مک کردن بهای قند بگیرد.

لیکن در این میان، در بیرون، شهر بهم‌خورده و مردم به پشتیبانی از بازرگانان، بازارها را می‌بستند.

مشیرالدوله‌وزیرخارجه، چون چگونگی را شنید خواست جلو گیرد، و کسی فرستاد و حاجی‌سیدهاشم و دیگران را نزد خود خواست، و با آنان مهربانی و دلجویی نموده، ببدی رفتار علاءالدوله بخستوید[۲]. ولی این چاره‌جویی دیر افتاد، و تا این هنگام شهر بهم‌خورده، و آنچه نبایستی شد، شده بود.

عین‌الدوله بی‌پروایی می‌نمود، و خود پیدا بود که کار با دستور او بوده. سعدالدوله وزیر تجارت نزد وی رفت، و از اینکه علاءالدوله حکمران تهران، بکارهای بازرگانان درآمده، آزردگی نمود. عین‌الدوله پاسخ داد با پرک[۳] خود من بوده.

چنانکه گفتیم بازرگانان تهران را، با دو سید و همراهان ایشان پیوستگی می‌بود، و در کوشش های آنان همدستی می‌نمودند، و به یاری همدیگر پشتگرمی می‌داشتند. این بود، چنانکه دژ رفتاری علاءالدوله و چوب زدن به پای‌ حاجی‌ سید هاشم و دیگران را شنیدند، هنگام پسین بود که بازارها را بسته و رو به مسجد شاه آوردند، و در آنجا به شور و هیاهو برخاستند، و بی‌گمان این با آگاهی دو سید می‌بود.

آن روز بدینسان گذشت. شباهنگام امام جمعه کسانی از سران اینان را بخانه‌ی خود خواند، و به آنان مهربانی نمود و همراهی نشان داد و چنین گفت: امروز هنگام پسین بود که بازارها را بستید، و بسییاری از مردم از چگونگی آگاه نشدند. فردا باز بازارها ببندید، و علماء را به مسجد آورید تا به همدستی کاری پیش رود.

بازرگانان این کار را خواستندی کرد، ولی از این گفته‌های امام جمعه به دلگرمی افزودند، و فردا بازارها را باز نکرده، و باز در مسجد شاه انبوه شدند، و هنگام پسین دنبال علماء فرستادند، و جز از حاجی‌شیخ‌فضل‌الله که رو ننمود، دیگران را کشیده و بمسجد آوردند، و امامجمعه نیز می‌بود و با همگی دلگرمی می‌نمود.

چنین پیداست که این می‌خواست رسوایی بر سر دو سید آورد و رشته‌ی کوششهای آنان را گسیخته گرداند، و این آهنگ خود را بعین‌الدوله هم آگاهی داده بود. همین را نوشته‌اند، و گزارش داستان نیز آنرا می‌رساند. امامجمعه و حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله و دیگران، پیش افتادن دو سید و دلبستگی یافتن مردم را به آنان برنمی‌تافتند، و در جهان هم‌چشمی که میان این گروه بودی، چنین پیشرفتی به آنان بسیار گران می‌افتاد. این بود از دشمنی و بدخواهی خودداری نمی‌توانستند.

از این گذشته، امام جمعه را با بهبهانی کینه‌هایی در میان می‌بوده که داستان آنرا در تاریخ بیداری نوشته.

پس از همه‌ی اینها، همکاری با صدراعظم کشور و دوستی با وی، نتیجه‌های بزرگی را در پی توانستی داشت، و خواهیم دید که امام جمعه بچه سودی از این راه رسید.

حاجی‌شیخ‌فضل‌الله از درون کار آگاهی می‌داشت، و این بود روپنهان نمود و بمسجد نیامد؛ ولی دیگران آمدند و باهم نشسته و گفتگو کرده، و چنین نهادند که بکیفر دژرفتاری علاءالدوله برداشته شدن او را از حکمرانی تهران بخواهند. نیز از شاه درخواست کنند که «مجلسی» برای رسیدگی بدادخواهیهای مردم برپا گرداند. دو سید و همراهان ایشان نیک می‌دانستند که عین‌الدوله اینها را نخواهد پذیرفت، و خواستشان جز نبرد با او و شورانیدن مردم نمی‌بود.

چون چنین نهادند خواستند واعظی به منبر رود و این را به مردم بازگوید. سید جمال‌ الدین‌ اسپهانی از چند هفته باز به تهران آمده و در مسجد شاه به منبر می‌رفت، و او نیز دلسوزی به توده می‌نمود و سخنان سودمند می‌گفتی، و از عین‌الدوله و دیگران آزردگی می‌نمودی. از اینرو او را برگزیدند که به منبر رود. سیدجمال نمی‌پذیرفت. امام جمعه پافشاری نمود، و خود دستور داد که چگونه سخن را آغاز کند، و چه گوید، و رشته را تا به کجا رساند.

برخی از باشندگان، از این همدستی امام جمعه با دو سید، و پروای او به کار مردم، و به این گونه دلسوزی نمودنش، بدگمان شدند و به بهبهانی گفتند: چنینی می‌نماید این، خواست دیگری در دل می‌دارد، و می‌باید هوشیار بود. بهبهانی بی‌پروایی نموده گفت: آنچه خدا خواسته خواهد شد.

نزدیک به آغاز شب بود که سیدجمال بمنبر رفت، و بشیوه‌ی واعظان آیه‌ای را از قرآن عنوان کرد و سپس چنین گفت: این آقایان که اینجایند پیشوایان دین و جانشینان امامند، و همگی باهم یکدست شده‌اند و می‌خواهند ریشه‌ی ستم را براندازند. توده‌ی اسلام و همه‌ی علماء با اینانند، و هر یکی از علماء که در اینجا نباشد، اگر با اینان همراه نیست، ناهمراهی او تنها، زیانی نخواهد داشت (خواستش حاجی‌شیخ‌فضل‌الله بود). سپس دژرفتاری علاءالدوله را با بازرگانان یاد کرده سخن را به اینجا رسانید که گفت: اعلیحضرت شاهنشاه اگر مسلمان است با علمای اعلام همراهی خواهد فرمود و عرایض بیغرضانه‌ی علماء را خواهد شنید . . . والا اگر . . . [۴]

امام جمعه نگزاشت سخنش را دنبال کند و بیکبار بانگ برآورد: «ای سید بیدین، ای لامذهب، بی‌احترامی بشاه کردی. ای کافر، ای بابی، چرا بشاه بد می‌گویی؟...»

از این رفتار او سیدجمال بالای منبر خیره ماند، و باشندگان سخت در شگفت شدند. سیدجمال خویشتنداری نموده گفت: «من بی‌احترامی بشاه نکردم. گفتم: والا اگر، کلمه‌ی اگر که پیداست چه معنایی می‌دهد» امام جمعه چون خواستش چیز دیگر می‌بود، گوش بسخن او نداد و فریاد برآورد: «بکشید این بابی را، بزنید . . . آها بچه‌ها کجایید؟ ووو»، این را که گفت نوکران او با فراشان دولتی که از پیش بسیجیده شده بودند، با چوب و غداره، به میان مردم ریختند، برخی هم تپانچه می‌داشتند. در همان هنگام کسانی هم ارابه‌ی «کر» [۵] را در دالان مسجد به تکان آوردند و مردم از خارخار چرخ های آن چنین پنداشتند که توپ می‌آورند. چون هوا تاریک شده، و چراغ های مسجد را روشن نکرده بودند، در میان آن تاریکی، این هیاهوی فراشان و نوکران، و آن خارخار ارابه‌ی کر، مردم را سراسیمه گردانید، و انبوهی از ترس رو بگریز گزاردند و مسجد بیکبار بهم خورد. دو سید و دیگران در جای خود ایستاده و بکسان خود بانگ می‌زدند: «دستی درنیاورید». در این میان کسانی به طباطبایی گفتند: «باشد که امام جمعه بخواهد به آقای بهبهانی آسیبی رساند». طباطبایی به پیرامونیان خود دستور داد گرد بهبهانی را گرفتند، و او را برداشته بیرون بردند. خود طباطبایی نیز، چون کفشدارش گریخته بود، با پای برهنه، همراه کسانی بخانه‌ی خود رفت. سیدجمال واعظ از منبر پایین آمده و از ترس جان، بیخودوار در گوشه‌ای از مسجد ایستاده بود، پسران طباطبایی او را دریافته و بخانه‌ی خودشان بردند.

بدینسان امام جمعه نقشه‌ی خود را بکار بست، و یک نیکی برای دولت و عین‌الدوله کرد. کسان او پراکنده‌ می‌ساختند، که دو سید و دیگران را کتک زده‌اند. من نامه‌ای دیدم که یکی از پیرامونیان حاحی‌ شیخ‌ فضل‌الله به دیگری می‌نویسد، و در آن، این پیشامد را، یک فیروزی برای خودشان شمارده و چنین می‌نویسد: «امام جمعه طاقت نیاوردند، حکم فرمودند که سیدجمال‌واعظ را از منبر کشیدند، و بنای کتک زدن و چوب زدن را گذاشتند در این بین جناب آقا سید عبدالله و جناب‌ آقا سید محمد و آقا سید احمد و سایرین هم کتک وافری خوردند»، ولی اینها دروغ است، و هنوز صدها کسانی از آنانکه در آنشب، در آن هنگامه بوده‌اند زنده می‌باشند و داستان را می‌دانند.

شادروان‌ یهیهانی را که بیرون بردند به مدرسه‌ی خان مروی رفت، و صدرالعلماء و کسانی هم به سر او گرد آمدند. از اینسوی سید جمال‌الدین‌ افجه‌ای و حاجی‌ شیخ‌ مرتضی و دیگران به نزد طباطبایی آمدند. در این میان هواداران امین‌السلطان، که سودی از پشت‌ سر این کوشش ها برای خود امید می‌داشتند، به تلاش برخاسته و به نزد بهبهانی و طباطبایی میامدند، و پشتگرمی‌ها می‌دادند.

تهران یکشب تاریخی می‌گذرانید، امشب در صدجا نشست ها می‌بود و همه اندیشه‌ی فردا را می‌کردند. بکوشندگان شکستی رسیده، و پیدا بود که عین‌الدوله و همدستان او، فیروزی خود را دنبال خواهند کرد و فردا هم داستان هایی رخ خواهد داد، و باز پیدا بود که با آن ناتوانی، اینان را تاب ایستادگی نخواهد بود.

شادروان طباطبایی یک راه بسیار بجایی اندیشید، و آن اینکه فردا در شهر نمانند و به عبدالعظیم پناهند، و با کسانیکه در خانه‌اش می‌بودند چنین گفت: «اکنون که باینجا رسید کار را یکسره گردانیم، و آن را که می‌خواستیم سه ماه دیگر کنیم جلو اندازیم. ما اگر فردا در شهر بمانیم عین‌الدوله، امام جمعه و مردم را بکار برانگیزد، و باشد که میانه‌ی کسان ما با کسان امامجمعه زد و خورد پیش آید، و آنگاه هنگامه‌ی حیدری و نعمتی و جنگ دوکوی برپا گردد، و خواست ما از میان رود. از آن سوی پای بازرگانان در میان است. ما اگر به آنان پشتیبانی ننماییم، که شاینده نخواهد بود، و اگر نماییم خواهند گفت ما می خواتیم قند ارزان گردد ملایان نگزاردند، و به این بهانه بهای خوردنی ها را بالا خواهند برد، و به بهانه‌ی ایمنی شهر و جلوگیری از آشوب، بسیاری را گرفته و از شهر بیرون خواهند گردانید. پس بهتر است چند روزی در شهر نباشیم و به عبدالعظیم برویم».

باشندگان همگی این را پذیرفتند، و به بهبهانی پیام فرستادند، و به این آهنگ بازمانده‌ی شب را بسر دادند. سید جمال‌ واعظ می‌بایست پنهان باشد و رو ننماید. شبانه او را ناظم‌الاسلام کرمانی (نویسنده‌ی تاریخ بیداری ایرانیان) بخانه‌ی خود برد.

حبل‌المتین که هوادار عین‌الدوله و ستایشگر او می‌بود، و برادر دارنده‌ی آن، سیدحسن در تهران خود را به عین‌الدوله بسته و برای او می‌کوشید، در برابر این داستان ها که از یک ماه باز، در تهران، پی هم رو می‌داد، بخاموشی گراییده است، و پس از چند ماه که ناگزیر شده آن را بنویسد، از زبان «آگاهی نگار» تهران خود (که بیگمان همان برادرش بوده)، نکوهش های بخردانه‌ای از علماء می‌کند، و چون به داستان همین پیشامد [۶] می‌رسد، چنین می‌آورد:

به هرحال مردم اجتماع کردند، و علماء را جبراً از خانه‌ها بیرون کشیده در مسجد شاه ازدحام نمودند، تا غروب نیز اعظم جمعیت متصل به هرسو حمله می‌کرد، و به خانه‌ی علماء ریخته هر کدام را می‌یافتند بیرون کشیده بمسجد شاه می‌آوردند، و اغلب علماء خود را بمردم ارائه نکرده شریک در کار نشدند چون آقای آقا سید ریحان‌الله، و آقای شیخ‌ فضل‌الله و غیرهم. بالاخره کار بالا گرفت و رجاله مستعد شدند که یکباره آتش برافروزند، و خانمان خود را بسوزند، و علانیه با دولت طرف شوند، بالبداهه دولت نیز آسوده نمی‌نشست، فقراء و ضعفاء پایمال، و اطفال یتیم، و زنها بیوه می‌شدند، که مفسدین به کام دل بچرند. خارجیان که در این امر دست داشتند زیر لب می‌خندیدند. خداوند تفضل نمود. امام جمعه از جمعیت کناره کرد و خلق رجاله که به پفی مشتعل، و به تفی خاموش می‌شوند به یک اشاره متفرق شدند. روز دیگر زودتر از هر روز بازار را باز کرده مشغول کسب خود گردیدند. گویا روز گذشته اصلاً حادثه‌ای رخ ننموده و خبری نشده. تنها چند نفر از علماء، و جمعی از مریدان، و چند نفر تجار و عده‌ای از طلاب باقیمانده، عاقبت عازم زاویه‌ی مقدسه‌ی حضرت عبدالعظیم شدند، خداوند بکرم خود مفاسد امور مسلمین را اصلاح فرماید . . .

این نمونه‌ایست که کسان ناپاکدل چگونه بهر چیزی رنگ دیگر دهند، و چگونه با دل ناپاک، خود را پاکدرون و نیکخواه مردم نشان دهند.

روز چهارشنبه بیست و دوم آذر (۱۶ شوال)، کوشندگان به آهنگ عبدالعظیم، یکایک از تهران بیرون می‌رفتند. از علماء اینان بودند: بهبهانی با خاندان خود، طباطبایی با خاندان خود، حاجی‌ شیخ‌ مرتضی، صدرالعلماء، سید جمال‌ الدین‌افجه‌ای، میرزامصطفی، شیخ‌ محمد صادق‌ کاشانی، شیخ‌ محمدرضای‌ قمی.

اینان که در درشگه یا به روی اسب، پی یکدیگر روانه می‌شدند، دولت نخست می‌خواست نگزارد، و نوکران امام جمعه و فراشان دولتی دو دروازه ایستاده، و به جلوگیری می‌کوشیدند، و این بود کار به شلیک تپانچه و کشاکش انجامید، و فراشان مدیرالذاکرین نامی را کتک زدند، و چون بیم می‌رفت که آگاهی به شهر رسد و مردم دوباره بازار را ببندند، عین‌الدوله دستور فرستاد که جلو نگیرند.

بدینسان کوشندگان از شهر رفتند و گروهی از دیگران نیز با آنان همراهی نمودند. از اینسوی عین‌الدوله دستور داد که بازاریان را به باز کردن دکا نها وادارند و اگر کسی باز نکرد دکانش را تاراج کنند. فراشان ببازار آمده و با زور دکانها را باز گردانیدند، و یکی دو تن که ایستادگی می‌نمودند کالاهاشان به تاراج دادند.

عین‌الدوله می‌خواست با کوشندگان همه بی پروایی نماید و کارها را با زور پیش برد. پس از رفتن آنان با امام جمعه و حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله و دیگران بدهش هایی برخاست و کوشش های آنان را بیپاداش نگزاشت. مدرسه‌ی خازن‌الملک و مدرسه‌ی خان‌ مروی، که تولیت آنها با حاجی‌ شیخ‌ مرتضی می‌بود، آن یکی را به ملا محمد آملی (که گفته می‌شد از نخست تولیت را او می‌داشته و حاجی‌ شیخ‌ مرتضی با زور ازو گرفته) داد، و این یکی را به امام جمعه سپرد. ابن‌ بابویه که تولیتش با صدرالعلماء می‌بود آنرا هم به امام‌جمعه داد. مسجد و مدرسه‌ی سپهسالار کهن که از آن بهبهانی می‌بود این را هم به حاجی‌ میرزا ابوطالب‌ زنجانی داد. بدینسان هر یکی را با پاداشی خوشدل گردانید.

نیز در همان روزها بود که امام جمعه داماد شاه گردید. موقرالسلطنه که به آزادیخواهان پیوسته و به بدخواهی با شاه شناخته شده بود، در زمان سفر بازپسین شاه به اروپا که محمدعلی میرزا «نایب‌السلطنه» گردید، با دستور او موقر را گرفتند و نگه‌داشتند و با زور زنش را رها گردانیدند. ملایان این رهایی را زورکی دانسته و چنین می‌گفتند او را به شوهر دیگری نتوان داد و از حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله که رهایی نزد او انجام گرفته بود بد می‌گفتند. این زمان او را به امام جمعه دادند و «عقد» را هم حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله خواند.

-

اینها پیشامدهای تهران است. اما در عبدالعظیم، پس از رفتن کوشندگان به آنجا، نخست طلبه‌های دو مدرسه‌ی صدر و دارالشفاء[۱]، با آنکه تولیت اینها با امام جمعه می‌بود، باک ننموده به آنان پیوستند، و سپس طلبه‌های دیگری پیروی نمودند.

از واعظان هم بسیاری به ایشان پیوستند. از بازرگانان جز چند تنی نبودند. رویهم رفته دو هزار تن گرد آمدند.

روزها حاجی‌ شیخ‌ محمد یا شیخ‌ مهدی‌ واعظ به منبر می‌رفتند و سخن می‌راندند. دررفت[۷] آنان را حاجی‌محمدتقی‌بنکدار و برادرش حاجی‌حسن، از پولهایی که از بازرگانان و دیگران می‌رسید میدادند. چنانکه گفتیم هواخواهان امین‌السلطان همراهی با اینان می‌نمودند، و این هنگام پول نیز دادند. (بگفته‌ی براون سی هزار تومان دادند).

از این گذشته، برخی شاهزادگان و درباریان، هر یکی بامید دیگری باینان گراییده و این هنگام نیز پول می‌فرستادند. سالارالدوله پسر شاه که این زمان حکمران کردستان می‌بود، ولی به آرزوی ولیعهدی افتاده و حاجی‌ میرزا نصرالله‌ ملک‌المتکلمین‌ اسپهانی، برای پیشرفت این آرزوی او، به تهران آمده بود، پولی داد که علماء میان خود بخشیدند، و چنانکه در تاریخ بیداری می‌نویسد چهارصد تومان بطباطبایی رسید. براون نوشته محمدعلیمیرزا هم پول فرستاد ولی ما از آن آگاه نیستیم.

روز به روز بشمار و شکوه اینان می‌افزود، و یک کار شگفت این بود که شیخ‌ مهدی پسر حاجی‌ شیخ‌ فضل‌الله، از پدرش رو گردانیده و با چند تن به اینان پیوست.

عین‌الدوله چون پیشرفت کار اینان را دید بیم کرد و به چاره جویی هایی برخاست. بدینسان که سالاراسعد نامی را با چند تن سوار و یکدسته سرباز، به عبدالعظیم فرستاد که نگهبان آنان باشند، و از آنسوی خواست با دادن پول جدایی میان سران کوشندگان بیندازد، و بطباطبایی پیام فرستاد که از بهبهانی جدا شود و بشهر بازگردد بیست‌هزار تومان پول باو پردازد. شادروان طباطبایی پروا ننمود.

سپس بر این شد آنان را به نیرنگ، از آ نجا بیرون آورد و هر یکی را بجای دور دیگری فرستد، و برای انجام این کار امیربهادر جنگ را فرستاد. یکروز بسیار سردی، این با دویست تن سوار، و چند کالسکه و گاری بعبدالعظیم آمد، و علماء را گرد آورده و چنین گفت: «شاه مرا فرستاده است که شما را بنزد او ببرم که با خود او گفتگو کنید و آنچه می‌خواهید بخواهید، و من هم کوشش در کار شما دریغ ندارم»>

علماء به آمدن خرسندی ندادند. امیر بهادر گفت: من ناگزیرم شما را از اینجا ببرم، اگرچه کار بویران کردن اینجا و کشتن کسانی بکشد. در اینمیان، میانه‌ی افجه‌ای با او سخنان تندی رفت، و چون افجه‌ای نام شاه را ببدی برد، امیربهادر، چنانکه شیوه‌ی او بود بشیرینکاریهایی پرداخت، و از اینکه نام آقایش ببدی برده شده، فریادها زد و بیتابیها نمود، چندانکه افتاد و از خود رفت.

از آنسوی حاجی‌ شیخ‌ مرتضی، از این فریاد و هیاهو ترسیده بی خود گردید.

هنگامه‌ی بزرگی برخاست، و سرانجام کوشیده و هر دو را بخود آوردند، و پس از گفتگوها، دو سید نرمی نموده و خرسندی دادند که به کالسکه‌ها نشسته به شهر آیند؛ ولی در این میان کسانی از همراهان خود امیربهادر پرده از روی کار برداشته، و به برخی از آقایان خواست عین‌الدوله را آگاهی دادند. این بود پسران طباطبایی و دیگران بشوریدند و جلو آنان را گرفته نگزاردند، و باز در میانه هیاهو برخاست، و زنان و مردان از هر گروهی که بودند بهم‌آمیخته و جلو سواران را گرفتند، و از این بانگ و ناله و هیاهو بازار عبدالعظیم بسته و همگی مردم در صحن گرد آمدند، و هنگامه هرچه بزرگتر گردید.

امیر بهادر چون اینرا دید، سخت نگرفت، و بر آن شد پس از پراکنده شدن مردم کار خود را انجام دهد، و بعلماء چنین گفت: من رفتم، شما تا شب اندیشه‌ی خود را بکنید، باشد که کار بخوبی گذرد. این را گفت و بیرون رفت.

ولی از این سوی چون با تلفون آگاهی از پیشامد بتهران رسید، در اینجا هم گفتگو و هیاهو برخاست، و مردم بر آن شدند که بازارها را ببندند و بشورش برخیزند، و شاه از چگونگی آگاه گردیده با تلفون به امیر بهادر دستور بازگشت داد.

این پیشامد به استواری کوشندگان افزود، و باز کسانی از شهر به ایشان پیوستند. عین‌الدوله پیام فرستاد یکی را از سوی خود «امین» فرستید، تا زبانی با شاه گفتگو کند و خواست های شما را بشاه برساند. اینان آنرا پذیرفتند، ولی هر کس را که نام بردند عین‌الدوله بهانه آورد و نپذیرفت تا سید احمد طباطبایی (برادر شادروان طباطبایی) را برگزیدند، و عین‌الدوله او را پذیرفت، و کالسکه و سوار برای آوردن او به شهر فرستاد، و او با پسران خود سوار شده به شهر آمد، و نخست عین‌الدوله، و سپس شاه را دید و گفتگو کرد، وای چون بعبدالعظیم بازگشت، آقایان باو بدگمان گردیدند، و بگفتگویی که کرده بود ارج نگزاردند و سپس دانسته شد میانه‌ی او با عین‌الدوله در نهان پیوستگی می‌بوده.

اینان می‌خواستند یکسره با شاه گفتگو کنند، و در میان خواستهای دیگر خود، برداشتن عین‌الدله را هم بخواهند. عین‌الدوله هم می‌خواست میانه‌ی ایشان با شاه ایستاده و هر گفتگویی می‌شود با خود او باشد.

این بود کسانی راه دیگری اندیشیدند، و آن اینکه سفیر عثمانی را میانجی گردانند و درخواستهای خود را با دست او بشاه رسانند، و چون با سفیر گفتگو کردند پذیرفت و از اینرو آقایان نشسته و باهم سکالیده و درخواستهای خود را چنین نوشتند:

۱ـ نبودن عسگر گاریچی در راه قم. (اینمرد درشکه و گاری رانی راه قم را از دولت «امتیاز» گرفته، و با رهگذریان بدرفتاری بسیار می‌کرد، و این بود همیشه علمای قم و طلبه‌های آنجا، از این ناله و گله می‌داشتند، و بعلمای تهران دادخواهی می‌نمودند. دو سید چون می‌خواستند دلجویی از علماء و طلبه‌های قم نمایند این را یکی از درخواستهای خود گرفتند)

۲ـ بازگردانیدن حاجی‌میرزامحمدرضا از رفسنجان بکرمان.

۳ـ باز گردانیدن تولیت مدرسه‌ی خان‌مروی بحاجی‌شیخ‌مرتضی.

۴ـ بنیاد «عدالتخانه» در همه جای ایران. (از این گفتگو خواهیم داشت).

۵ـ روان گردانیدن قانون اسلام بهمگی مردم کشور.

۶- برداشتن مسیونوز از سر گمرک و مالیه.

۷ ـ برداشتن علاءالدوله از حکمرانی تهران.

۸ـ کم نکردن تومانی دهشاهی از مواجب و مستمری (این را از یکسال پیش نهاده بودند).

سفیر عثمانی این نوشته را به نزد مشیرالدوله وزیر خارجه فرستاد، و او به نزد شاه برده با بودن عین‌الدوله برایش خواند. گویا شاه تا آنروز آگاهی از خواستهای اینان نمی‌داشت گفت بسفیر عثمانی بنویسید که خواستهای آقایان پذیرفته شده، و خود آنان با شکوه و پاسداری بتهران بازگردانیده خواهند شد. سپس رو بعین‌الدوله گردانیده گفت: آقایان را پاسدارانه بازگردانید. عین‌الدوله گفت: «اطاعت می‌کنم لیکن عودت آنان موقوف است بر مقدماتیکه همین دوسه روزه بعمل خواهد آمد». این شد نتیجه‌ی میانجیگری سفیر عثمانی.

بدینسان روزها می‌گذشت، و کوشدگان یا کوچندگان، روزهای سخت سرما را در آن پناهگاه بسر می‌بردند. در کتاب آبی می‌نویسد: کوچندگان دادخواهی های خود را، با زبان ساده و شورانگیز نوشته و چاپ کرده و میان مردم پراکندند؛ ولی ما از چنین داستانی آگاه نیستیم. آنچه ما می‌دانیم ایشان خواستهای خود را با زبان واعظان بمردم می‌رسانیدند. از روزی که رفته بودند هر روز حاجی‌ شیخ‌ محمد یا واعظ دیگری به منبر رفتی و به شیوه‌ی واعظان، آیه‌ای یا حدیثی عنوان کردی، و در این میان از ستمگری‌های حکمرانان، و از خودکامگی عین‌الدوله، و از گرفتاری‌های مردم سخن راندی. هنوز نام مشروطه و آزادی در میان نمی‌بود؛ ولی برای نخستین بار، کسانی آزادانه سخن از بدی های دولت رانده و دلسوزی بتوده می‌نمودند.

عین‌الدوله حکمرانی عبدالعظیم را به برادر زاده‌ی خود امیرخان‌ سردار داد. پیدا بود که آمدن او برای کار کوچندگان می‌باشد. اینان بدیدن او نرفتند و پروا ننمودند، ولی او خود پیام فرستاد: «من برای این آمده‌ام که شما را عودت دهم به شهر، و اگر اجازه می‌دهید خدمت رسیده مقصود را مذاکره کنیم» گفتند: بیاید و آمد و آقایان را دید و در میانه گفتگوهایی رفت.

پس از یکی دو نشست، چنین نهاده شد که کوشندگان، نمایندگانی از سوی خود نزد عین‌الدوله بفرستند که با خود او گفتگو شود، اینان چهارتن را برگزیدند: میرزاابوالقاسم پسر بزرگتر طباطبایی، میرزا مصطفی‌ آشتیانی برادر حاجی‌ شیخ‌ مرتضی، میرزا محسن برادر صدرالعلماء، سیدعلاءالدین داماد بهبهانی، اینان خود پیشکاران آقایان می‌بودند و بیشتر کارها با دست اینان پیش می‌رفت.

شب چهارشنبه بیستم دیماه (۱۴ ذیقعده)، اینان به شهر آمده و به خانه‌ی عین‌الدوله رفتند و با او به گفتگو پرداختند، عین‌الدوله به دستاویز آنکه این گفتگو را به شاه برساند آنان را در خانه‌ی خود نگهداشت، و گفت می‌باید فرداشب را هم اینجا بمانید گویا می‌خواست نگزارد بازگردند و هر یکی را بجای دور دیگری بفرستد. به عین‌الدوله گفته بودند همه‌ی کارها در دست این چهار تن می‌باشد، آقایان خرسندند که بشهر بازگردند، ولی اینان نمی‌گزارند. این بود می‌خواست اینان را از میان بردارد و پر و بال علماء را بکند.

فردا این آگاهی هم در شهر و هم در عبدالعظیم پراکنده گردید. در عبدالعظیم آقایان بیفسردند و اندوهناک شدند، اما در شهر، این روز شاه، برای ناهار، بخانه‌ی امیربهادرجنگ رفت، و در آنجا می‌بود که آگاهی دادند شهر بهم‌خورد و مردم بازارها را بستند، شاه پرسید: برای چه ؟ . . . گفتند: برای آنکه نمایندگان آقایانرا نگه داشته‌اند و مردم می‌پندارند که از شهر بیرونشان خواهند راند. درباریان پرگ [۸] می‌خواستند که با زور از شورش جلو گیرند و مردم را بباز کردن بازارها وادارند، ولی شاه پرگ نداد.

پس از ناهار، چون شاه بازمی‌گشت، مردم در سر راه او انبوه شدند، و زنان گرد کالسکه‌ی او را گرفته، و فریاد می‌زدند: «ما آقایان و پیشوایان دین را می‌خواهیم . . عقد ما را آقایان بسته‌اند، خانه‌های ما را آقایان اجاره می‌دهند . . .» از این سخنان بسیار می‌گفتند. امروز زنان، با همه‌ی روبند و چادر، کار بسیاری کردند.

شاه به ارگ رفت، و از اینسوی امیر بهادر و دیگران ببازار آمدند که مردم را، با زبان بباز کردن بازارها وادارند؛ ولی هرچه کوشیدند سودی نداد. در این میان علاءالدوله هم خیابان ها را می‌گردید که باری اینها نبندند، و در خیابانِ جبه خانه، نزدیک سبزه میدان، در دکان صحافی، سید حسن‌ صاحب‌الزمانی را دید که با کسانی به گفتگو نشسته چون او را از کوشندگان می‌شناخت، دستور داد بیرون کشیدند و گفت: «ای سید مفسد آخر کار خودت را کردی!» این را گفت، و با عصا به سر و روی او کوفتن گرفت. سپس گفت او را به تازیانه بستند. از این دژ رفتاری دکان های خیابان ها نیز بسته و مردم یکباره آماده‌ی ایستادگی شدند.

شاه به عین‌الدوله گفت: «البته مقاصد آقایان را اجرا دارید و آنها را تا فردا بیاورید بشهر، والا من خودم می‌روم و آنها را می‌آورم»، از این پافشاری شاه عین‌الدوله ناگزیر شد، از هر راهیست علماء را رام گرداند و بشهر بازآورد، و همانروز، با تلفون به عبدالعظیم آگاهی داد که شاه درخواستهای آقایان را پذیرفت؛ ولی مردم دلگرم نبودند و بازارها را باز نکردند، و دسته‌ی انبوهی از شهر روانه‌ی عبدالعظیم شدند، آمد و رفت میان این دوجا چندان بود که گفتی دوآبادی بهم پیوسته است. مردم همه در تکان و جوش می‌بودند.

عین‌الدوله نامه‌ی آقایان را گرفته، و خود نامه‌ای بشاه نوشته و به داستان، رویه‌ی میانجیگری داد، و درخواست های آقایان را از زبان خود فهرست کرد، و همه را به شاه داد. شاه به نامه‌ی آقایان پاسخ داد، و در بالای نامه‌ی عین‌الدوله پذیرفته شدن درخواستها را نوشت، و سپس برای «عدالتخانه» که خواست بزرگ آقایان بود «دستخط» جداگانه بیرون داد. ما در اینجا نامه‌ی عین‌الدوله را با فهرستی که او از درخواست ها کرده، با دستخط «عدالتخانه» می‌آوریم:

عریضه‌ی عین‌الدوله به شاه

قربان خاکپای جواهر آسای بندگان اعلیحضرت قوی شوکت اقدس همایونت شوم بر خاطر مهر مظاهر همایون اعلیحضرت قدر قدرت شاهنشاهی روحنا فداء پوشیده نیست که این غلام خانه‌زاد از بدو افتخار جاروب کشی اقدس اعلا تا کنون چهل سال است همه وقت در هر مأموریت طالب ازدیاد دعاگویی ذات عدیم‌المثال مبارک بوده و در هیچ مورد از این مقصود غفلت نداشته است ولی در این مقدمه حضرات علماء که قصدی جز دعا و ثنا نداشته‌اند و همه وقت بوظیفه‌ی دعاگویی خودشان مشغول بوده‌اند بطوری پیش آمد کار شده که اصل مقصود از میان رفته و حالا این غلام خانه‌زاد بیمقدار را در آستان اعلی شفیع انگیخته‌اند که نظر توجهی از طرف قرین‌الشرف همایون در انجاح عرایض آنها معطوف و باامیدواری بمراحم شاهانه بدعا گویی محض است این است بعرض آستان مبارک می‌رساند و امیدوار است که بشمول مراحم ملوکانه افتخار حاصل نماید.

«صورت مقاصد آقایان»

۱ـ محض سلامت ذات اقدس مبارک قیمت تمبر را که برای عامه اسباب ازذیاذ دعاگویی است گذشت فرمایید اگرچه در اینجا ضرری به دولت متوجه است ولی این غلام بی مقدار در صورت قبول عرض آنرا محض اجراء این امر خیر و دعاگویی علماء و امیدواری عامه از خود تقدیم می‌دارد که به دولت هم ضرری متوجه نشود و اسباب مزید دعاگویی ذات اقدس نیز فراهم آید.

۲ـ نظر به بی احترامی که نسبت بحاج‌میرزامحمدرضا شده چون از دعاگویان دولت است اظهار مرحمتی بشود که موجب مزید امیدواری و دعاگویی طبقه‌ی علماء اعلام گردد.

۳ـ سیئات اعمال عسگر گاریچی متصدی راه عراق بعرض اولیاء دولت علیه رسیده و اجزاء و اتباع او از جانب دولت مورد تنبیه شدند خود عسگر را هم مقرر فرمایید از دخالت بکار منفصل و از جانب دولت توجهی در تنبیه او بشود که حد خلاف کاری خود را بداند و موجب امیدواری و دعاگویی عامه‌ی رعایا گردد و در عرایض سایر آقایان عظام هم باید اراده‌ی مخصوص مبذول فرمایید که آنها هم مقرون به اجابت گردد.

۴ـ برای رسیدگی بعرایض کلیه رعایا و مظلومین از جانب سنی‌الجوانب همایونی ترتیبی در امر عدالتخانه‌ی دولتی داده شود که رفع ظلم از مظلوم حقاً و عدلاً بعمل آید و در اجراء عدل ملاحظه از احدی نشود.


دستخط اعلیحضرت مظفرالدین شاه

جناب اشرف اتابک اعظم ـ چنانکه مکرر این نیت خودمانرا اظهار فرموده‌ایم ترتیب و تأسیس عدالتخانه‌ی دولتی برای اجراء اخکام شرع مطاع و آسایش رعیت از هر مقصود مهمی واجبتر است و این است بالصراحه مقرر می‌فرماییم برای اجراء این نیت مقدس قانون معدلت اسلامیه که عبارت از تعیین حدود و احکام شریعت مطهره است باید در تمام ممالک محروسه‌ی ایران عاجلاً دایر شود بر وجهی که میان هیچیک از طبقات رعیت فرقی گذاشته نشود و در اجراء عدل و سیاسات بطوریکه در نظامنامه‌ی این قانون اشاره خواهیم کرد ملاحظه‌ی اشخاص و طرفداریهای بی‌وجه قطعاً و جداً ممنوع باشد. البته بهمین ترتیب کتابچه نوشته مطابق قوانین شرع مطاع فصول آنرا ترتیب و بعرض برسانید تا در تمام ولایات دائر و ترتیبات مجلس آنهم بر وجه صحیح داده شود و البته این قبیل مستدعیات علماء اعلام که باعث مزید دعاگویی ما است همه وقت مقبول خواهد بود همین دستخط ما را هم بعموم ولایت ابلاغ کنید.

«شهرذی‌القعده‌ی ۱۳۲۳»


پیش از آنکه دوباره رشته‌ی تاریخ را بدست گیریم، می‌باید چند سخنی در اینجا برانیم: «عدالتخانه» چیست ؟. چرا علماء آنرا می‌خواستند؟ . . چنانکه دیده می‌شود، «عدالتخانه» همانست که امروز «عدلیه» می‌نامند. اداره‌ای که در آن داورانی بدادخواهیهای مردم رسند و داوری نمایند. این اداره مگر نمی‌بود؟ . . سپس هم، این چه ارزشی می‌داشت که یکدسته از سران علماء، برای درخواست آن، از شهر کوچند و آن آسیبها را بخود هموار گردانند؟ . . در اینجا چند چیز را می‌باید دانست: عدالتخانه امروزه بدان قوه‌ی قضائیه یا دادگستری گفته می‌شود.

  • نخست: در آنزمان در ایران «عدلیه‌ای» نمی‌بود، راست است در میان وزارتخانه‌ها یکی را هم باین نام می‌خواندند و در همین زمان که گفتگو می‌داریم، نظام‌الملک «وزیر عدلیه» نامیده می‌شد؛ ولی چنانکه همه‌ی کارها، از روی خودکامگی بودی، در این «عدلیه» نیز کارها از راه خودکامگی انجام گرفتی، و هرچه خواستندی گفتندی و به کار بستندی. اینکه جدایی میانه توانا و ناتوان و دارا و نادار نگزارند و دادگرانه رسیدگی نمایند، در آن عدلیه شناخته نبودی. راست است که آن زمان انبوه مردم، کمتر نیاز به عدلیه داشتندی، زیرا کمتر به بیدادگری گراییدندی؛ و از آنسوی بیشتر گفتگوها با دست ملایان و ریش‌سفیدان و سران کویها بپایان آورده شدی؛ ولی گاهی نیز بیدادگرانی، از درباریان و دیگران پیدا شدندی، و دست بدارایی مردم بازکردندی، و در این هنگام بودی که نیاز بیک دادگاه افتادی، و این در ایران نمی‌بود. اینست آقایان در میان درخواست های دیگر خود، بودن چنین اداره‌ای را هم می‌خواستند و آن را ربایست می‌شماردند.
  • دوم: دولت برای برپا کردن «عدلیه» بدانسان که خواست علماء می‌بود، ناگزیر شدی قانونی بگزارد، و این خود گامی در راه قانونی شدن کشور می‌بود. کوشندگان را بخواستی که می‌داشتند نزدیکتر می‌گردانید.
  • سوم: چنانکه دیدیم کوشندگان از ناگزیری بعبدالعظیم پناهیدند. امامجمعه با آن کار خود، شکستی باینان داده، و بیم می‌رفت که دنباله‌ی آن گرفته شود، و شادروان طباطبایی برای خویشتنداری چنین اندیشید که از شهر بکوچند، و خود اندیشه‌ی بسیار بخردانه و بجایی می‌بود و بدینسان زیان شکست را از خود دور گردانیدند و دوباره نیرو گرفتند؛ ولی تا کی توانستندی در آنجا ماند؟ . . طباطبایی و بهبهانی نیک می‌دانستند که اگر ماندنشان در آنجا بیشتر باشد، بسیاری از کوچندگان دلسرد و نومید گردند و رو به پراکندگی آورند. زیرا هر یکی از آنان خانه و فرزندان خود را گزارده، و از کار و پیشه‌ی خود دست کشیده، و بامید پیشرفتی همراهی نموده بودند، و همینکه اندک نومیدی بدلهای ایشان راه یافتی نماندندی و بازگشتندی. در راه رهایی توده از جان گذشتن و بسختیها شکیبیدن، در دلها جا نگرفته، و چنین جانفشانی از مردم چشم نتوانستندی داشت. جز از دو سید و چند تن دیگری، از روی بینش و آهنگ نمی‌کوشیدند. در چنین پیش‌آمدها پیشوایان باید همراهان را کم‌کم پیش برند، و بیش از اندازه‌ی توانایی بکوشش برنیانگیزند.

تنها پیروان نبودند، به برخی از پیشروان دلگرمی نمی‌شد داشت. در تاریخ بیداری داستان شگفتی از سیداحمد برادر طباطبایی و پسرانش می‌آورد. می‌گوید: امامجمعه پیام فرستاد که کسانیکه رازداران شما می‌باشند و شب ها لحاف بروی شما می‌اندازند، آگهی از کارهاتان بما می‌رسانند، باین دوستان خود دلگرم نباشید، از این پیام او آقایان بمدیرالذاکرین بدگمان گردیدند و او را از میان خود بیرون کردند، و سپس مدیرالذاکرین داستان درازی، از پیوستگی [ ای ] که میانه‌ی عین‌الدوله و سیداحمدطباطبایی و پسرانش می‌بوده، نوشته که در تاریخ بیداری همه‌ی آنرا آورده، و ما چون از راست و دروغ آن آگاه نمی‌باشیم، در اینجا نمی‌آوریم، ولی این پیداست که بدگمانیهایی در میان بوده است، و ما نوشتیم که چون عین‌الدوله کسی را بنمایندگی از کوچندگان خواست، و آنان سیداحمد را برگزیدند، و او رفت و چیزهایی با عین‌الدوله نهاد، علماء نهاده‌ی او را نپذیرفتند.

با این بدگمانی ها، جای ایستادگی بیشتر نمی‌بود، و بهتر و بخردانه‌تر همین بود که کوچ را تا اینجا که آمده بود، بیک نتیجه‌ای رسانند، و آبرومندانه بشهر بازگردند، و این زمان به نتیجه‌ای بالاتر از «عدالتخانه» امید نتوانستندی بست. این دو مرد همه از روی بینش میکوشدند، و سپس خواهم دید که به «عدالتخانه» تنها خرسندی ندادند، و خواست آخرین خود را، که «مجلس» می‌بود آشکار گردانیدند.

نوشته‌ها چون آماده گردید روز آدینه بیست و دوم دی‌ ماه (۱۶ ذیقعده) را برای بازگشتن کوشندگان به شهر برگزیدند. در این روز، با دستور شاه، امیربهادر (وزیر دربار) و اقبال‌الدوله و نصرالسلطنه و شمس‌الملک (پسر عین‌الدوله) و کسان دیگری از درباریان، با کالسکه‌های سلطنتی و یدکهای زرین‌افزار و سیمین‌افزار، با شکوه بسیار، به عبدالعظیم رفتند که آقایان را بشهر آورند، بازارها بسته شده و مردم دسته‌دسته رو به عبدالعظیم آوردند، امیرخان‌سردار تلفن کرد درشکه‌ها و کالسکه‌های شهر همه را بآنجا بردند، نیز بسیاری از اعیانها و توانگران درشکه‌ها و کالسکه‌های خود را فرستادند. راه‌آهن تهران و عبدالعظیم را نیز مجانی کردند مردم چندان انبوه شدند و بهم فشار می‌آوردند که بیم نابودی کسانی می‌رفت.

سه ساعت به نیمروز، منبری در صحن گزاردند، و حاجی‌شیخ‌محمدواعظ بالای آن رفت، و در بودن همه‌ی علماء و مردان درباری و دیگران «دستخط» شاه را خواند. پس ازو شیخ‌مهدی‌واعظ و سیداکبرشاه، که هر دو از واعظان بنام می‌بودند بمنبر رفتند، و باز دستخط شاه و درخواستهای کوشندگان را خواندند، و شادیها و سپاس‌گزاریها نمودند. مردم با آواز بلند «زنده باد پادشاه اسلام» و «زنده باد ملت ایران» گفتند. بنوشته‌ی تاریخ بیداری این نخستین‌بار بود که آواز «زنده باد ملت ایران» شنیده می‌شد، و نخستین‌بار بود که مردم بنام توده دعا کرده و شادی می‌نمودند.

یکساعت پس از نیمروز کالسکه‌ها آماده گردید و کاروان براه افتاد. دو سید با حاجی‌شیخ‌مرتضی و صدرالعلماء و امیربهادر در کالسکه‌ی شش اسبه‌ی پادشاهی نشستند، و دیگران هر چند تنی در یک کالسکه جا گرفتند؛ و مردم نیز در درشکه‌ها نشستند. یدک ها در جلو براه افتادند. بدینسان با شکوه بسیار روانه گردیدند، و چون به شهر درآمدند از میان مردم گذشته و خیابان ها را پیموده، در جلو کاخ گلستان پیاده شدند. علماء به درون ارگ درآمده، و پس از دیدن عین‌الدوله همراه او و مشیرالدوله بنزد شاه رفتند. شاه با سادگی بسیار آنان را پذیرفته، و پس از پرسش و نوازش چنین گفت: «چرا در پیشامد [۹] سرای بانک بخود من نگفتید و بی‌آگاهی از دولت بکار پرداختید!؟.» طباطبایی پاسخ داد: «مشیرالدوله و مشیرالسلطنه هر دو در اینجا هستند من بارها بآنان گفتم، و نامه‌ها هم نوشتم و پاسخی که داده‌اند در اینجاست».

در این میان چون مردم در بیرون چشم براه علماء می‌داشتند و بیتابی می‌نمودند، شاه آنان را به راه انداخت. آنان چون بیرون آمدند مردم با شادی و های هوی بسیار گردشان را گرفتند، و هر یکی که بخانه‌ی خود می‌رفت دسته‌ای از مردم با او رفتند و تا دم خانه رسانیدند. بدینسان کوچندگان پس از یکماه بشهر بازگشتند. بآن خواری و ناتوانی رفته بودند و باین ارجمندی و توانایی بازآمدند.

از فردا مردم دسته‌دسته بدیدن دو سید و دیگران می‌رفتند، و شب یکشنبه شهر را چراغان کردند، و بنام «عدالتخانه» جشن و شادمانی بسیار نمودند. عین‌الدوله از علماء دیدن کرد، و چنانکه درخواست ایشان بود علاءالدوله را از حکمرانی تهران برداشت.

آگاهی از این پیشامد بروزنامه‌های اروپا هم رسید و آن را با ستایشی از علماء یاد کردند، ولی آنها «عدالتخانه» را پارلمان و مجلس شوری معنی می‌کردند، و در روزنامه‌ها داستان را بنام شورش علماء بر دولت یاد کرده چنین می‌نوشتند، که دستگاه خودکامگی از ایران برچیده شده، و شاه بمردم آزادی داده، و دارالشوری برپا خواهد گردید، و آزادی زبان و خامه خواهد بود. بدینسان داستان را بسیار بزرگتر از آنچه بوده می‌فهمیدند.

علاءالسلطنه سفیر ایران در لندن نوشته‌ای بیرون داد که در آن، رو دادن شورشی را در ایران، دروغ شمرد، چیزیکه هست او نیز پیشامد را، بمعنی دیگری باز نموده چنین نوشت: اندک رنجشی میانه‌ی دولت با علماء رو داده بود، و علماء به عبدالعظیم که چند کیلومتری تهران است پناهیده بودند، شاه از روی مهربانی، فرمود رنجش آنان را بردارند و بتهران بازگردانند، دادن دارالشوری، و قانون، آزادی خامه، و برپا کردن عدلیه، از روز نخست آرزوی خود شاه می‌بود که اکنون بدلخواه آنها را داده. پیداست که بسفارتخانه نیز آگاهی درستی از چگونگی نرسیده بود.

از این شگفت‌تر آنکه دارنده‌ی حبل‌المتین که این نوشته‌ها را از روزنامه‌های انگلیسی ترجمه گردانیده، همه را راست پنداشته، و از اینکه شاه دارالشوری و آزادی داده، بشادی پرداخته و ستایشگری و چاپلوسی بسیاری نموده، و چند ستون را پر گردانیده بی‌آنکه نامی از علماء ببرد و از رنجهای آنان سپاس گزارد، که این نمونه‌ی دیگری از بدگُهری اوست. این بدتر که سپس که از تهران نوشته‌ها رسیده و دانسته شده که پیشامد رنگ دیگری داشته، و شاه تنها بدلخواه خود چیزی نداده، و از آنسوی عین‌الدوله ناخشنود می‌بوده، بیکباره خاموش گردیده، و چنانکه گفتیم داستانها را پس از گذشتن چند ماهی، در روزنامه‌اش آورده، و آنهم با بدگویی و نکوهش از علماء توأم می‌باشد.

بهمن‌ ماه با خوشی می‌گذشت، مردم بنوید دولت امید بسته و باز شدن «عدالتخانه» را می‌بیوسیدند.[۱۰] میان مردم گفتگو از نوشته شدن قانون می‌رفت. علماء دید و بازدید می‌کردند و نزد مردن جایگاه دیگری یافته بودند در نامه‌ای دیدم، نویسنده که از بدخواهانست رفتن بهبهانی را بخانه‌ی طباطبایی می‌نویسد و گله می‌کند که چراغ و لاله در جلوش می‌کشیده‌اند و مردم از پیش و پس روانه گردیده و شاعران شعر می‌خوانده‌اند.

گویا در این روزها بود که علماء ببازدید عین‌الدوله رفتند. طباطبایی باو گفت: «این عدالتخانه که می‌خواهیم نخست زیانش بخود ماست، چه مردم آسوده باشند و ستم نبینند و دگر از ما بی نیاز گردند و درهای خانه‌های ما بسته شود؛ ولی چون عمر من و تو گذشته کاری کنید که نام نیکی از شما در جهان بماند، و در تاریخ بنویسند بنیادگزار مجلس و عدالتخانه عین‌الدوله بوده، و از تو این یادگار در ایران بماند».

عین‌الدوله پاسخی نگفت و از شنیدن نام «مجلس» ابروها درهم کشید. راستی این بود که او می‌خواست گوشی باین سخنان ندهد، و اینکه ناگزیر شده و کوشندگان را به تهران بازگردانیده، و آن دستخط شاه را بدستشان داده بود، می‌خواست همه را نادیده گیرد، و کوشندگان را با چاره‌جویی ها از نیرو اندازد و از میان برد. او می‌خواست خود، ایران را نیک گرداند، ولی از چه راه ؟ . . از راه خودکامگی. روزنامه‌اش حبل‌المتین در شماره‌های خود دری بنام «اصلاحات جدیده یا خیالات عالیه‌ی وزیر اعظم» باز کرده و سخنان درازی می‌راند. عین‌الدوله مرد کم دانشی می‌بود، در دربار خودکامه بزرگ شده [ بود ] براو گران می‌افتاد که نام قانون یا دارلشوری شنود، و یا توده را دلبسته‌ی کارهای کشوری بیند. این بود از درون دل دشمنی می‌نمود. از درخواستهای علماء تنها علاءالدوله را از حکمرانی تهران برداشت و آن دیگرها را بیکبار فراموش ساخت.

در نیمه‌ی دوم بهمن یکداستان نابیوسیده‌ای [۱۱] رخ داد، و آن اینکه شب چهارشنبه هجدهم بهمن (۱۳ ذی‌قعده)، سعدالدوله وزیر تجارت، و دکتر محمدخان‌احیاءالملک را، از خانه‌های خودشان گرفتند و از شهر بیرون راندند: سعدالدوله را به یزد، و دکتر محمدخان را به مازندران.

گناه اینها دانسته نبود. جز آنکه سعدالدوله مرد گردنکشی می‌بود، و چنانکه گفتیم در برابر عین‌الدوله ایستاده بکارهای نوز و علاءالدوله خرده می‌گرفت، و ببازرگانان هواداری می‌نمود. این رفتار او بگردنکشی و خودخواهی عین‌الدوله، که این زمان یگانه سررشته‌دار [۱۲] ایران می‌بود و «شاهزاده اتابک اعظم» خوانده می‌شد، برمی‌خورد. چنانکه خود او می‌گفته، از تهران پای پیاده بیرونش می‌بردند، و قزاقان در راه تازیانه زده و از هیچگونه دژرفتاری بازنمی‌ایستاده‌اند.

دکتر محمدخان پزشک امین‌السلطان بوده، و گویا همین مایه‌ی دشمنی عین‌الدوله شده. ناظم‌السلام انگیزه‌ی بیرون کردن او را، از خودش پرسیده، و او هم نمی‌دانسته.

اینان از کوشندگان نمی‌بودند، و بیرون کردن اینان بآنان نبایستی برخورد؛ ولی چون مردم خودکامگی را رفته می‌شماردند، و امید بآزادی بسته بودند، از این پیشامد نابیوسیده رم خوردند و اندوهناک گردیدند؛ ولی باز بی‌پروایی نمودند، و چون گفتگو از نوشته شدن قانون «عدالتخانه» می‌رفت بخود نویدها دادند.

در ماه اسفند یک داستان دیگری رخ داد، و آن بیرون کردن سیدجمال‌واعظ از شهر بود. چنانکه گفتیم از شبی که داستان مسجد شاه رخ داد، سیدجمال در خانه‌ی ناظم‌الاسلام نهان می‌زیست؛ ولی در آخرین شب درنگ کوشندگان در عبدالعظیم، ناظم‌االاسلام با معین‌العلمای اسپهانی او را برداشتند و به عبدالعظیم بردند، چند ساعتی (نیمه نهان) در آنجا می‌بود، تا همراه دیگران بشهر بازگشت و بخانه‌ی خود رفت؛ ولی عین‌الدوله او را نیامرزیده و گاهی نامش را با خشم می‌برد، و این بود سیدجمال بیمناک می‌زیست. در آغازهای اسفند بود که نیرالدوله که پس از علاءالدوله حکمران تهران شده بود بحاجی‌شیخ‌مرتضی نامه‌ای نوشت، بدینسان که بهتر است سیدجمال، برای زیارت بمشهد رود، و دررفت [۱۳] سفر او را هم من دهم. پیدا بود که عین‌الدوله می‌خواهد سیدجمال را بیرون کند، و این نخستین نمونه بداندیشیهای او بود. طلبه‌ها خواستند بشورند و نگزارند، دو سید جلو ایشان را گرفتند. بهبهانی برای میانجیگری، شیخ‌مهدی‌واعظ را نزد عین‌الدوله فرستاد، ولی او نپذیرفت و چنین گفت: «محالست این خواهش آقا را قبول کنم. البته باید سیدجمال دهه‌ی عاشورا را در تهران نباشد. چه مذاکرات منبری او باعث فتنه و آشوب خواهد گردید». سوگند خورد که اگر سیدجمال نرود او را خواهم کشت، ولی اگر خودش برود زبان می‌دهم که پس از عاشورا او را بازگردانم، و شاه هزار تومان باو، دررفت سفر می‌دهد.

بهبهانی ناگزیر شد بپذیرد و بسیدجمال گفت روانه‌ی قم گردد. در تاریخ بیداری می‌نویسد:

«آقاسیدجمال گفت مقصود همه‌ی ما فقط اینست که شاه مجلس شورا بدهد. من اگر بدانم مجلس دادن موقوف و منوط بکشته شدن منست با کمال رضا و رغبت و میل برای کشته شدن حاضر می‌شوم. آقای بهبهانی فرمود هنوز زود است و به زبان نیاورید. فقط بهمان لفظ «عدالتخانه» اکتفا کنید تا زمانش برسد».

باری روز دوشنبه سی‌ام بهمن (۲۶ ذی‌العجه) سیدجمال با پسر خود و با یک نوکر از تهران بیرون رفت و دهه‌ی عاشورا را در قم می‌بود، تا سپس دوباره بازگشت. کوشندگان از پیشواز و نمایش بازایستادند ولی نوازش و مهربانی بسیار نمودند.

در دهه‌ی محرم عین‌الدوله «روضه‌خوانی» برپا کرد، و خواستش این بود که خود علماء با پسران و خویشان ایشان را بسوی خود کشد، و در این باره از دادن پول هم بازنمی‌ایستاد، و کارکنان او با علماء یا پسران ایشان بآمد و رفت پرداخته بنرم گردانیدن ایشان می‌کوشیدند؛ ولی از اینها سودی نبود. عین‌الدوله می‌خواست میانه‌ی دو سید جدایی اندازد، و طباطبایی را بسوی خود کشیده بهبهانی را از میان بردارد؛ ولی مردانگی و نیک نهادی طباطبایی میدان نداد.

در این میان کوشندگان، بداندیشیهای عین‌الدوله را دریافته، و امید کم کرده، و دوباره بکوششهایی پرداخته بودند. علماء، بنام میهمانی، هفته[ ای ] دو روز، گردهم آمده بگفتگو می‌نشستند. از آنسوی طلبه‌ها دسته‌هایی پدیدآورده و نشست‌هایی برپا می‌نمودند، و یکی ازکارهای اینان بود که شبنامه‌ها می‌نوشتند و با ژلاتین چاپ کرده، و نهانی پراکنده می‌کردند.

بدینسان اسفند بپایان آمد، و سال نوین ۱۲۸۵، که از سالهای تاریخی ایران خواستی بود فرا رسید. مردم روزهای نوروز را در میان بیم و امید بسر دادند.

در آخرهای فروردین یکشب‌نشینی میان عین‌الدوله با طباطبایی رخ داد، و آن چنین بود که احتشام‌السلطنه، که از کسان نیکنام شمرده می‌شد و تازه از سفارت آلمان بازگردیده بود، بخانه‌ی طباطبایی آمد، و با او سخن از عین‌الدوله و کارهای او بمیان آورد، و چنین درخواست که طباطبایی، دیدی با عین‌الدوله کند که دو تن تنها باهم نشینند، و چنین باز نمود که گره کار، از همین دیدار، باز خواهد شد. شادروان طباطبایی گفته‌ی او را پذیرفت، و شبانه در تاریکی بخانه‌ی عین‌الدوله رفت، و دو تن تنها باهم نشستند و بسخن پرداختند. عین‌الدوله قرآن خواست، و بآن سوگند خورد که «من با مقصود شما حاضرم و قول می‌دهم که بهمین زودی مجلس تشکیل گردد. من خیال شما را مقدس می‌دانم، و تا کنون که مسامحه کردم خواستم موانع را از جلو بردارم. اینک بشما قول می‌دهم که همین چند روزه عدالتخانه‌ی صحیح برپا شود . . .»

طباطبایی، باین سوگند و پیمان، دلگرم گردیده بازگشت؛ ولی در بیرون نشانی از این نوید دیده نشد، و در همان روزها، داستان نشست باغشاه پیش آمد که دانسته شد همه‌ی آن سخنان دروغ بوده.

در این هنگام مظفرالدینشاه در باغشاه می‌نشست. عین‌الدوله روز سه‌شنبه دهم اردی‌بهشت نشستی در آنجا برپا کرد، و از وزیران درباره‌ی عدالتخانه و بکاربستن دستخط شاه سکالش خواست. چنانکه گفتیم عین‌الدوله هیچگاه نمی‌خواست گردن بدرخواستهای کوشندگان بگزارد. گذشته از آنکه نمی‌خواست رشته‌ی فرمانروایی خودکامانه را از دست دهد، چون خود مرد کم دانشی می‌بود، از قانون و مجلس و اینگونه اندیشه‌ها می‌رمید، و آنها را دشمن می‌داشت. این بود پافشاری در نپذیرفتن درخواستها می‌کرد. چیزیکه هست نمی‌خواست همه‌ی گناه بگردن او باشد و می‌خواست کسانی را نیز همباز گرداند. این نشست برای آن بود و از پیش به برخی وزیران سفارشها شده بود.

عین‌الدوله سخن را چنین آغاز کرد: «همه می‌دانید که اعلیحضرت پادشاه دستخط عدالتخانه را بیرون داده. من اگرچه دستور داده‌ام نظامنامه‌ی آن را نوشته‌اند و اینک بپایان می‌رسانند، ولی خود ایستادگی نشان داده‌ام، و کنون چون ملایان دست برنمی‌دارند و شبنامه‌ها می‌نویسند، شما ببینید آیا بهتر است دستخط را بکار بندیم، یا ملایان را نومید گردانیم و با نیروی دولتی پاسخ دهیم؟..»

باشندگان همه خاموش ماندند. دوباره گفتگو را بمیان آورده پرسید.

احتشام‌السلطنه پاسخ داد: «بهتر است دستخط را روان گردانید. زیرا اگر روان نگردانید دولت را بنزد مردم ارجی نماند. از آنسوی بنیاد عدالتخانه زیانی بدولت نخواهد داشت».

امیربهادرجنگ (وزیر دربار) گفت: «چنین نیست. برای دولت آن بهتر است که دستخط بکار بسته نشود. چه اگر عدالتخانه برپا گردد باید پسر پادشاه با پسر یک میوه‌فروش یکسان گردد. آنگاه هیچ حکمرانی نتواند «دخل» کند و راه «دخل» بسته شود».

احتشام‌السلطنه گفت: «جناب‌وزیردربار، دیگر ب است، «دخل» تا کی ؟! ستم تا چند؟ ! تا چه اندازه مردم را خوار و نادار می‌خواهید؟ !. اندکی هم دلتان بحال توده سوزد. بیش از این مردم را از دولت رنجیده نگردانید، علماء را دشمن شاه نسازید».

حاجب‌الدوله بسخن درآمده گفت: «اگر عدالتخانه برپا شود دولت نابود خواهد شد».

ناصرالملک وزیر اروپا دیده‌ی مالیه گفت: «آری چنین است. هنوز در ایران هنگام برپا کردن مجلس نرسیده. عدالتخانه را با این دولت سازش نخواهد بود.»

امیربهادر دوباره بسخن درآمده گفت: «جناب احتشام‌السلطنه شما که از قاجاریان می‌باشید نباید خرسندی دهید که پادشاهی از این خاندان بیرون رود».

احتشام‌السلطنه پاسخ داد: «پیشرفت دولت و فزونی نیروی او در همراهی و همدستی با توده است. امروز دولت را خوشبختی رو داده که توده خود در بند نیکیها گردیده. ارج این را بدانید، و با توده دست بهم داده ببدیها چاره کنید، و دولت را دارای آبرو گردانید، قانونی بگزارید که همه پیروی کنند. دیگر ستمگری بس است، شاه را بدنام نکنید، دولت را رسوا نسازید».

امیربهادر رو بعین‌الدوله گردانیده چنین گفت: «احتشام‌السلطنه می‌خواهد توانایی شاه را از میان برد».

احتشام‌السلطنه گفت: «من آرزومندم پادشاه و «ولی‌النعمه‌ی» خود را، مانند امپراطور آلمان و انگلیس توانا ببینم، لیکن شما می‌خواهید او را همچون خدیو مصر و امیر افغانستان گردانید».

امیربهادر گفت: «من تا جان دارم نگزارم عدالتخانه برپا شود، خوبست شما بروید در کشور آلمان، و بامپراطور آلمان بندگی کنید. آقای من، پادشاه من، اینگونه بندگی ها را دربایست [۱۴] نمی‌دارد».

گفتگو چون باینجا رسید عین‌الدوله رشته را بریده و چنین گفت: «من می‌باید، این گفتگو را به اعلیحضرت بازنمایم، و از خود شاه دستور خواهم».

بدینسان نشست بپایان رسید. عین‌الدوله می‌خواست مردم نگویند که او تنها ناخرسند است و نمی‌گزارد عدالتخانه برپا شود و همداستانی دیگر وزیران را هم بدانند، و چون در این نشست احتشام‌السلطنه، پیروی از دیگران ننموده، و هواخواهی توده نشان داده بود، چند روز دیگر او را بدستاویز نگهبانی و سرکشی بکارهای مرزی روانه‌ی کردستان گردانیدند. زیرا چنانکه خواهیم آورد، در این هنگام سپاه عثمانی از مرز گذشته و یکرشته گفتگو و کشاکش در میان می‌بود. مردم این را «دور راندن او از تهران» دانستند، و این جایگاهی برای او در نزد آزادیخواهان باز کرد، (چنانکه بیرون راندن سعدالدوله، جایگاهی برای او باز کرده بود).

این در نیمه‌های اردیبهشت بود. مردم از برپا گردانیدن این نشست و از گفته‌های وزیران در آن، و از رفتاری که سپس با احتشام‌السلطنه کرده شد، بنومیدی افزودند، و باز بدو سید و دیگر سران فشار آوردند. طباطبایی نامه‌ای بعین‌الدوله نوشت که اینک آنرا، با اندکی کوتاهیدن، در اینجا می‌آوریم.

کو آنهمه راز و عهد و پیمان ـ مسلم است از خرابی این مملکت و استیصال این مردم و خطراتی که این صفحه را احاطه نموده است خوب مطلعید و هم بدیهی است و می‌دانید اصلاح تمام اینها منحصر است بتأسیس مجلس و اتحاد دولت و ملت و رجال دولت با علماء. عجب در این است که مرض را شناخته و طریق علاج هم معلوم و اقدام نمی‌فرمایید این اصلاحات عماً قریب واقع خواهد شد لیکن ما می‌خواهیم بدست پادشاه و اتابک خودمان باشد نه بدست روس و انگلیس و عثمانی. ما نمی‌خواهیم در صفحات تاریخ بنویسند دولت بمظفرالدین شاه منقرض و ایران در عهد آن پادشاه برباد رفته . . . خطر نزدیک و وقت مضیق و حال این مریض مشرف بموت است احتمال برء ضعیف در علاج چنین مریض آیا مسامحه رواست و یا علاج را بتأخیر انداختن سزاوار است بخداوند متعال و بجمیع انبیاء و اولیاء قسم باندکی مسامحه و تأخیر ایران می‌رود من اگر جسارت کرده و بکنم معذورم زیرا که ایران وطن من است اعتبارات من در این مملکت است خدمت من با اسلام در این محل است عزت من تمام بسته باین دولت است می‌بینم این مملکت بدست اجانب می‌افتد و تمام شئونات و اعتبارات من می‌رود پس تا نفس دارم در نگهداری این مملکت می‌کوشم بلکه هنگام لزوم جان را در راه این کار خواهم گذاشت . . . امروز باید اغراض شخصیه را کنار گذارده محض خدا جان نثاری کرد این کار چرا به اسم فلان و فلان انجام گیرد وقت تنگ و مطلب مهم است و وقت خیالات نیست من حارم در اینراه از همه چیز بگذرم شأن و اعتبار را کنار گذارده انجام این کار را اگر موقوف باشد باینکه در دولتِ منزلِ حضرتِ والا کفش برداری و دربانی کنم حاضرم (برای ملت و رفع ظلم) حضرت والا را بخدا و رسول . . . قسم می‌دهم بریزید آنچه در دامانست این مملکت و این مردمرا اسیر روس و انگلیس و عثمانی نفرمایید. عهد چه شد قرآن چه، عهد ما برای اینکار یعنی تأسیس مجلس بود والا ما به الاشتراک نداشتیم مختصراً اقدام در اینکار فرمودید ماهم حاضر و همراهیم اقدام نفرمودید، یکتنه اقدام خواهم کرد یا انجام مقصود یا مردن پروا ندارم زیرا اول از جان گذشتم بعد اقدام نمودم چیزی از عمر من باقی نمانده و از چیزی محظوظ نمی‌شوم پس حظم اقدام باینکار و منتها آمالم انجام این کار است یا جان دادن در این راه که مایه‌ی آمرزش و افتخار خودم و اخلافم است اینکار را بلند و اسمی برای خود در صفحه‌ی روزگار باقی بگذارم این کار اگر صورت نگیرد بر ما لعن خواهند کرد چنانکه ما به اسلافمان خوب نمی‌گوییم باز عاجزانه التماس می‌کنم هر چه زودتر این کار را انجام دهید تأخیر این کار ولو یک روز هم باشد اثر سم قاتل را دارد فعلا دفع شر عثمانی نمی‌شود مگر باین مجلس و اتحاد ملت و دولت و رجال دولت و علماء نتایج حسنه‌ی دیگر محتاج به بیان است فعلا بیش از این مصدع نمی‌شوم والسلم.

می‌باید نیک دید که در این نامه، بجای «عدالتخانه» یاد «مجلس» و «اتحاد دولت و ملت» کرده می‌شود. راستی اینست که این، دو سید و همدستان ایشان، یک گام دیگری بسوی پیش نهاده، کم‌کم پرده از روی خواست آخرین خود، که مجلس شوری و مشروطه می‌بود، برمی‌داشتند.

-

یک چیز شگفت آنکه در تاریخ بیداری می‌نویسد: «عین‌الدوله چون نامه را خواند، کلمه‌ی «یک تنه» را که در این جمله می‌گوید: «یکتنه اقدام خواهم کرد» «یکشنبه» پنداشت، و ترسید که روز یکشنبه شورش پدید آید، و این بود چند فوج سرباز را، که در بیرون شهر لشکرگاه[۱۵] می‌داشتند، بدرون شهر آورد، و بنگهبانی ترگ و قراولخانه‌ها برگماشت، و بشاه گفت: ملایان می‌خواهند روز یکشنبه بشورش برخیزند . . .» و از آنسوی بمیان مردم نیز هیاهو افتاد که روز یکشنبه «جهاد» خواهد شد، و عین‌الدوله بدو سید و دیگران پیامهایی از بیم و نوید می‌فرستاد. روز یکشنبه آمد و رفت، و هیچ کاری رو نداد، ولی مردم پی بردند که دولت از کوشندگان در بیم است، و این بر دلیری آنان افزود.

بدینسان بار دیگر میان کوشندگان و دولت بهم خورد، و کوشندگان باز به گله و بدگویی برخاستند. در این میان پیش‌آمدهایی نیز عنوان بدست اینان داد. مردم فارس که در آن سال دادخواهی کرده و نتیجه ندیده و خاموش گردیده بودند، دوباره بدادخواهی برخاستند و تلگرافهای پیاپی بدولت و علماء فرستادند. نیز تلگرافی بمحمدعلیمیرزای ولیعهد نوشتند. در اینهنگام شعاع‌السلطنه باروپا رفته، ولی کارکنان او همچنان دیه‌های مردم را از دستشان می‌گرفتند و سختی بیشتر می‌نمودند. در نتیجه‌ی دادخواهی و ایستادگی مردم، شاه شعاع‌السلطنه را از حکمرانی فارس برداشت، و علاءالدوله را بجای او، بحکمرانی فرستاد، ولی دیه‌های مردم را باز ندادند و کوشندگان همین را عنوان دیگری برای بدگویی از دولت و شورانیدن مردم، گرفتند.

پس از آن آگاهی از آشوب مشهد رسید. چگونگی این بوده: حاجی‌محمدحسن نامی، نان و گوشت شهر را به «کونترات» برداشته و بهای آنها را بسیار گران گردانیده بود. مردم به سختی افتاده و می‌نالیدند، ولی چون آصف‌الدوله حکمران و دیگران با وی همباز و همراز می‌بودند، جایی برای دادخواهی نمی‌یافتند. کم‌کم بآهنگ شورش می‌افتند و دسته‌ها بسته باینسو و آنسو می‌روند. کسی پروای ایشان نمی‌کند و بجلوشان نمی‌افتد. سرانجام طلبه‌ها بکار می‌پردازند و با آنان همدست می‌شوند، و یکی از ایشان بنام «رئیس‌الطلاب» که قفقازی می‌بوده جلو می‌افتد مردم را بسر خود گرد می‌آورد، و کسانی فرستاده حاجی‌محمدحسن را بپیش خود می‌خواند، و ازو نوشته می‌گیرد که تا سه روز دیگر نان و گوشت را ارزان گرداند. حاجی‌محمدحسن نوشته می‌دهد و بیرون می‌آید، و بآگاهی از آصف‌الدوله بگرد آوردن تفنگچی می‌پردازد. روز سوم مردم، ارزان گردانیدن نان و گوشت را می‌بیوسیدند [۱۶]، و چون نشانی ندیدند، باز دسته بستند و رئیس‌الطلاب با طلبه‌ها بمسجد گوهرشاد آمدند و آنجا را بنگاه گرفتند و بکار پرداختند. رئیس‌الطلاب گروهی از طلبه‌ها و مردم را فرستاد که حاجی‌محمدحسن را بِکِشَند و بیاورند. اینان چون بتکان آمدند مردم نیز بازارها را بستند و گروهی نیز از بازاریان باینان پیوستند. در آن سه روز حاجی‌محمدحسن تفنگچیهایی از «کاکریها» از دیه‌های خود گرد آورده و حکمران نیز دویست تن سوار فرستاده بود. اینان در خانه‌ی حاجی محمد حسن و در کاروانسراهای پهلوی آن آماده و چشم براه می‌ایستادند. طلبه‌ها و مردم که از چگونگی آگاهی نمی‌داشتند و چنان گمانی هرگز نمی‌بردند، بخانه‌ی حاجی‌محمدحسن رسیده و چنین خواستند با زور و فشار در را بشکنند، و بدرون رفته حاجی‌محمدحسن را بگیرند. از آنسوی نخست با چوب و سنگ پاسخ دادند و سپس بیکبار با تفنگ شلیک کردند، طلبه‌ها و مردم همینکه آواز شلیک تفنگ شنیدند رو برگردانیده و بگریختند و کسانی که تیر خورده بیفتادند. تفنگچیان دنبالشان کرده، از پشت‌بامها شلیک‌کنان تا صحنشان رسانیدند، و در صحن نیز زینهار نداده و همچنان شلیک کردند. دسته‌ی انبوهی تیر خوردند، که رویهمرفته چهل تن مُردند و بازمانده پس از زمانی بهبود یافتند. این شد نتیجه‌ی شورش مردم بیچاره.

این داستان در ماه فروردین می‌بود، ولی آگاهی از آن بتهران، در ماه اردیبهشت رسیده و خود رنگ دیگری پیدا کرده چنین پراکنده شد که بدستور آصف‌الدوله حکمران، شلیک بگنبد امام‌رضا کرده‌اند، و پاس آن را نگه نداشته‌اند. همین بمردم بسیار گران می‌افتاد و بناخشنودی آنان از دولت بسیار میفزود، و همه را می‌سهانید. آن روز باورهای مردم دیگر می‌بود.

کوشندگان، همین را عنوان دیگری گرفتند. شادروان طباطبایی خود بالای منبر یاد پیش‌امد کرد و بسیار گریست. هم کسانی شبنامه‌ها در آن باره نوشتند.

در این روزها طباطبایی، نامه‌ای بخود شاه نوشت، و آنرا شش نسخه گردانیده، از شش راه فرستاد که باری یکی باو برسد و ما اینک نسخه‌ی آنرا در اینجا می‌آوریم.

فریاد دل وطن پرستان ـ
به عرض اعلیحضرت اقدس شهریاری خلدالله سلطانه می‌رساند
چون حضوراً فرمودید هر وقت عرضی دارید بلاواسطه بخود من اظهار دارید به این جهت به این عرایض مصدع خاطر مبارک می‌شود این ایام طرق را بدعاگویان سد نموده‌اند عرایض دعاگویان را نمی‌گذارند بحضور مبارک مشرف شود با اینحال اگر مطلبی را بر اعلیحضرت مشتبه کرده باشند چگونه رفع اشتباه کنیم محض پیشرفت مقاصدشان دعاگویان را بدخواه دولت و شخص همایونی قلم داده خاطر مبارک را مشوش نموده‌اند تا اگر مفاسد اعمالشان را عرض کنیم مقبول نیفتد.
بخداوند متعال . . . قسم دعاگویان اعلیحضرت را دوست داریم صحت و بقای وجود مبارک را روز و شب از خداوند تعال می‌خواهیم پادشاه رؤف و مهربان بی‌طمع باگذشت را چرا نخواهیم راحت و آسایش ماها از دولت اعلیحضرتست مقاصد دعاگویان در زمان همایونی صورت خواهد گرفت چنین پادشاهی را [ چگونه ] ممکن است دوست نداشته باشیم. حاشا ماها طالب دنیا باشیم یا آخرت غرضمان ریاست باشد و جلب نفع یا خدمت بشرع منحصر در این دولت است حال علمایی را که در ممالک خارجه هستند می‌دانیم. ایران وطن و محل انجام مقاصد دعاگویان است باید در ترقی ایران و نجات آن از خطرات جاهد باشیم ممکن نیست بد این دولت را بخواهیم عقل حکم نمی‌کند که دعاگویان با این خطرات ساکت و اضمحلال دولت را طالب باشیم نمی‌گذارند اعلیحضرت بر حال مملکت و خرابی و خطرات آن و پریشانی رعیت و ظلم ظلمه از حکام و غیرهم و قضایای ناگوار واقعه مطلع شوند متصل عرض می‌کنند مملکت آباد و منظم و دور از خطر [ و ] رعیت راحت و آسوده بدعاگویی مشغول و قضیه‌ی ناگواری واقع نشده و نمی‌شود.
اعلیحضرتا
مملکت خراب رعیت پریشان و گدا دست تعدی حکام و مأمورین بر مال و عرض و جان رعیت دراز ظلم حکام و مأمورین اندازه ندارد ازمال رعیت هرقدر میلشان اقتضا کند می‌برند قوه‌ی غضب و شهوتشان بهرچه میل و حکم کند از زدن و کشتن و ناقص کردن اطاعت می‌کنند این عمارت و مبلها و وجوهات و املاک در اندک زمان از کجا تحصیل شده تمام مال رعیت بیچاره است این ثروت همان فقرای بی‌مکنت‌اند که اعلیحضرت بر حالشان مطلعید در اندک زمان از مال رعیت صاحب مکنت و ثروت شدند پارسال دخترهای قوچانی را در عوض سه ری گندم مالیات که نداشتند گرفته بترکمانها و ارامنه‌ی عشق‌آباد بقیمت گزاف فروختند ده هزار رعیت قوچانی از ظلم بخاک روس فرار کردند هزارها رعیت ایران از ظلم حکام و مأمورین به ممالک خارجه هجرت کرده بحمالی و فعلگی گذران می‌کنند و در ذلت و خواری می‌میرند بیان حال این مردم را از ظلم ظلمه باین مختصر عریضه ممکن نیست تمام این قضایا را از اعلیحضرت مخفی می‌کنند و نمی‌گذارند اعلیحضرت مطلع شده در مقام چاره برآید حالت حالیه‌ی این مملکت اگر اصلاح نشود عنقریب این مملکت جزء ممالک خارجه خواهد شد البته اعلیحضرت راضی نمی‌شود در تواریخ نوشته شود در عهد همایونی ایران بباد رفت اسلام ضعیف و مسلمین ذلیل شدند.


اعلیحضرتا
تمام ای مفاسد را مجلس عدالت یعنی انجمنی مرکب از تمام اصنافِ مردم که در آن انجمن بداد عامه‌ی مردم برسند شاه و گدا در آن مساوی باشند فواید این مجلس را اعلیحضرت همایونی بهتر از همه می‌دانند مجلس اگر باشد این ظلمها رفع خواهد شد خرابیها آباد خواهد شد خارجه طمع به مملکت نخواهد کرد سیستان و بلوچستان را انگلیس نخواهد برد فلان محل را روس نخواهد برد عثمانی تعدی بایران نمی‌تواند بکند وضع نان و گوشت که قوت غالب مردم است و مابه‌الحیوة خلقند بسیار مغشوش و بد است بیشتر مردم از این دو محرومند اعلیحضرت همایونی اقدام به اصلاح این دو فرمودند بعض خیرخواهان حاضر شدند افسوس آنها که زوری مبلغ گزاف از خباز و قصاب می‌گیرند نمی‌گزارند این مقصود حاصل و مردم آسوده شوند حال سرباز که حافظ ودولت و ملت‌اند بر اعلیحضرت مخفی است جزئی از جیره و مواجب را هم بآنها نمی‌دهند. بیشتر بعمله‌گی و فعله‌گی قوتی تحصیل می‌کردند آنرا هم غدغن نمودند همه روزه جمعی از آنها از گرسنگی می‌میرند برای دولتن نقصی از این بالاتر تصور نمی‌شود.

در زاویه‌ی حضرت عبدالعظیم سی روز با کمال سختی گذرانیدیم تا دستخط همایونی در تأسیس مجلس مقصود صادر شد شُکرها بجا آوردیم و بشکرانه‌ی مرحمت چراغانی کرده جشن بزرگی گرفته شد بانتظار انجام مضمون دستخط مبارک روز می‌گذرانیم اثری ظاهر نشد همه را بطفره گذرانیده بلکه صریحاً می‌گویند این کار نخواهد شد و تأسیس مجلس منافی سلطنت است نمی‌دانند سلطنت صحیح بی‌زوال با بودن مجلس است بی‌مجلس سلطنت بی‌معنی و در معرض زوال است.

اعلیحضرتا سی کرور نفوس را که اولاد پادشاه‌اند اسیر استبداد یک نفر نفرمایید برای خاطر یکنفر مستبد چشم از سی کرور فرزندان خود نپوشید مطلب زیاد است فعلاً بیش از این مصدع نمی‌شوم مستدعیم این عریضه را بدقت ملاحظه بفرمایید و پیش از انقطاع راه چاره‌ای بفرمایید تا مملکت از دست نفته و یکمشت رعیت بیچاره که بمنزله‌ی فرزندان اعلیحضرتند اسیر و ذلیل خارجه نشوند.

«الامر الاعلی مطاع (محمدبن‌صادق‌الحسینی‌الطباطبایی)»

باین نامه پاسخی رسد، نزدیک باین: «جناب آقا سیدمحمدمجتهد، نامه‌ی شما را خواندیم، با اتابک می‌سپاریم که خواستهای شما را بانجام رساند. شماه هم در باینده‌ی [۱۷] خود کوتاهی ننمایید و بعاگویی پردازید، و هر آینه «اشرار و الواد» را باندرز خاموش گردانید، و شورش و آشوب را فرو نشانید و چنان نکنید که خشم ما همگی را فرا گیرد».

علماء دانستند که پاسخ از خود عین‌الدوله است، و نامه‌ی ایشان بشاه نرسیده. راستی آن بود که این زمان شاه دچار افلیجی شده، و جز بخود نتوانستی پرداخت، و عین‌الدوله آزادتر گردیده و بر این شده بود که در برابر کوشندگان ایستادگی بیشتر کند و آنان را از میان بردارد. از آنسوی بیک کار بزرگ دیگری برخاسته بود، و آن اینکه ولیعهد را دیگر گرداند، محمدعلی‌میرزا که ولیعهد می‌بود او را بردارد و یکی دیگر از پسران شاه را بجای او بگزیند، و چنن گفته می‌شد که شعاع‌السلطنه برگزیده خواهد شد. دانسته نیست این اندیشه از کجا پیدا شده و انگیزه‌اش چه بوده، و بیگمان از سیاست سرچشمه می‌گرفته. آنچه در بیرون فهمیده می‌شد این بود که عین‌الدوله می‌خواهد شاهزادگان را، از شعاع‌السلطنه و سالارالدوله و دیگران، بسوی خود کشد، و آنگاه چون یکی را بولیعهدی یا بهتر گویم: بشاهی، رسانید خود همیشه «صدرالعظم» او باشد.

هرچه بود بجایی نرسید و جز گفتگویش دیده نشد، و نتیجه‌ای که از آن پدید آمد دو چیز بود: یکی آنکه محمدعلی‌میرزا با عین‌الدوله دشمن گردید و بسوی کوشندگان گرایید. دیگری اینکه شاهزادگان، که هر یکی جداگانه آرزومند ولیعهدی می‌بودند بسوی عین‌الدوله گراییدند، و برخی از ایشان که بکوشندگان گرایش می‌نمودند، این زمان خود را کنار کشیدند.

در خردادماه (ربیع‌الثانی)، دو سید و همراهانشان، چنین نهادند که هر شب مسجدی دارند و مردم را بخود نگزارند. شبهای آدینه خود بهبهانی در مسجد سرپولک، و شبهای دوشنبه خود طباطبایی در مسجد چاله‌حصار، بمنبر می‌رفتند. در اینمیان کسانی از مردم سبکمغزانه به سخنانی می‌پرداختند، و بیشتر امیدشان، باین می‌بود که سرباز و توپچی مسلمانند، و اگر علماء بجهاد برخیزند، در برابر اینان نایستند، و در این باره شبنامه‌ها می‌پراکندند، میان مردم هیاهو افتاده، و چنین گفته می‌شد که کوشندگان در خانه‌ی طباطبایی گرد خواهند آمد و از آنجا برای جنگ بیرون خواهند ریخت.

این سخن چندان بزرگ شد که عین‌الدوله ترسید و من نامه‌ای دیدم که می‌نویسد: اتابک «جواهرات» خود را از خانه‌اش بیرون فرستاده اینسخن چه راست و چه دروغ نمونه‌ی بزرگی ترسهاست. ازآنسوی عین‌الدوله، لشگر را در بیرون شهر آماده نگه می‌داشت، که همینکه تکانی دیده شد، بشهر آورد، و هر که را خواست بگیرد، و هر که را خواست بکشد. یکشب طباطبایی، در منبر باین زمینه پرداخت و بخردانه چنین گفت: «از گوشه و کنار می‌شنوم که می‌گوند ملاها خیال جهاد دارند. این شایعه دروغ و خلاف واقع است. ما نه جنگی داریم نه نزاعی، پادشاه ما مسلمانست. با پادشاه مسلمان جهاد متصور نیست . . .» سپس بمردم اندرزها سرود و به آنان دستور شکیب و آرامی داد، و جلو تندروی را گرفت.

عین‌الدوله خواست از این مسجدهای شبانه جلو گیرد، و آگهی داد که پس از سه ساعت از شب، کسی در بیرون نباشد، و باداره‌ی پولیس [۱۸] (نظمیه) دستور داد، که هر که را، پس از آن ساعت، در کوچه یا خیابان به بینند دستگیر کنند و زندان اندازند. این کار مایه‌ی رنجی برای مردم شد، و هر شبی کسان بسیاری باین نام گرفتار می‌شدند. هر شب سه ساعت گذشته، شیپور می‌کشیدند، و پس از آن هر که را می‌یافتنند می‌گرفتند، و نخست جیب و کیسه و بغل او را تهی ساخته و سپس بزندانش می‌فرستادند.

از آنسوی عین‌الدوله خواست، کسانی را از تندروان از شهر بیرون راند و چشمهای دیگران را بترساند، و باشد که می‌خواست از این راه پروبال کوشندگان را بکند و همدستان کارآمد ایشان را گرفته و دور گرداند. شب شنبه بیست و پنجم خرداد (۲۴ ربیع‌الثانی) سه تن را، که حاجی‌میرزاحسن‌رشدیه، و مجدالاسلام‌کرمانی، و میرزاآقااسپاهنی ودند، از خانه‌هاشان دستگیر کردند، و هر یکی را بدسته‌ی دیگری از سواران کشیک خانه سپرده و بکهریزک فرستادند، و از آنجا هر سه را بدرشکه نشانده باسوار رو بسوی کلات نادری روانه گردانیدند.

اینان هیچیک از دسته‌ی کوشندگان نمی‌بودند. رشدیه بنیادگزار دبستان، و خود مرد زباندار و بی‌پروایی می‌بود، و در اینجا و آنجا از بدگویی بعین‌الدوله بازنمی‌ایستاد. مجدالاسلام یکی از کارکنان عین‌الدوله و بگفته‌ی آن زمان «راپورتچی» او می‌بود، و از دستگاه او نان می‌خورد؛ ولی این هنگام چون کار کوشندگان را در پیشرفت می‌دید، دوراندیشانه می‌خواست جایی هم برای خود در میان اینان باز کند، و این بود در اینجا و آنجا نشسته زبان ببدگویی از عین‌الدوله گشاده می‌داشت. میرزاآقا از استانبول تازه آمده و نزد عین‌الدوله خود را قانون‌دان نشان داده و چنین پیشنهاد کرده بود که قانونی که خواسته می‌شود او بنویسد، و چون مرد خودنما و هوسناکی می‌بود در اینجا و آنجا سخنانی از قانون و آزادی و چگونگی توده‌های اروپا می‌راند.

ولی عین‌الدوله چون اینان را گرفت، چنین پراکند که بابی (بهایی) می‌بودند، و به طباطبایی که میانجیگری درباره‌ی مجدالاسلام می‌کرد، همین را پیام فرستاد، و برای فریب مردم دستور داد سه تن از بازرگانان را ببهاییگری شناخته می‌بودند گرفتند و بند کردند و چندگاهی نگه داشتند و سپس از هر کدام یکصد و پنجاه تومان گرفته رها گردانیدند.

چند شب دیگر داستان دلسوز مهدی گاوکش رخ‌داد. این مرد در کوی سرپولک سردسته شمرده می‌شد و جوانان و مشدیان را بر سر خود می‌داشت، و چون از پیروان و هواداران بهبهانی می‌بود، در قهوه‌خانه نشسته و بیباکانه از عین‌الدوله بدگویی می‌کرد. عین‌الدوله که از بهبهانی همیشه خشمناک می‌بود و دل پر از کینه می‌داشت، از شنیدن آنکه یکی از پیروان او چنین بیباکی می‌نماید سخت برآشفت و چنین خواست همه‌ی خشم خود را برسر بیچاره مهدی فرود آورد، و دستور داد شبانه بخانه‌ی او ریختند و آنچه توانستند دریغ نداشتند: خود او را دستگیر کردند، زن آبستنش را چندان زدند که بچه انداخت، یک پسرش را بحوض انداخته و خفه گردانیدند، بدیگران از بزرگ و کوچک کتک و زخم زدند، با این سیاهکاریها از تاراج کاچال و افزارخانه هم چشم نپوشیدند. از آنسو فردا چون مهدی را به نزد عین‌الدوله آوردند گفت تازیانه بسیاری زدند و پس از همه بزندانش انداختند و تا دیرگاهی آگاهی از او نبود و همه او را کشته می‌دانستند.

این رفتار ستمگرانه‌ی عین‌الدوله بمردم گران افتاد. یک دسته سخت ترسیدند و خود را کنار کشیدند، و یک دسته بخشم افزوده و در راه کوشش پافشارتر گردیدند. رویهم‌رفته کار بزرگتر گردید و بسختی افزود.

در این میان چون جمادی‌الاولی رسید، مردم بشیوه‌ی هر ساله روزهای سیزده و چهارده و پانزده آن را، به نام اینکه روزهای مرگ دختر پیغمبر اسلام است، به سوگواری پرداختند، و نشست‌ها برای روضه خوانی برپا کردند، و در یکی از آن روزها (روز چهاردهم)، شادروان طباطبایی با بودن مردم بس انبوهی بالای منبر رفت و بیک رشته سخنان ارجداری پرداخت. کسانی گفته‌های او را می‌نوشتند و تاریخ بیداری همه‌ی آن را آورده است.

مرد خردمند، نخست یاد شاه کرد و ازو خشنودی‌هایی نمود، ولی گفت که او بیمار است و سخنان ما را باو نمی‌رسانند. سپس گفت:

می‌گویند ما شاه را نمی‌خواهیم، ما مشروطه‌طلب و جمهوری‌خواهیم، و با این می‌خواهند شاه را از ما برنجانند؛ ولی ما تنها «عدالتخانه» می‌خواهیم، «مجلسی که جمعی در آن باشند و بدرد مردم و رعیت برسند». سپس بیاد بیدادگریهای دولتیان پرداخته و داستان فارس و مانند آنرا سرود، و در پایان چنین گفت:
«ای مردم شما مکلفید برفع ظلم»، سپس داستان ستمگری عثمان و برانداختن او را در آغاز اسلام، یاد کرده چنین گفت: «امروز هم باعث ظلم یکنفر شده است که اتابک باشد او را علاج کنید . .»، و با آنکه از مشروطه‌خواهی بیزاری جسته بود سخن را کشانید ببدی خودکامگی (استبداد) و زیانهای آن، و آشکاره نکوهش از آن کرد، و در میان سخن، سرگذشت دلسوز مهدی‌گاوکش را یاد کرد، و از سختی کار زندگانی در تهران گله نمود: «مردی می‌رود پی طبیب که بچه‌اش خناق گرفته بلکه او را معالجه کند، در راه بیچاره را گرفته تا صبح نگه می‌دارند، صبح که برمیگردد پسرش مرده است، زن حامله است می‌روند پی ماما، او را می‌گیرند، صبح که برمیگردد زن و طفل هر دو مرده. کدام یک از کارها را بگویم؟!. اگر بدانید در این شبها چه ظلمها که می‌شود! مردم که یاغی دولت نمی‌باشند؛ یک کلمه عدل که اینهمه داد و فریاد و صدمه ندارد» سپس گفت: «مردم بیدار شوید، درد خود را بدانید، دوای درد را پیدا کنید، و زود در مقام نتیجه برآیید». سپس گفت: «هر دردی را درمانیست، و درمان خودکامگی «شور و مشاورت» است». در پایان چنین گفت: «اگر یک سال یا ده سال طول بکشد ما عدل و عدالتخانه می‌خواهیم ما اجرای قانون اسلام را می‌خواهیم، ما مجلس می‌خواهیم که در آن مجلس شاه و گدا در حدود قانون مساوی باشند». بدینسان بی‌آنکه پرده را درد، خواست خودشان را بمردم فهمانید و بآنان دل داد.

عین‌الدوله چون گفتار طباطبایی را شنید که آشکاره از استبداد بد گفته، و از آنسوی نیرومندی آنان را می‌دید، بیک چاره‌ی دیگری برخاست، و آن اینکه ناصرالملک را که در انگلستان درس خوانده، و خود بدانشمندی و نیکی شناخته می‌بود، و از اینسوی دینداری هم از خود می‌نمود، واداشت که نامه‌ای بطباطبایی نویسد، و باو چنین گوید که مشروطه برای ایران هنوز زود است، و می‌باید کنون را بفزونی دبستانها کوشید، و بمدرسه‌ها که هست سامانی داد، و بدینسان مردم را برای مشروطه‌خواهی آماده گردانید. این بهانه‌ای می‌بود که بدخواهان همیشه پیش آوردندی و ببدخواهی خود رخت دوراندیشی و نیک‌خواهی پوشیدندی. ناصرالملک نامه‌ای نوشت که باید آن را در اینجا بیاوریم، ولی چون بسیار دراز است و سخنان بیهوده‌ی بسیار می‌دارد می‌باید از برخی بخشها چشم پوشیم. بزرگی طباطبایی و بینایی او در کار، از اینجا پیداست که فریب چنین نامه‌ای را نخورده و سستی بخود راه نداده.

به شرف عرض حضور مقدس عالی می‌رساند این بنده یکی از ستایش‌کنندگان وجود مبارک حضرت عالی هستم بجهت اینکه از روی انصاف می‌بینم درد وطن دارید و بترقی ملت شایقید و ملتفت بدبختیهای نوع خود شده‌اید و آرزو دارید که علاجی برای این دردها پیدا کنید و باب سعادت و نیکبختی را بروی این ملت که در شرف زوال است بگشایید و همچو فهمیده‌ام که اینهمه داد و فریاد و قال و مقال شما از روی نفس‌پرستی نیست مقصودتان چاره‌ی امراض ملی است ولی خیلی افسوس و غصه می‌خورم وقتی که می‌بینم از شدت شوق و عجله که در علاج این مریض دارید نمی‌دانید بکدام معالجه دست بزنید و از کدام دوا شروع بفرمایید که بحال مریض مفید باشد چون نتیجه‌ی رفع مرض و عود صحت را در رفتار چست و چالاک مریض می‌دانید این بیچاره مریض که قادر بحرکت نیست مدتهاست غذایی بمعده‌اش داخل نشده و بدل مایتحللی ببدنش نرسیده رمق حرکت و قدرت تکلم ندارد تازیانه برداشته کتکش می‌زنید که بدود و از خندق جست و خیز نماید و این بدبختی که بواسطه‌ی مرض و نخوردن غذا همه‌ی روده‌هایش خشکیده و امعاء و احشایش از کار افتاده یک ران شتر نیم پخته بدهانش فرومی‌کنید که ببلعد. واضح است نتیجه‌ی آن دوا این غذا چه خواهد شد طبیب حاذق که تشخیص مرض داد اول باستعمال داروهای مفیده دمبدم می‌پردازد اگر از گلو نتوانست تزریق می‌کند آبگوشت غلیظ روانی بدواً آهسته آهسته بحلقش می‌چکاند تا کم‌کم قوت بگیرد بعد زیر بازوهایش را می‌گیرند روزی چند قدم توی اطاق راهش می‌برند پس از آن بحیاط و باغ آورده ملایم می‌گردانند تا وقتی که تدریجاً قوت دویدن و استعداد جست و خیز را پیدا کند.

امروزتقاضای مجلش مبعوثان و اصرار در ایجاد قانون مساوات و دم زدن از حریت و عدالت کامله (آنطوری که که در تمام ملل متمدنه‌ی سعادتمند وجود دارد) در ایران همان حکایت تازیانه زدن و ران شتر طپانیدن است. خدای قادر عالم گواه است که در این عرایض خود تملق از احدی منظورم نیست فقط قصد حق‌گویی و توضیح ریشه‌ی مسئله است لاغیر. همه جای مملکت وسیع ایران مثل خیابانهای طهران نیست کوه دارد، کتل و جنگل دارد، ماهور دارد، سباع دارد، وحوش دارد، الوار و اکراد دارد، شاهسون دارد، قشقایی دارد . . . این حرفها که در همه جای دنیا عصاره‌ی سعادت و شرافت و افتخار است بعقیده‌ی بنده در ایران امروز مایه‌ی هرج و مرج و خرابی و ذلت و عدم امنیت و هزاران مفاسد دیگر خواهد بود زیرا که برای استقرار و اجرای ترتیبات جدیده هنوز علم و استعداد نداریم و نشر این حرفها رعب و صلابت قدرت حالیه را از انظار می‌برد نتیجه پیداست که چه می‌شود! کبک نشدیم کلاغی هم از یادمان رفت! فرض بفرمایید امروز بندگان اعلیحضرت شاهنشاهی بمیل خاطر و کمال رضایت باین مملکت دستخط آزادی کامل مرحمت بفرماید و بشخص محترم مقدس حضرت مستطاب حجه‌الاسلام عالی امر شود مجلس مبعوثان تشکیل بدهید چه خواهید کرد اقلاً هزار نفر آدم کامل بصیر بمقتضای عصر آگاه از حقوق ملل و دول لازم دارید تا این یک مجلس را تشکیل یابد حالا سایر شعب و ادارات که همه مربوط بهم است و اجزای عالم لازم دارد بماند استدعا می‌کنم از روی بیطرفی و بیغرضی چنانچه شیوه‌ی طبیعی حضرت عالی است نه از روی طرفداری و خاطرخواهی دویست نفر آنطور آدم برای بنده بشمارید اما این را هم فراموش نفرمایید اگر کسی تمام اشعار عرب و عجم را از حفظ داشته باشد و برای فهمیدن کلماتش شخص محتاج بفرهنگ و قاموس باشد و تمام لغاتش از مقامات حریری باشد برای عضویت آن مجلس کافی و قابل نیست بلکه اشخاصی باید باشند که وقتی از ایشان بپرسند چه جهت دارد که روز بروز پول ما در تنزل است و حال آنکه نقره‌اش که از نقره‌ی فرانک و مارک و شلینگ و ین و روپیه بیشتر بار ندارد صحیحش را بگوید و چاره‌اش را هم بداند یا سایر شعبات سیاسی و مالیاتی و تجارتی و فلاحتی و نظامی آنچه امروز بکار زندگی و ترقی یک ملتی می‌خورد همه را بتواند بمطرح مذاکره و حل و عقد بیاورد گمان بلکه یقین اینست و بر صحتش قسم می‌خورم که اگر از روی انصاف بخواهید انتخاب بفرمایید در تمام ایران یک صد نفر نمی‌توانید پیدا کنید پس برای چه فریاد می‌کنید؟ . . برای که سنگ بسینه می‌زنید؟ . . خوب نتیجه‌ی این دراز نفسی‌های بنده چه شد و مقصود بنده چه چیز است؟ مقصودم اینست که حضرت‌عالی را از این اقدامات غیورانه که خیر و سعادت و افتخار ملت منحصر به نتیجه‌ی آن است بازدارم؟ نه والله مقصودم این است که طرفداری تملق‌آمیزی از دولتیان بکنم؟ نه بالله ـ بلکه می‌خواهم این اقدامات از راه صحیح باشد که منتج نتیجه‌ی صحیح بشود در این صورت اگر اجازه بدهید راهش را عرض می‌کنم بشرط آنکه از روی دقت و انصاف در آن غور بفرمایید آیا این مسئله یقین و مسلم شد که برای تغییر اوضاع حالیه و اختیار طرز و ترتیبات جدید، آدم لازم داریم (یعنی، عالم بعلوم عصر جدید) والله عالم لازم داریم. بالله عالم لازم داریم. بقرآن عالم لازم داریم. به پیغمبر عالم لازم داریم. بمرتضی علی عالم لازم داریم. به اسلام به کعبه به دین بمذهب عالم لازم داریم، عالم لازم داریم عالم لازم داریم !!!!

پس معلوم شد و تصدیق می‌فرمایید که منتها وسیله‌ی ترقی و مساوات و عدالت و سعادت و سرافرازی بوجود علم و عالمین بمقتضیات عصر است در این صورت ملت ایرانی در روز حساب در پیشگاه عدالت کامله‌ی مطلقه با حضور جد بزرگوارت دامان حضرتت را خواهند گرفت و عرض خواهند کرد الهی خیر و سعادت ما در دست پادشاه نبود در دست اتابکها و صدور نبود و در دست وزراء نبود فقط در دست آقایانی که می‌توانستند و نکردند و ما را در ذلت و بدبختی و اسارت در دست ملل اجنبی باقی گذاردند حضرت عالی هم جواب عرض خواهید کرد بارالها همه را می‌دانید که من و رفقای من همه قِسم اقدامات کردیم حضرت عبدالعظیم رفتیم کاغذهای سخت نوشتیم جوابهای سخت شنیدیم چه شبها با تزلزل بروز آوردیم چه روزها که با تحمل ناملایمات شب کردیم ولی پیشرفت نکرد تقصیر ما چیست ملت جواب خواهند گفت تمام این اقدامات شما ناصواب بود و شالوده و بنایتان برآب بجهت اینکه از راهش برنیامدند. راهش این بود که اول ما را عالم بمقتضیات عصر و زمان بکنید و از جهل و عمی خلاصی بخشید که بالطبع با نور علم لوازم شرف و نیکبختی خود را فراهم کنیم و بعد با شرحی که ذیلاً بعرض خواهد رسید استدلال می‌کنند و بثبوت می‌رسانند که وسیله‌ی تعمیم علوم فقط در دست آقایان علماء بود لاغیر آنوقت یقین دارم حضرت مستطاب عالی جوابی نخواهید داشت. این فقره را تمثیلاً عرض می‌کنم بعد باصل مطلب بپردازم امروز حالت آقایان علماء یعنی آنهایی که با حضرت عالی هم عقیده هستند و درد دین و وطن و ملت دارند و دلشان می‌خواهد این ملت را باوج سعادت برسانند یقین مثل حال کسی است که در انبارهای متعدد همه قسم حبوبات و ارزاق و گوشت و روغن ذخیره انباشته داشته باشد و خود با یک جمعیت کثیری از عیال و اطفال از گرسنگی نزدیک بهلاکت و این در و آن در برای یک گرده نان تکدی نمایند یا مثل کسی که تمام لوازم طعامی را در دیگ ریخته و حار کرده زیر دیگ را هم هیزم چیده در یک دست دسته‌ی گَوَنی و در دست دیگر چراغی گرفته بدرخانه‌های همسایه برای یک گل آتش می‌دود که زیر دیک را روشن نماید و ملتفت نیست که آتشی هم در دست خود دارد گَوَن را روی شعله‌ی چراغ بگیرد مشتعل می‌شود.

اعطای حکم بمثال بس است این مطلب را عرض کنم و عریضه را بدعای وجود مبارک ختم نمایم هیچیک از دول متمدنه بمنتها درجه‌ی عزت و سعادت نرسیده مگر وقتی که دولت و ملت با هم متحد شده دلشانرا بروی هم گذارده باتفاق رفع نواقص خود را نموده اسباب ترقیات ملی را فراهم کردند و این اتفاق و اتحاد برای هیچ دولت و ملتی دست نداده مگر وقتی که افراد و اجزای آن ملت بنور علم و تربیت منور شده پرورش یافتند.

هیچ پادشاهی و امپراطوری [ ای ] بطیب خاطر اقتدار خود را محدود و ملت را شریک سلطنت و طرف مشورت قرار نداد مگر اعلیحضرت میکادوموتسوایتو امپراطور ژاپون و طلوع کوکب اقبال ژاپون از عجاب واقعات روزگار است و امروز برای سرمشق ملل خواب‌آلوده هیچ نمونه بهتر از ژاپون نیست.

(در اینجا سخن درازی از ژاپون و مشروطه‌ی آن می‌راند)

چند مدرسه‌ی ناقص در این یازده سال ایجاد شده که جز اسم بی‌رسم چیزی نیست و جهت اینکه نتوانسته‌اند مثل میکادو کار را از پیش ببرند بعقیده‌ی بنده اینست که چون میکادو ریاست روحانی و مذهبی هم دارد ملت ژاپون او را اوالامر می‌دانند نفاذ فرمانش بیشتر و موانعش در اجرای افکار مقدسه خیلی کمتر بود پس تأسیس مدارس ملی در ایران تکلیف آقایان علمای روحانی و رؤسای مذهب است از حسن اتفاق و باطن شریعت مطهره‌ی اسلامیه اساس مدارس ملی و اسباب نشر علوم بطوریکه در ایران فراهم است درهیچ جای دنیا نبوده است سایر ملل وقتی که از خواب بیدار شده بخیال تعلیم و تربیت ملت افتادند چه زحمتها کشیدند چه جانها کندند تا یک مدرسه را ایجاد کردند ولی در ایران امروز هزاران مدارس ملی حاضر و موجود است که همه صاحب موقوفات معین و ترتیبات صحیحه است فقط در تهران قریب یکصد و سی و پنج مدرسه‌ی ملی بزرگ و کوچک داریم در سایر بلاد ایران حتی قصبات مدارس ملیه موجود است که روی هم باید سه‌هزار مدارس در تمام ایران داشته باشیم منتهی از سوء اداره‌ی آنها تمام این وسایل نازنین ضایع و عاطل مانده بقدر دیناری برای ملت فایده ندارد فلان گاوچران طالقانی یا زارع مازندرانی در سن بیست سالگی داخل مدرسه می‌شود حجره را معطل می‌کند حاصل موقوفه را مصرف می‌رساند در هفتاد سالگی نعشش را از مدرسه بیرون می‌برند در صورتیکه هنوز در ترکیب میم‌الکلمه مبهوت و مات است و با روز اول فرقی نکرده و این مدارس ملی را بصورت تنبل خانه درآورده‌اند در این مدت کدام مجتهد مجاز از مدارس ایران خاررج شده است بنده عرض نمی‌کنم ترتیب مدارس را بهم بزنند که مخالف شریعت منافی با نیت واقف شده باشد بنده با جرئت می‌توانم قسم بخورم که ترتیبات حالیه‌ی مدارس ملیه هیچکدام با نیت اصلی واقف موافق نیست پس باندک اهتمام و همت آقایان علماء ممکن است تمام این مدارس مصداق صحیح پیدا کند و مدرسه ملی بشود نه کاروانسرا و مهمانخانه و آن کاری که در ید قدرت آقایان است این است که همه باهم متفق شده پرگرام یا فهرست مرتبی برای تحصیل و درسهای مدارس بنویسند مدت دوره‌ی تحصیل را معین کنند همین دو فقره را منظم کرده و لوازمش را فراهم نمایند . . . و در آن فهرست برای هر مدرسه یک دوره از علوم عصر جدید را مجبوری قرار بدهند دوازده سال نمی‌گذرد که دو طبقه شاگردهای فارغ‌التحصیل از این مدارس بیرون خواهند آمد آنوقت مملکت ایران بقدر کفایت آدم عالم خواهد داشت که بتواند این حرفهایی که امروز می‌زنند و ابداً ثمر و فایده‌ای ندارد از روی علم و بصیرت بموقع اجرا بگذارند.

بخدای متعال خون از دلم جاری می‌شود وقتی که فکر می‌کنم این همه استعداد حاضر و وسایل موجود این طور عاطل مانده و ضایع می‌شود اگرچه این ترتیب برای مدارس ملیه بسیار کار سهل و آسانی است (یعنی در صورت میل و اتفاق علماء) ولی بقدری مهم و بزرگ است که مؤسسین آن و اسم بزرگوارشانرا با هزار سلام و صلوات ذکر کنند.

گوهر یگانه‌ی این خیال مقدس را من بنده بحضور مبارک تقدیم کردم و بعقیده‌ی خودم در عالم انسانیت و اسلامیت دارای اجر جمیل خواهم بود حالا شرح و بسط و موشکافیها و ترتیب مفصل اینکار بزرگ بسته بمذاکرات و مجالس عدیده است چون این بنده اسباب ژلاتین و محر و میرزا ندارم باصره‌ام نیز مانع از تحریر زیاد است استدعا می‌کنم سواد این عریضه‌ی بنده را از لحاظ انور سایر آقایان بزرگوار هم که با حضرت عال در این افکار عالیه متفق هستند بگذرانید زیاده سلامتی و عزت و اقبال وجود مبارک حضرت عالی و همه‌ی آقایان عظام را طالبم.

بنده‌ی دولتخواه وطن‌پرستِ ملت دوست . . . . گم نامت.

بدینسان کوشندگان و دولت، در برابر هم پافشاری می‌نمودند، و پیدا بود که بیباکی عین‌الدوله، میانه را بهم زده، و داتانهای دیگری پیش خواهد آورد. حاجی‌شیخ‌محمدواعظ، گذشته از کارهاییکه کرده بود، در این روزها زبان خود را نگه نمی‌داشت، و در منبرها بنکوهش از کارهای عین‌الدوله می‌پرداخت. عین‌الدوله دستور داد او را بگیرند، رز چهارشنبه نوزدهم تیر ماه (۱۸ جمادی‌الاولی) دو ساعت از روز گذشته بهنگامیکه حاجی‌شیخ‌محمد سوار خر خود شده و همراه یکتن نوکر می‌رفت، در کوی سرپولک، ناگهان احمدخان‌یاور، با یکدسته از سربازان، از پشت‌سر، با شتاب رسیدند. حاجی‌شیخ‌محمد چون آنان را دید لگام خر را کشیده ایستاد. احمدخان فرا رسیده گفت: «بسم‌الله برویم» پرسید: «من کیستم و آنگاه کجا برویم ؟» گفت: «شما حاجی‌شیخ‌محمدواعظ هستید، و می‌باید با ما بخانه‌ی عین‌الدوله برویم» دانست که نافهمیده نگرفته‌اند و ناگزیر شده خود را بآنان سپرد. سربازان گرد او را گرفتند ف و ر بسوی خانه‌ی عین‌الدوله روان گردیدند، ولی چون بنزدیکی مسجد و مدرسه‌ی حاجی‌ابوالحسن‌معمار رسیدند، طلبه‌های مدرسه از چگونگی آگاه شدند، و بهمدستی مدم بازارچه جلو را گرفتند. احمدخان نخواست با آنان زور آزماید، و حاجی‌شیخ‌محمد را از خر پیاده گردانیده، در قراولخانه که در آن نزدیکی می‌بود بند کرد. مردم در پیرامون قراولخانه انبوه شدند، و در این میان آگاهی به به‌هانی رسید، و او پسر خود سیداحمد را با کسانی، برای رهانیدن او فرتاد. از رسیدن ایشان مردم بدلیری افزودند، و ادیب‌الذاکرین‌کرمانی مردم را شورانید و خود پیش افتاده بقراولخانه تاختند، و با زور بدرون رفتند و حاجی‌شیخ‌محمد را بدوش برداشته و روانه گردیدند. احمدخان فرمان شلیک داد. سربازان شلیک هوایی کردند و تنها یک تیر بران ادیب‌الذاکرین خورد و او را بزمین انداخت ولی باز برخاسته روانه گردید.

در این میان سیدعبدالحمید نامی از طلبه [ها ]، از درس بازمی‌گشت و بهنگامه فرا رسید و چگونگی را دید و در جلو احمدخان ایستاده بنکوهش او پرداخت: «تو مگر مسلمان نیستی ؟! چرا فرمان شلیک دادی؟ ! . .» احمدخان برآشفته تفنگ یکی از سربازان را گرفت و رو بسوی سید نشانه رفت. تیر از پستان چپ سید خورد و از پشت‌سر بدر رفت و در زمان بزمین افتاد. مردم او را هم برداشتند و همگی باهم بمدرسه شتافتند. ادیب‌الذاکرین با پای خونین یکس افتاده، و تن خونین سید را در یکسو نهادند. سید هنوز جان می‌داشت و آب برای خوردن خواست، ولی تا بیاورند درگذشت.

حاجی‌شیخ‌محمد خون او را بسر و رو مالید، و بشیون و فریاد برخاست و مرد و زن هم ناله و شیون پرداختند. در این هنگامه سیف‌الدین‌میرزا مدیر توپخانه با یکدسته قزاق رسید، اینان بیاری احمدخان آمده ولی دیر رسیده بودند و چون هنگامه را دیدند، کشته‌ی سید را برای آنکه در دست مردم نباشد، برداشته و روانه گردیدند. مردم ترسیدند ادیب‌الذاکرین را هم ببرند، او را برداشته بخانه‌اش رسانیدند. در این هنگام صدرالعلماء با دسته‌ای سید و طلبه بآنجا رسید. شورشیان از دیدن او بدلیری افزوده، و علی‌کوهی نامی از جوانان، با کسانی از دنبال قزاق شتافته و بآنان رسیده و با زور و کشاکش، کشته‌ی سید را از دست ایشان گرفتند و بازآوردند.

صدرالعلماء دستور داد کشته‌ی سید را بردارند و بسوی مسجد آدینه روانه گردند. مردم بآن انبوهی جنازه را برداشته، با شیون و ناله روان گردیدند. کم‌کم بشهر آوازه افتاده و کوشندگان از هر سوی شهر می‌شتافتند، بازار و کاروانسراها و تیمچه‌ها بسته می‌شد. بدینسان شورشیان بمسجد جامع درآمدند. از علماء نخست بهبهانی، و سپس شیخ‌محمدرضاقمی، و سپس طباطبایی هریکی با دسته‌ی بزرگی بآنجا آمدند، بدینسان در پایتخت ایران شورش بزرگی برخاسته و مردم در برابر دولت ایستادند. یکدسته از پی علماء رفته هرکه را می‌یافتند بمسجد می‌آوردند. امروز حاجی‌شیخ‌فضل‌الله نیز باینان پیوست، و با دته‌ای به مسجد درآمد، جز امام جمعه که در شهر نمی‌بود، همه‌ی علمای بزرگ، خواه و ناخواه، همراهی نمودند، بازرگانان و بازاریان همه می‌بودند و می‌کوشیدند. بزازان چادر بزرگی آورده و در حیاط مسجد افراشتند، و سماور و افزار و کاچال آنچه در می‌بایست از خانه‌ها آوردند. در این پیشامد نیز زنان پا در میان می‌داشتند و درآوردن ملایان بمسجد با مردان همراهی می‌نمودند. در مسجد نیز کسانی از آنان می‌بودند.

علماء گفتگو کردند چه باید کنند، و بر این نهادند که برپا شدن «عدالتخانه» را بخواهند و تا خواست خود را پیش نبرند از مسجد بیرون نروند، کسانی می‌گفتند: برداشته شدن عین‌الدوله را بخواهیم، طباطباییگفت: «اگر عدالتخانه را برپا نمودیم دیگر عین‌الدوله داخل آدمی نیست».

کشته‌ی سید را شستند و در میان مسجد گزاردند. کسانی از مردم بشیوه‌ی آن روزی، گرد او را گرفته و «نوحه» خوانده و سینه می‌زدند.

درباره‌ی او شعرهایی بسوگواری سروده شده که چون براون و دیگران یاد آنها کرده‌اند ما نیز چند بیتی را بنمونه می‌آوریم:

غافل ز ره رسیدو ز هنگامه بی‌خبر

انگشت حیرتش بشد آنگاه در دهن

چشمش بسوی معرکه افتاد محوومات

از کارهای چرخ و زغوغای مرد و زن

ناگاه بی‌ملاحضه سلطان فوج دون

تیری زد آتین بتن شمع انجمن

مابین سینه و گلویش تیر جا گرفت

وز پشت او بدر شد و جانش شد از بدن

از نو حسین کشته زجور یزید شد

عبدالحمید کشته‌ی عبدالمجید شد[۱۹]

بادا هزار مرتبه نزد خدا قبول

قربانی جدید تو یا ایها الرسول


پسین آنروز، یکدسته سرباز، از لشکرگاه بشهر درآمدند و در خیابانها چاتمه [۲۰] زده به نگهبانی پرداختند. شب پنجشنبه از سوی دولت جار کشیدند: «هر کسی که فردا دکان یا حجره‌ی خود را باز نکند کالایش تاراج و خود او کیفر خواهد یافت». از ساعت پنج‌شب تا نزدیکی بامداد، جارچی در خیابانها و کوچه‌ها می‌گردید و این جار را می‌زد.

فردا، مردم چون از خانه بیرون آمدند، در خیابانها و سرگذرها سربازان و توپچیان فراوان دیدند. بویژه در پیرامونهای سرای شاهی (ارک) و سبزه‌میدان، و در بازارهای پیرامون مسجد آدینه، که دسته‌های انبوهی را آماده یافتند. عین‌الدوله بیم جنگ می‌داشت و بدوراندیشی همه‌ی لکر را بدرون شهر آورده بود. در جاییکه دو سید و دیگر سران کوشندگان، از چنین اندیشه‌ای بسیار دور می‌بودند، و پیشرفت کار خود را جز از راه ایستادگی بآرامش، نمی‌خواستند. راست است که کسانی از آنان تپانچه و برخی افزار همراه می‌داشتند، و کار بیخردانه‌ی سیدمحمدرضاشیرازی را خواهیم آورد، ولی این جز از آن بود که سران در اندیشه‌ی جنگ باشند.

کسانی خورده گرفته‌اند که چرا جنگ نکردند، و چرا از پیش از آن، افزار نبسیجیدند ؟!. ولی این خرده از روی فهم و اندیشه نیست. کسان جنگ ندیده، اگرهم انبوه باشند جنگ نتوانند، و ایستادگی نیارند. کسانیکه بر سر دو سید گرد می‌آمدند اگر برزم برخاستندی نتیجه آن نشدی که پس از یکی دو شلیک بگریزند و گروهی در میانه کشته گردند، و از آنسوی عین‌الدوله بهانه پیدا کرده سران را بگیرد و هر یکی را بجای دور دیگری فرستد. بهتر همان بود که کرده‌اند.

امروز عین‌الدوله با یکدسته سواره در پیرامون خود، همراه امیربهادر و نصرالسلطنه، از نیاوران بشهر آمد. می‌خواست از چگونگی نیک آگاه گردد، و از نزدیک بچاره کوشد، و چون با همراهان بگفتگو نشست، چنین نهادند که در برابر شورش ایستادگی نمایند، و زور بکار برند. این ود او کسی بمسجد فرستاد و بعلماء پیام داد: شما بروید بخانه‌های خود، تا ما درخواست شما را بکار بندیم. آنان دلیرانه پاسخ دادند: «مقصود ما تأسیس مجلس عدل است که پس از این کسی ظلم و تعدی نکند، و چون عین‌الدوله مانع عدالتخانه است و دستخط شاه را اجراء نمی‌نماید پس خائن دولت و ملت است و باید از مسند وزارت برخیزد».

عین‌الدوله دانست که دشمنی با خود اوست، و در ایستادن و زور بکار بردن پافشارتر گردید. امروز از بیرون آمدن زنان جلو گرفتند، و هر که را از ایشان می‌دیدند می‌گرفتند و در قراولخانه نگه می‌داشتند. زیرا دیروز میانه‌ی یکدسته ازآنان، با سربازان و قزاقان کشاکش رو داده بوده.

امروز ا همه‌ی جار دولت جز از نانوایان و مانند آنان کسی دکان خود را باز نکرد و در مسجد و پیرامون‌های آن، انبوهی بیتر گردید. پیش از نیمروز ختم سیدعبدالحمید را برداشته و روضه خواندند، واعظانی به منبر رفته از عین‌الدوله و کارهای او بد گفتند، و هنگام پسین بزازان به یک کار دیگری برخاستند، و آن اینکه پیراهن خونین سید را به سر چوبی بسته آن را بیرق کرده و در پیرامون آن دسته بستند، و بشیوه‌ی دسته‌های سینه‌زنی آنروزی، نوحه‌خوانان و سینه‌زنان، بتکان آمدند: «محمد یا محمد، یا محمد، برس فریاد امت یا محمد.» نخست چندبار در مسجد گردیدند و سپس بازار بیرون آمدند و در پیرامونهای مسجدشاه و مسجد آدینه گردیده و دوباره بازگشتند. در این کارها، یکی از پیشگامان میرزامهدی‌پسرحاجی‌شیخ‌فل‌الله می‌بود و از این، دو نتیجه می‌خواستند: یکی آنکه مردم بتکان آیند و هوای مسجد تازه گردد. دوم باشد که سربازان و توپچیان را بسهانند[۲۱] و دل‌های آنان را یسوی خود گردانند.

شب آدینه را علماء و سران، در مسجد ماندند و بیشتر شب را هم با روضه و دعا و نماز بسر بردند، و چون خوابیدند بامدادان باز برخاسته و در پشت‌بام و آن پیرامونها، آواز بنماز و دعا بلند گردانیدند و برخی از ایشان بانگ «یا الله» می‌کشیدند که سربازان شقاقی که در آن پیرامون‌ها می‌بودند بشنوند.

روز آدینه، باز مردم در مسجد و در پیامونهای آن انبوه شدند، و فزونی مدم تا بجایی بود که پشت‌بامها را نیز گرفتند. از آنسوی دولت نیز بشماره سرباز و توپچی افزود و چهارسو و آن پیرامونها را پُرگردانید. امروز، باز ختم‌سیدعبدالحمید را می‌داشتند و روضه می‌خواندند.

این را می‌باید بگوییم که آن روز، یکی از کارهای همیشگی ایرانیان «روضه‌خوانی» می‌بود، و بهر کجا که یکدسته‌ای فراهم آمدندی، و هر انجمنی یا بزمی که بودی، بایستی روضه‌خوانی باشد، و یاد کربلا و داستان آن بمیان آید و بگریند، تا آنجا که کسانی در عروسیها نیز «روضه» میخوانانیدند. در این نشستهای کوشندگان هم، چه بهنگامیکه در عبدالظیم می‌بودند، و چه زمانی که بتهران بازگشتند، و چه اینهنگام که در مسجد آدینه می‌نشستند ـ همیشه روضه‌خوانی می‌شد. به ویژه که داستان کشته شدن سیدی به میان آمده، و این خود انگیزه‌ی جدایی برای «روضه‌خوانی» و سوگواری به کشتگان کربلا می‌بود.

امروز هم کسانی دسته‌های سینه‌زنی پدید آردند. بدینسان که از پیراهن و دستار سید کشته شده، دو بیرق ساختند، و دو دسته پدیدآورده و هر یکی را دنبال یکی از بیرقها انداختند، و باز می‌خواستند بیرون آیند و در بازارها گردیده و سینه‌زده و بازآیند.

بهبهانی خرسندی نمی‌داد و می‌گفت: باشد که نگزارند و یا شلیکی کنند. گفتند: دیروز رفتیم و کسی جلو نگرفت. علماء گفتند: سربازان دیروزی را دورتر برده‌اند و این سربازان که امروز در پیرامون مسجد می‌باشند از فوج دیگری هستند و به اینان دستور شلیک داده شده. گفتند: ما که افزار جنگی بدست نمی‌داریم تا کسی بما شلیک کند. بدینسان برای بیرون رفتن پافشردند.

راستی این بود که گمان نمی‌کردند سربازان بسید و ملا شلیک کنند، و از آنسوی به تنگنا افتاده و از بیکاری دلتنگ گردیده می‌خواستند تکانی خود دهند.

دسته‌ی نخست راه افتاد: انبوهی بچه سید در جلو، و گروهی از سید و طلبه، عمامه‌ها را بگردن پیچیده و قرآنی بدست گرفته، در پشت‌سر آنان، و سینه‌زنان در پشت‌سر همگی. بدینسان از مسجد بیرون آمده و رو بسوی چهارسو پیش رفتند؛ ولی بچهارسو نرسیده، سربازان جلوشان را گرفتند. اینان خواستند گوش ندهند، و از پشت‌سر نیز مردم فشار می‌آوردند و ناگهان سرکرده فرمان شلیک داد. سربازان تفنگها را سرببالا گرفته شلیکی کدند. مردم بهم برآمده و پس نشستند، و در این میان بچگانیکه در پشت‌بام می‌بودند بربازان سنگ پرانیدند. سرکرده دواره فرمان شلیک داد. سربازان باز شلیک کردند، و این بار کسان بسیاری تیر خورده و بزمین افتادند، و دیگران سراسیمه و درهم رو گردانیده با فشار خود را بمسجد رسانیدند. هنگامه‌ی شگفتی برخاست. زنان و مردان بهم آمیخته و هر یکی جستجوی کسان خود می‌کرد و فریاد و ناله از هر سو برمی‌خاست.

انبوهی از زنان و مردان گرد علماء را گرفتند و بیخویشتن می‌گریستند و می‌نالیدند و دیرگاهی گذشت تا دواره سامان و آرامش بجای خود برگشت. کسای می‌خواستند با افزار کمی که می‌داشتند بجنگ برخیزند و علماء نگزاردند.

از کشتگان دو تن را بیرون آورده بودند: یکی سیدمصطفی پیشنماز و دیگری حاجی‌سیدحسین. این یکی را بمسجد آودند. پیر نیکی می‌بود، و او نیز تیر از سینه خورده بود. چند کسی هم زخمی میودند.

شماره‌ی کشتگان را کسی نیک ندانست. زیرا مردم چون گریختند هرکه افتاده بود، چه کشته و چه زخمی، سربازان از زمین برداشتند و از میان بردند، و بی‌آنکه بزخمیان چاره کنند همه را بانبار کشیدند و شبانه چند گاری را پر از کتگان گردانیده ببیرون شهر فرستادند. هواخواهان دولت شماره‌ی آنان را دوازده تن نوشته‌اند، ولی دیگران می‌گویند از صد تن بیشتر بودند.

سررشته‌دار این کارها از سوی دولت نصرالسلطنه می‌بود و علیجان نامی از بستگان او، کوشش فراوان می‌نمود و از امروز نام درآورد، پس از این پیشامد نصرالسلطنه و سیف‌الدین‌میرزا آمدند و در چهارسو نشستند که از نزدیک فرمان دهند و بکارها سرکشند، و یکتن میرپنج را با پنجاه تن توپچی فرستادند که در پشت‌بام بازار سنگر بندند، و از آنسوی یکدسته تفنگچی را بالای «شمس‌العماره»، که سرکوب مسجد است، فرستادند. سپس آب روانی را که از مسجد می‌گذرد برگردانیدند و آب از مسجدیان بریدند.

در اینمیان، در مسجد یکداستان دیگری رخ داد، و آن اینکه چند ساعت پس از پیشامد شلیک و کشتار، که تازه دلها آرام گرفته و رنگها برخساره‌ها بازگردیده بود، ناگهان از میان مردم آواز تپانچه‌ای برخاست و دو تیر، یکی پس از دیگری، دررفت. مردم چنین دانستند که سربازان بمسجد ریخته‌اند و در اینجا هم شلیکی خواهند کرد. این بود سخت بهم برآمدند و رو بگریز آوردند؛ و هر کسی پناهگاهی می‌جست. علماء هم ا رنگهای پریده و دست و پای لرزان، از صحن مسجد بایوان و شبستان گریختند، و هر یکی در جستجوی فرزندان و کسان خود بودند.

در این هنگام از شادروان بهبهانی رفتاری دیده شد که دلیری و بزرگی او را نیک می‌رساند. بدینسان که بیدرنگ خود را روی یک بلندی رسانید، و سینه‌ی خود را باز کرد و رو بمردم گردانیده و بآواز بلند چنین گفت: «ایمردم نترسید، واهمه نکنید، اینها کاری داشته باشند با من دارند، این سینه‌ی من، کجاست آنکه بزند ؟! . . شهادت و کشته شدن ارث ماست.» چندان ایستاد و از اینسخنان گفت که مردم را دوباره ازگردانید و بدلها آرامش بازآورد.

در این روز [۲۲] یک کار نابجایی از سید محمد رضای شیرازی سرزد، و آن اینکه به قزاقی رسید و با تپانچه تیری باو زد، که پس از چند ساعتی با همان زخم درگذشت. این مرد را نیک خواهیم شناخت، و همیشه کارهایش نابجا، و همیشه زیانش بیش از سودش بوده.

این پیشامدها، از یکسو سختی عین‌الدوله را در کار، و بی باکی او را از خونریزی نشان داده، و از یکسو ترسندگی مردم و ایستادگی نیارستن آنان را هویدا می‌گردانید، و رویهم رفته یک آینده‌ی بیمناکی دیده می‌شد. اگر سربازان بمسجد تاختندی انبوه مردم نایستاده گریختندی و اگر نتاخته و بهمان گرد فراگرفتن و نان و آب را بستن بس کردندی، و چند روزی همچنان ایستادندی، مردم بخود دلتنگ شده و کم‌کم رو بپراکندگی آوردندی، و داستان با خواری و سرافکندگی بپایان آمدی.

اگرچه آنروی پیش‌آمد هم درخور اندیشه می‌بود: در جاییکه کار باینجا رسیده و انبوهی از مردم، بخودکامگی شوریده و در میانه خونها ریخته شده بود، دیگر خودکامگی ماندنی نمی‌بود، و دیر یا زود، می‌بایستی از میان رود. چیزی که هست عین‌الدوله از چنین اندیشه‌ای بس دور می‌بود، و این زمان مظفرالدینشاه، جز افزاری در دست او شمرده نمی‌شد. عین‌الدوله درس از پیشامدهای روسستان می‌گرفت. زیرا از دیرباز، در آنجا آزادیخواهانی پیدا شده و بسختی می‌کوشیدند و خونها می‌ریختند، ولی دولت ایستادگی نموده با زور جلو می‌گرفت. این می‌خواست همان راه را رود، و سنگر بستن در پشت‌بام بازار و تفنگچی فرستادن ببالای شمس‌العماره، از خواست درون او آگاهی می‌داد.

پس چه بایستی کرد؟.. در اینجا هم دو سید بچاره‌ی بخردانه‌ی نیکی برخاستند. بدینسان که چون در این میان، باز کسانی از سوی دولت می‌آمدند و چنین پیام می‌آوردند که مردم را پراکنده کنید و مایه‌ی آشوب نباشید، و از خود شاه نامه‌ای در این باره، با دست پسرش عضدالسلطان رسید، شادروانان بهبهانی و طباطبایی همان را عنوان کردند، و از مردم درخواستند که پراکنده شوند. مردم نمی‌پذیرفتند، دو سید پافشاری نمودند. بهبهانی قرآن را بدست گرفته بمردم سوگند داد پراکنده شوند و بازارها را باز کنند. پیامهایی را که از شاه و دولت رسیده بود بمردم خوانده و چنین گفت: ایمردم، شما از دولت دادگری خواستید جز با گلوله پاسخ نشنیدید. کار بجاهای سختی خواهد رسید. پس هرچه زودتر است شما بروید.

نزدیک به پایان روز بود که مردم پراکنده شدند و به خانه‌های خود رفتند، و نماند مسجد مگر علما و خویشان و بستگان ایشان و طلبه‌ها، و برخی کسان ویژه‌ای.

کشته‌ی سیدعبدالحمید را که در صحن مسجد بخاک سپرده بودند، کشته‌ی حاجی‌سیدحسین را نیز فرستادند در امامزاده زید بخاک سپردند.

شب شنبه برای کوشندگان شب اندوهگین بدی بود. مردم با دلهای شکسته بخانه‌هاشان برگشته، و از آنسوی علما در مسجد با دسته‌ی اندکی مانده‌اند. امشب لغزشی از میرزامصطفی‌آشتیانی سرزد، و آن اینکه ببهانه‌ی بیماری مادرش، از مسجد بیرون شد و بخانه‌ی امیربهادر رفت، و با او از در سازش درآمد، و آنشب را در خانه‌ی او بسر برد، ولی چون بامدادان همراه کسان او بمسجد بازگشت، دیگران فهمیدند و با او بدگمان گردیدند.

روز شنبه بازارها بازشد و مردم بکار خود پرداختند، ولی سرباز و قزاق و توپچی همچنان می‌ایستادند و هر سو پر از ایشان می‌بود. امروز با دستور عین‌الدوله بمسجدیان بیشتر سخت گرفتند. بدینسان که اگر کسی می‌خواست بدرون رود نمی‌گزاردند، ولی اگر کسی بیرون می‌آمد جلو نمی‌گرفتند. از نان و آب و دیگر خوردنیها بیکبار جاو می‌گرفتند.

حبل‌المتین که این داستانها را چند ماه دیرتر (پس از داده شدن مشروطه) آورده، در اینجا چنین می‌نویسد: «بنا بود سرباز بریزد و چهارنفر را در مسجد زنجیر کنند و ببرند بیرون: یکی آقاسیدجمال‌روضه‌خوان (واعظ)، دیگری حاجی‌شیخ‌محمدواعظ، سوم حاجی‌شیخ‌مهدی‌واعظ، چهارم میرزا باقر روضه‌خوان[۲۳]، نمی‌دانم بچه ملاحظه این کار را نکردند».

چون نویسنده‌ی این آگاهی سیدحسن برادر دارنده‌ی روزنامه است، و چنانکه گفتیم، او این زمان بعین‌الدوله پیوسته و برای او کار می‌کرد، می‌توان گفت که عین‌الدوله چنین آهنگی می‌داشته. چه این واعظان در منبر بدگویی ازو می‌کردند و چنانکه گفتیم او را به سیدجمال و حاجی‌شیخ‌محمد خشمِ بسیار می‌بود.

نزدیک نیمروز نصرالسلطنه به نزد علماء آمد و چنین گفت: «من از طرف دولت مأمورم که شماها را بمنزل‌های خودتان ببرم، ولی نظر بارادت باطنی خود، شما را با احترام بخانه‌های خودتان برمی‌گردانم». آنان مردانه پاسخ دادند: «تا سرباز نیاید و ما را مجبور نکند ما از این مجلس و مسجد بیرون نخواهیم رفت. یا باید عدالتخانه برپا شود و یا ما را کشید»، نصرالسلطنه چون ایستادگی آنان را دید دانست که اگر بکاری برخیزد آشوب برپا خواهد شد، و با همه‌ی تندی و بیباکی که درو می‌بود نرمی نموده و بیرون رفت.

کار آب و نان بسختی رسیده، و کسانی با رنج و بیم، و بخواهش و درخواست از سربازان، در تاریکی شب چیزهایی می‌رسانیدند ولی نچندانکه از گرسنگی و تشنگی جلو گیرد. امروز باز بهبهانی بباشندگان پیشنهاد کرد که بروند، و خود را بهر او دچار آسیب نسازند. چنین گفت: دشمنی صدراعظم تنها بامنست و با شما نیست. شما بروید و خود را رها گردانید. آنان نپذیرفتند و از همراهی بازنگشتند. این روز هم بدینسان گذشت.

یکشنبه بیست‌وسوم تیر (بیست‌ودوم جمادی‌الاولی)، باز بمسجدیان سخت می‌گرفتند و از رفتن کسی بدرون مسجد، و از بردن چیزی، جلوگیری می‌نمودند. امروز باز میانجیانی آمدوشد می‌کردند، و از عین‌الدوله پیامهای نهانی بکسانی می‌آوردند. خواست او این بود که پراکندگی بمیانه اندازد و دیگران را از بهبهانی جدا گردانیده و ازو کینه جوید؛ ولی کاری نتوانست و علمایی که می‌بودند گوش به بیم و نوید او ندادند و از بهبهانی جدا نگردیدند.

در تاریخ بیداری از شیخ محمد رضای قمی نام می‌برد که عین‌الدوله پیام باو فرستاده نویدها می‌داد که از مسجد بیرون آید، و او مردانه ایستادگی نشان داد و نوید را نپذیرفت و بهبهانی دانسته بر او سپاس گزارد.

بدینسان پا می‌فشردند، ولی خود کار دشوار گردیده و می‌بایست چاره‌ای کنند. امروز چنین پیشنهاد نمودند: «یا عدالتخانه را برپا کنید، یا ما را بکشید و بدیگران کاری ندارید، و یا بما راه دهید از شهر بیرون رویم» پس از آمد و رفت میانجیان، دولت سومین را پذیرفت و شاه دستخطی بیرون داد که آقایان آزادانه بهرکجا که می‌خواهند بروند. اینان گفتند: بعتبات خواهیم رفت و باین نام از شاه پرگ خواستند و شب دوشنبه یکساعت از شب رفته از مسجد پراکنده شدند، و هر یکی با بستگان و خویشان بخانه‌های خود بازگشتند که بسیج رفتن کنند، بدینسان داستان مسجد آدینه بپایان رسید.

حبل‌المتین در اینجا هم بدگهری نموده و یک گفتاری نوشته سراپا بیشرمی. بجای آنکه پیشامد را بنویسد، و اگر هم بکوشندگان هواداری نمی‌نماید ننماید و داستان را چنانکه رو داده بود برشته‌ی نوشتن کشد، داستان را بیکبار پوشیده داشته و از کوشندگان نامی نبرده، و در گفتار تنها بزشت‌نویسی و دروغ‌بندی بس کرده. پیداست برادرش سیدحسن آن را از تهران فرستاده بوده و می‌باید گفت: نویسنده همه‌ی هوش خود را در راه بدگهری بکار برده در آغاز گفتار می‌گوید: «چون قومی را جهالت دامنگیر، و ملتی را سفاهت و نادانی گریبانگیر گردد، خیر خویش ندانند، و بالقاء شبهات مغرضین حرکات وحشیانه کنند، و سخنان مجنونانه گویند. معلوم است قوم را با چنان حال رستگاری نصیب نشود، و این گونه ملت را با این اطوار چهره‌ی خوشبختی ننماید.»

همه‌ی گفتارش از اینگونه ات و بیشرمانه می‌گوید: «بیگانگان چون می‌بینند «شاهزاده‌اتابک‌اعظم»، کارهای کشور را درست می‌گرداند و ایران را پیش می‌برد، برای کارشکنی ازو، اینان را برانگیخته‌اند»، عین‌الدوله با خودکامگی ایران را در دست می‌گردانیده و بیگانگان از نتیجه‌ی کارهای او به اندیشه افتاده و می‌ترسیده‌اند! اینست اندازه نافهمی و نادرستی نویسنده‌ی یک روزنامه!

همانشب، بامدادان، بهبهانی و طباطبایی و صدرالعلماء و برخی دیگران، از شهر بیرون شده آهنگ ابن‌بابویه (در نزدیکی عبدالعظیم) کردند که بازماندگان نیز به آنان پیوندند. همه‌ی ملایان و طلبه‌ها و دیگران که در مسجد همراهی با دو سید کرده بودند، در این سفر نیز همراهی نمودند و بدرشکه یا باسب یا بگاری نشسته و بایشان پیوستند.

نوشته‌اند کسانی هم پیاده رفتند. آن روز را در ابن‌بابویه بسر برده، و شبانه راه افتادند. حاجی‌شیخ‌فضل‌الله که دیر کرده بود او نیز بسیج سفر کرده، دو روز دیگر با بستگانی روانه گردیده در کهریزک بآنان پیوست. عین‌الدوله بسیار می‌خواست که باری این را نگزارد، و نتوانست.

رویهمرفته هزار تن کمابیش می‌بودند، و چون کم‌کم راه می‌پیمودند روز سی‌ام تیر بقم رسیدند، و با آنکه بنام عتبات بیرون رفته بودند در آنجا رخت بگشادند و نشیمن گرفتند.

از اینسوی در تهران، بازارها باز و مردم آرام می‌بودند. سرباز قزاق و توپچی همچنان در شهر می‌بودند، و تا چند روز در بازارها به هرچندگامی یک سرباز یا قزاق می‌ایستاد. پنداشته می‌شد دولت فیروز درآمده و شورش ریشه‌کن گردیده؛ ولی نچنان بود، و مردم برای یک جنبش بزرگتری، آماده می‌شدند، و این هنگام بود که روها باز شده و نام «مشروطه» بزبان‌ها می‌رفت. در بیرون جز آرامش دیده نمی‌شد؛ ولی در درون دلها از شور نیفتاده و یکسو خشم و یکسو بیم، بسیاری از مردم را ناآسوده می‌گردانید. رفتن علماء بیشتر گران افتاده و خشم مردم را فزونتر می‌داشت. زنان همین را عنوان کرده در این گوشه و آن گوشه خروشهایی می‌نمودند. فرصت‌شیرازی می‌گوید: «خود من دیدم زنی مقنعه‌ی خود را بر سر چوبی کرده بود و فریاد می‌کرد که بعد از این دختران شما را مسیو نوز بلجیکی باید عقد نماید و الا دیگر علماء نداریم».

با آن دلبستگی که آن روز، مردم بعلماء می‌داشتند و با آن نیازی که در کارهای زندگانی بآنان می‌بود، هرگز نشدی که مردم بخاموشی گرایند و رشته‌ی آرامش را نگسلند. عین‌الدوله بیخردانه، تنها بزور بس می‌کرد و نتیجه را نمی‌اندیشید.

از روزیکه علماء رفتند دروغهایی در شهر پراکنده می‌شد. گاهی گفته می‌شد پانصدسواره فرستاده‌اند که همه را بگیرند. گاهی گفته می‌شد عین‌الدوله از نامه‌ای که طباطبایی باو نوشته بوده بسیار خشمناک است و او را خواهد کشت. از آنسوی کسانی از بازرگانان و دیگران، که با دو سید از نخست همراهی نموده و شناخته شده بودندـ همچون حاجی‌محمدتقی‌بنکدار و حاجی‌حسن برادر او و برخی دیگران چون در تهران مانده و بقم نرفته بودند، از عین‌الدوله بجان و داراک خود می‌ترسیدند اینان را از ترس اندیشه‌ای بسر افتاد، و آن اینکه بسفارتخانه‌ی انگلیس روند و بستی نشینند. در آنزمان در ایران بجایی پناهیدن و بستی نشستن، و دارنده‌ی آنجای را بمیانجیگری برانگیختن، یکی از شیوه‌های شناخته می‌بود. این کار را با امام‌زاده‌ها و مسجدها کردندی، با خانه‌های مجتهدان کردندی، با تلگرافخانه‌های دولتی کردندی. اما با سفارتخانه‌ها جز چندبار رخ نداده بوده، آنچه بتازگی رخ داده و مردم می‌دانستند و بیاد می‌داشتند داستان ابوالحسن‌میرزای‌شیخ‌الرییس و شیخ‌زین‌الدین‌زنجانی می‌بود. ابولحسن‌میرزا که خود «شاهزاده آخوند» هوسبازی می‌بود، و هر زمان براه دیگری افتادی، از دیر باز باندیشه‌ی «اتحاد اسلام» افتاده و سخن از یکی شدن ایران و عثمانی می‌رانده، و از اینسوی با دو سید و همدستان ایشان نیز همراهی می‌نموده. شیخ‌زین‌الدین نیز چنین گناهی می‌داشته. دولت می‌خواسته اینان را دستگیر گرداند و اینان دانسته بسفارتخانه‌ی عثمانی پناهیده و بمیانجیگری سفیر زینهار از شاه گرفته بودند.

این یک داستان، درس‌آموز مردم گردید که آنان نیز بیک سفارتخانه‌ای پناهند، و چون عثمانیان سپاه بمرز فرستاده و این زمان دشمنی با ایران پیدا کرده بودند و دولت روس خود از مشروطه دور، و این زمان با توده‌ی خود در کشاکش می‌بود، ناگزیر سفارت انگلیس را برگزیدند. انگلیسیان در مشروطه‌خواهی پیشگام گردیده و باین نام در همه جا شناخته می‌بودند.

در کتاب آبی می‌نویسد: در نهم جولای که دو روز پیش از کشته شدن سیدعبدالحمید می‌بود بهبهانی نامه بسفیر نوشت و یاوری او را درخواست نمود. سفیر پاسخ داد که دولت انگلیس یاوری بکسانی نتواند کرد که رفتارشان با دولت خود دشمنانه است. روز شانزدهم جولای که از تهران بیرون رفتند باز نامه‌ای نوشت بدینسان: ما علماء و مجتهدان چون نمی‌خواهیم کار بخونریزی کشد از شهر بیرون می‌رویم، ولی از شما خواستاریم که در این کوشش با بیدادگری، همراهی از ما دریغ ندارید.

پیداست که خواست بهبهانی از یاوری و همراهی از سفیر انگلیس درمیخواسته جز این نبوده که سفیر میانه‌ی ایشان با شاه میانجی باشد و پیامهای آنان را بخود شاه رساند، چنانکه در زمان بودن در عبدالعظیم، این درخواست را از سفیر عثمانی کرده بودند، و راز کار اینست که مظفرالدینشاه خود خواهان قانون و مجلس می‌بود، ولی عین‌الدوله و وزیران دیگر ببهانه‌ی اینکه «یکی از همسایگان نیرومند ما با مشروطه دشمن است و با توده‌ی خود برسر آن در کشاکش می‌باشد و این از سیاست دور است که ما در ایران مشروطه بدهیم»، جلوشاه را گرفته و او را خاموش می‌گردانیدند، نیز باو می‌گفتند: «ما اگر امروز مشروطه دهیم فردا هم جمهوری خواهند و شاه را از میان بردارند». با این بهانه‌ها شاهِ ناتوان را ترسانیده و از اینسو نمی‌گزاردند پیشامدها بگوش او برسد و تا می‌توانستند جلو می‌گرفتند.

خواست بهبهانی این بود که سفیر انگلیس در میان ایشان و شاه میانجی باشد، و باو دل داده و از ترس بیرون آورد. این گمان هرگز نمی‌رود که بهبهانی یا طباطبایی بپناهیدن مردم بسفارتخانه خرسندی داده‌اند و یا چنین گفتگویی در بودن ایشان می‌رفته. چه ما خود دیدیم که آنان با چه سختیها و بیمها روبرو بودند، و با اینهمه از مسجد بیرون نیامدند، و سرانجام که ناگزیر شدند؛ روانه‌ی قم گردیدند. آن رفتار دلیرانه و جانبازانه‌ی آنان کجا و خرسندی بپناهیدن مردم بسفارتخانه‌ی یک دولت بیگانه کجا؟!

این اندیشه از خامان سرزد، و نخست جز کسان اندکی آن را نمی‌خواستند، ولی کم‌کم اندیشه بزرگ گردید و همه بآن آهنگ افتادند و نااندیشیده بکاری برخاستند، و کسی چه داند که فریبندگانی در میان نبوده و چنین نخواسته‌اند که در اینهنگام که در سایه‌ی کوششهای بخردانه و مردانه یکسال و نیم دو سید و همدستان ایشان، زمینه برای دیگر شدن «حکومت» ایران و روان گردیدن قانون در آن، آماده گردیده بوده، و دیر یا زود چنین کاری خواستی انجام گرفت، تنها نام آندو در میان نباشد؟ !.

هرچه هست دو روز پس از رفتن علماء بقم کسانی بقلهک رفته و از کارکنان سفارت پرسیدند: اگر ما بسفارتخانه پناهیم راه داده خواهد شد یا نه ؟ . . سفارتیان با آنکه پاسخ دادند: «راه داده نخواهد شد»، بسیار سخت نگرفتند. این بود پسین پنجشنبه بیست و هفتم تیرماه (بیست و ششم جمادی‌الاولی) نخست پنجاه تن کمابیش از بازرگانان و طلبه‌ها، بسرای سفارت در شهر، رفته و در آنجا نشیمن گزیدند.

فردا کسان دیگری نیز آمدند، و مردم چون دیدند جلوگیری نمی‌شود رو آوردند. هر گروهی از پیشه‌وران برای خود چادر دیگری در حیاط سفارت افراشتند، و از بازار دیک‌های دسته‌دار بزرگی (قازان) آورده و آشپزحانه درست کردند، شگفت اینجاست که دولت بجلوگیری برنخاست. دولتیکه مسجد را گرد فرو می‌گرفت و آن سختیها را می‌نمود، در اینجا آن نکرد که سربازانی را در پیرامون سفارت بگمارد و از رفتن مردم بآنجا جلو گیرد. این است معنی فرمانروایی خودکامه‌ی بیخردانه.

روز دوشنبه سی‌ویکم تیر شماره‌شان تا ۸۵۸ تن می‌بود، ولی سه روز دیگر تا پنجهزار رسید، و چها روز دیگر تا سیزده هزار بالا رفت و بازارها بیکباره بسته گردید. در نامه‌ای دیدم می‌نویسد: «قریب پانصد خیمه بلکه بیشتر زده شده تمام اصناف حتی پینه‌دوز و گردو فروش و کاسه بندزن که اضعف اصنافند در آنجا خیمه زده‌اند . . .»

چیزیکه در خور خرسندیست آنست که همه بآرامش و سامان رفتار می‌کردند، چنانکه خود انگلیسیان ستایش نوشته‌اند. در کتاب آبی می‌نویسد: «رفتارشان بسیار ستوده و بسامان می‌بود، و این نیکی رفتار و بسامانی کارها در میان خودشان، نتیجه‌ی بیداری سرانشان می‌بود که بکسانیکه گمان آشوب‌طلبی می‌رفت بمیان خود راه نداده بودند».

بآنهمه گروه انبوه شام و ناهار می‌دادند بی‌آنکه نابسامانی رخ دهد و یا گفتگو و رنجش بمیان آید. بیش از ده دیک بزرگ را بکار گزارده یکبار آبگوشت، و یکبار پلو و خورش می‌پختند و در سینی‌های بزرگ بچادرها می‌فرستادند. دررفت را خود بازرگانان و پیشه‌وران از کیسه‌ی خود می‌دادند، و در اینجا هم حاجی‌محمدتقی سررشته‌دار می‌بود.

اما درخواستهای اینان: روزهای نخست چون از ترس جان بسفارت رفته بودند، و از آنسوی خود را ناتوان می‌دیدند و دلیری کم می‌داشتند، درخواستهای خود را، بمیانجیگری مستر کرانت‌دف‌شارژدافر انگلیس، بدولت چنین بازنمودند:

  • اول ـ معاودت علمای مهاجرین بطهران.
  • دوم ـ اطمینان براینکه احدی را ببهانه [ بی‌بهانه ] نخواهند گرفت و شکنجه نخواهند کرد.
  • سوم ـ افتتاح عدالتخانه که از طبقه‌ی علماء و تجار و سایر اصناف برای رسیدگی در مرافعات شرکت دراو داشته باشند.
  • پنجم ـ قاتل دو سید بزرگوار را قصاص نمایند.

عین‌الدوله و وزیران او، همچنان بیباکی می‌نمودند، و از نادانی و نافهمی کار را باینجا رسانیده و پایان آن را نمی‌اندیشیدند، و باین درخواستها پاسخ سربالا دادند، بدینسان:

  • اول ـ چند نفر آقایان باختیار خود، عازم عتبات شده دیگران در شهر هستند، وجود آنها لازم نیست.
  • دوم ـ بی‌قصور دولت کسی را نمی‌گیرد.
  • سوم ـ مملکت در کمال امنیت است.
  • چهارم ـ سالهاست عدالتخانه با زور در انجام امور ساعی، مخصوصاً این ایام حضرت‌اشرف والا شعاع‌السلطنه رئیس دیوانخانه‌ی مبارکه که مقرر شده‌اند که بعرض عارضین رسیدگی کامل شود. هیچوقت در ایران مرسوم نبوده که از طبقات رعایا شرکت در دیوانخانه‌ی مبارکه داشته باشند.
  • پنجم ـ کسی کشته نشده که قصاص لازم آید.

تا این پاسخ رسید حال دیگر شده بود. زیرا از یکسو شماره‌ی مردم در سفارتخانه بسیار فون گردیده، و از یکسو زبان‌ها بخواستن مشروطه باز شده و در آن چند روزه کسانی بمردم معنی آزادی و مشروطه و پارلمان را تا یک اندازه فهمانیده بودند. انبوهی از مردم که در یکجا گرد آمده و بدرخواستهایی برخیزند، زمان بزمان بدلیری فزایند و درخواست بیشتر کنند. از این گذشته، در این میان یکداستان شگفتی رو داده ود، و آن اینکه محمدعلی‌میرزای‌ولیعهد، از تبریز با کوشندگان هم‌آواز گردیده و مجتهدان آن شهر را بتلگرافخانه فرستاده بود که بشاه و بقم و دیگر شهرها تلگراف کنند و از علمای کوچنده هوتداری نشان دهند، و خود او تلگرافی بپدرش فرستاده بود. این کار ولیعهد گذشته از آنکه خود پشتیبانی بجایی بکوشندگان شمرده می‌شد نتیجه‌ی دیگری هم دربرمیداشت، و آن اینکه علماء در شهرهای دیگر از پیشامد آگاه گردند و آنان هم بتلگراف برخیزند. چنانکه در این هنگام تلگرافهایی از ایشان از اسپهان و شیراز می‌رسید. همچنین از نجف از علمای آنجا تلگرافی آمد. عین‌الدوله، برای خفه گردانیدن کوشندگان نمیگزاشت آوازشان بجای دیگری رسد، و در شهرها جز آگاهی بسیار اندکی از پیشامدهای تهران نمی‌بود ولی این کار ولیعهد و تلگراف‌های علمای تبریز، آن بند را شکست و آگاهیهای بیشتری بشهرها رسانید.

اینها همگی مایه‌ی دلیری بستیان می‌شد، و چنین پیداست که در اینهنگام سربازان و توپچیان و دیگران نیز بمردم گراییده و در نهان با آنان همداستانی می‌نموده‌اند. چنانکه یکدسته سرباز که در جلو در سفارت می‌بودند ببستیان آمیخته و خود را کنار نمی‌گرفته‌اند.

در نتیجه‌ی اینها کوشندگان آخرین خواست خود را بمیان نهاده و این بار آشکاره مشروطه و پارلمان طلبیدند. دولت که آن درخواستها را نپذیرفته بود این‌بار با درخواستهای دیگری روبرو گردید بدینسان:

  • اول ـ بازگشت علمای اعلام.
  • دوم ـ عزل شاهزاده اتابک.
  • سوم ـ افتتاح دارالشوری.
  • چهارم ـ قصاص قاتلین شهدای وطن.
  • پنجم ـ عودت مطرودین (رشدیه و دیگران).

شارژدافر انگلیس اینها را بشاه بازنمود. شاه گفت نشستی با بودن وزیرخارجه برپا گردد و در پیرامون آنها گفتگو شود و بروز دوشنبه هفتم مرداد، گاه[۲۴] داده شد که آن نشست برپا گردد؛ ولی خواهیم دید که چنین نشستی برپا نگردید و پیش از آن روز عین‌الدوله از کار کناره جست.

گفتیم محمدعلیمیرزا با کوشندگان هم‌آوازی نمود، و می‌باید داستان آن را بنویسیم: این مرد با آن کوتاه‌اندیشی و خودخواهی کسی نمی‌بود که دلش بحال کشور و مردم بسوزد و از آنسوی گمان نمی‌رفت که معنی جنبش توده و زیان آنرا بدستگاه خودکامگی آینده‌ی خودش نداند، بویژه با داشتن آموزگاری همچون شاپشال. پس بهرچه این همراهی را می‌نمود؟ . .

داستان آنست که چون عین‌الدوله خواسته بوده او را از ولیعهدی بردارد، از آن هنگام کینه‌ی سختی با وی می‌داشت و این زمان فرصت جسته تنها برانداختن او را می‌خواست و با کوشندگان تنها در این یک زمینه همراه می‌بود.

در تبریز، در این هنگام، آگاهی درستی از پیشامدهای تهران نمی‌بود، و جز برخی چیزها که در نامه‌های کسانی نوشته شده بود آگاهی بآنجا نمی‌رسید. زیرا چنانکه گفتیم دولت از تلگراف جلو می‌گرفت؛ ولی ولیعهد که از چگونگی نیک آگاه می‌بود، علمای بزرگ شهر را که حاجی‌میرزاحسن‌مجتهد و امام‌جمعه و میرزاصادق و حاجی‌میرزامحسن و ثقه‌الاسلام می‌بودند به پیش خود خواند، و دانسته نیست با آنان چه گفتگو کرد که واشان داشت بتلگرافخانه رفتند، و نخست تلگرافی بنام هم‌آوازی با علمای کوچنده بشاه فرستادند، و چون پاسخی رسید که گمان می‌رفت از شاه نباشد دوباره تلگراف درازی فرستادند و سپس تلگرافی بقم بعلماء کردند، و پس از همه تلگرافی هم خود ولیعهد بپدرش فرستاد. شاه روز ششم مرداد (هفتم جمادی‌الثانی) بعلمای تبریز و بولیعهد پاسخ داد، و نیز در همان روز بود که عین‌الدوله را از کار برداشت، و چون خواست محمدعلی میرزا نیز همین می‌بود دیگر خاموش گردید و علماء را نیز خاموش گردانید. ما برخی از آن تلگراف‌ها را در اینجا می‌آوریم:

تلگراف علمای تبریز به شاه

عرض حضور مبارک پادشاه اسلام پناه خلدالله‌سلطانه ـ دستخط مبارک از جانب سنی‌الجوانب همایونی در جواب عریضه‌ی تلگرافی این دعاگویان زیارت شد. این خادمان شریعت مطهره هیچوقت از تقویت اسلام فروگذار نبوده وجود مبارک پادشاه ظل‌الله را سرمشق عدالت و دینداری و شرع‌پرستی دانسته و می‌دانیم و واضح می‌بینیم که مغرضین درباری نمی‌گذارند عرایض ما و سایر خادمان شریعت مطهره چه در طهران و چه در سایر نقاط ممالک محروسه درست بعرض حضور حضرت سلطانی برسد و مقاصد حقه‌ی مشروعه‌ی ما را در البسه‌ای که منافی اغراض خودشان نباشند جلوه می‌دهند ما خادمان شریعت مطهره و سایر اهل آذربایجان که چهل‌سال است بفرمایشات ملوکانه آشنا هستیم می‌بینیم که عرایض ما را هیچکدام از لحاظ مبارک نگذرانیده‌اند و هیچیک از عبارات دستخط جوابیه از الفاظ دُربار و زایش طبعِ عدالت‌پرور ملوکانه نیست اوضح‌من‌الشمس است که نص عبارت خائن بوده این است مختصری از اوضاع مملکت را از اول مذاکره که علمای دارالخلافه‌ی باهره با اولیای دولت روزافزون داشته‌اند الی یومناهذا بعرض می‌رسانیم و باقی را بتکلیف دینداری خود بندگان حضرت همایونی می‌گذاریم.

سابقاً علمای دارالخلافه‌ی تهران با رضای کافه‌ی علمای ممالک محروسه از اولیای دولت خواستار شدند که قراری در اصلاح وضع محاکمات و دفتر مالیه‌ی دولت علیه داده آید که در ظل پادشاه اسلام عموم رعایا از بی‌اعتدالهای عدیده آسوده و در مهد امن و امان باشند چون هردو این مقصود منافی با طریقه‌ی استبداد و ظلم وزرای درباری بود علمای دارالخلافه را بوعده‌های بی‌اساس امیدوار کرده آنها را از مهاجرت اولیه بآستان مطهر حضرت‌عبدالعظیم رجعت دادند و بمواعید کاذبه چندی سرگردان نگاه داشته از آنطرف خاطر خطیر سلطانی را از انجاح حوایج آنها مطمئن ساختند علمای دارالخلافه هرچه منتظر شدند که مواعید اولیای دولت صورت خارجی بهمرساند نتیجه ندیدند و کم‌کم از جانب اولیای دولت و وزرای درباری اقدام در نفی و طرد جمعی از وضیع و شریف که جز خیرخواهی ملت و دولت اسلام گناهی نداشتند شده علمای دارالخلافه که این نقض عهد و حرکات مستبدانه را از وزرای درباری دیدند مجدداً مستدعیات خود را مجدانه خواشتند و این مرتبه یقین داریم همان وزرای خائن بدون اطلاع خاطر مهر مظاهر همیونی دست برشته تشدد و سختی گذاشته جواب جواب علمای دارالخلافه را بتهدیدات دادند آخرالامر که آنها مصمم در کندن اساس این ظلم و مرکز علم عدل دیدند فلهذا دانستند اگر طرح نو روی کار آمد دست استبداد و ظلم آنها کوتاه و خیانتهای آنها مشهود خواهد شد محض حفظ خود و منافع خود طلاب علم و ذریه‌ی رسول را هدف گلوله‌ی سرباز کردند مسجد معبد اسلام و خانه‌ی خدا را مثل قلاع اشرار و متمردین محاصره نمودند ببام مساجد سرباز و قراول گذاشتند نان و آب بروی علماء اسلام بستند گویی یاغی و اتل بودند.

از صدر اسلام الی یومنا هذا از هیچ ملت کفری نسبت بعلمای اسلام این توهین وارد نشده بود این بی‌احترامی نه تنها بشخص علماء اسلام شده بلکه در واقع بشرع محمدی صلی‌الله‌علیه‌وآله گردیده و ناموس شریعت هتک شده است.

اکنون جمیع هیأت علماء مذهب بلکه تمام مسلمین اثنی‌عشریه جبر این توهین را بوجه کامل از حضور اقدس همیونی خواستگارند که امر و مقرر شود مقصد حضرات علماء مهاجرین را انجاح کرده و دلجویی از ایشان نموده و با احترام بوطن مألوف معاودت دهند و خصوص دعاگویان تبریز در دولتخواهی خاص که از سابق مشهود خاطر دریامقاطر است جسارت می‌کنیم که قبول استدعا و ارجاع مهاجرین مقضی‌المرام عاجلاً لازم است و بوعد و قول اصلاح و اسکات عامه ممکن نیست مترقب است بلوای محیطی باشد که رشته از دست دعاگویان رفته و بحکم ضرورت و الجاء اقداماتی شود که باعث روسیاهی دعاگویان گردد.

-

پاسخ تلگراف از شاه

ولیعهد

بجانبان مستطابان حاجی‌میرزاحسن‌آقای‌مجتهد و آقای‌امام‌جمعه و آقای‌حاج‌میرزامحسن‌آقا و آقای‌میرزاصادق‌آقای‌مجتهد و آقای‌ثقه‌الاسلام التفات ما را برسانید و از طرف ما بگویید که مراحم ملوکانه همیشه شامل طبقات مردم خاصه بعلمای اعلام و مخصوصاً بعلمای آذربایجان بوده و خواهد بود همگی دعاگوی دولت و ملت و طرف توجه‌ی ملوکانه‌ی ما هستند و نسبت بهمه التفات داریم و همین است که بشفاعت و توسط شما استدعای علمای آذربایجان را در معاودت علمای طهران قبول فرموده مشیرالدوله وزیر امور خارجه را برای معاودت دادن آنها روانه کردیم بزودی علمای طهران شرفیاب می‌شوند و عرایض حقه‌ی آنها را هم که مبنی بر صلاح دولت و ملت باشد قبول خواهیم فرمود.

تلگراف ولیعهد بشاه

بتوسط حضرت والا شاهزاده اتابک اعظم ـ بخاکپای اقدس اعلی ارواحنا فداه تصدق خاکپای اقدس همایونت شوم ـ در خاکپای مملکت آرای همایونی تا حال محقق و مشهود شده است که اینغلام خانه‌زاد از اول عمر از وظیفه‌ی جان‌نثاری و استرضای خاطر آفتاب مظاهر تقاعد و غفلت نداشته و اگر تصور آنرا می‌کرد که عرایض علمای اعلام خدای نخواسته متضمن خلاف مصلحت و مضر بحال دولت است ابداً اسمی از آنها در خاکپای معدلت پیرا نمی‌برد. در اینحادثه بقدر امکان نگذاشته است که علمای آذربایجان از طرف قرین‌الشرف همایونی مأیوسی حاصل بکنند امروز هم که بتلگرافخانه حاضر شده محض آنست که شخصاً از علمای مهاجر دارالخلافه شفاعت نماید در کمال عجز و ضراعت بعرض جسارت می‌نمایم که قاطبه‌ی رعایای ایران ودایع الهی و بمنزله‌ی اولاد اعلیحضرت اقدس ظل‌اللهی هستند حفظ شئونات اهل اسلام هم از فرایض ذمه‌ی سلطنت است معهذا هرگاه در اینموقع از طرف قرین‌الشرف همایونی از مامضی صرف‌نظر شود و در مقام تسلیه و ترضیه و اعاده‌ی محترمانه‌ی آنها برآیند مزید شکوه دولت و قوت اسلام و افتخار اینغلام خانه‌زاد در بین‌الدول خواهد شد رعیت بمنزله‌ی اولاد سلطان است بواسطه‌ی خبط و خطایی مستحق قهر و سیاست شدن با رحمت و نصفت کامله سزاوار نیست امیدوارم این شفاعت صادقانه‌ی چاکرِ جان‌نثار بعز انجاح مقرون افتد.

۷ شهر جمادی‌الثانیه ۱۳۲۴

پاسخ تلگراف از شاه

ولیعهد عریضه‌ی تلگرافی شما بتوسط جناب اشرف اتابک اعظم بعرض رسید مقام مرحمت خودمانرا نسبت بعموم علماء اعلام و توجهات کامله که بیشتر در ترویج شرع محمدی‌صلی‌الله‌علیه وآله و آسایش دعاگویی علماء داشته و داریم محتاج بفرمایش نمی‌دانیم معلوم است علماء عظام همه دعاگوی دولت و وجودشان برای دولت و ملت مطلوب و در واقع لشکر دعا هستند همه وقت لازم‌التکریم و توقیر آنها و حفظ حدود آنها را بر خودمان لازم دانسته‌ایم چند روز پیش علمای عظام آذربایجان در شمن عریضه‌ی تلگرافی شرح راجع بعلماء عرض کرده بودند نیات مقدسه‌ی خودمان را بآنها خاطرنشان کرده‌ایم و آنها هم باید خوب دانسته باشند که حسن ظن ما و التفات ما نسبت بعلماء تا چه درجه است حالا هم در مقابل شفاعت شما و استدعای علماء تبریز مقرر فرمودیم مشیرالدوله وزیر امور خارجه بقم برود و علمای عظام را محترماً معاودت بدهد البته شما هم این مرحمت شاهانه را بآنها ابلاغ و آنها را بمراحم کامله‌ی ملوکانه امیدوار خواهید داشت باید همگی با کمال امیدواری مراجعت و مراحم شاهانه را نسبت بخود و علمای آذربایجان بدانند که نیات مقدسه‌ی ما همیشه بترویج شرع مطاع و آسایش علمای عظام مصروف و معطوف بوده و هیچوقت مراحم خودمان را درباره‌ی آنها دریغ نخواهیم فرمود.

۷ جمادی‌الثانیه ۱۳۲۴

چنانکه گفتیم این پاسخها از شاه روز ششم مرداد (هفتم جمادی‌الثانی) بیرون آمد، و از پاسخ او بولیعهد پیداست که هنگامیکه این تلگراف را می‌فرستاده، چنین می‌خواسته که میرزاجعفرخان‌مشیرالدوله وزیر خارجه را بقم فرستد، که رفته از علماء دلجویی کند و آنان را با خود بتهران بازگرداند، و بهمین یک کار بس کرده و بدیگر درخواستهای مردم گردن نگزارد. پیداست که این نتیجه‌ی ایستادگی عین‌الدوله و همدستان او می‌بوده که هنوز اندیشه‌ی رام شدن نمی‌داشته‌اند و شاه را آزاد نمی‌گزارده‌اند، و هنوز امید بفیروزی خود می‌داشته‌اند.

ولی کار بزرگتر از آن می‌بود که آنان می‌فهمیده‌اند. مردمی که در راه آزادی‌طلبی تا باینجا آمده بودند خاموش گردیدن آنان کار آسان نبودی؛ ولی درباریان اینرا درنمی‌یافتند و هر زمان بنیرنگ دیگری دست می‌یازیدند. همان روز عین‌الدوله از صدراعظمی کناره‌جویی نمود و شاه جای او را بمشیرالدوله سپرد، و برای رفتن بقم عضدالملک رییس ایل قاجار و حاجی‌نظام‌الدوله را برگزید. باز اندیشه‌ی آن بود که بهمین اندازه بس کنند و خود را بدیگر درخواستها آشنا نگردانند. با آنکه عین‌الدوله رفته بود دربار در نگهداشتن خودکامگی پافاری نشان می‌داد. پیداست که کناره‌جویی عین‌الدوله هم جز رویه‌کاری[۱] نمی‌بود.

ولی مردم دست برنداشتند و باین دو کار بس ننمودند، و چون می‌ترسیدند علماء سخن فرستادگان را پذیرفته بتهران بازگردند بتلگراف بایشان آگهی دادند و از شادروان بهبهانی پاسخ گرفتند.

چون روزبروز شورش بزرگتر می‌گردید و این زمان شماره‌ی بستیان بیش از چهارده‌هزار شده بود، دولت انگلیس بمیانجیگری برخاسته، از راه رسمی، از دولت ایران خواستار گردید که هرچه زودتر بدرخواستها پاسخ دهد و شورش را بپایان رساند، و در پارلمان نیز گفتگو در این باره بمیان آمد.

می‌توان گفت که تا این هنگام شاه از پیشامدها آگاهی درستی نمی‌داشت. چون در صاحبقرانیه در بیرون شهر می‌نشست و درباریان گردش را گرفته و بکس دیگری راه نمی‌دادند از چگونگی کشور بیکبار ناآگاه می‌بود، ولی این زمان که پیشامد را نیک دانست از در همداستانی درآمد، و روز یکشنبه سیزدهم مرداد (۱۴ جمادی‌الثانی) فرمانی را که امروز سردیباچه‌ی قانونهاست بیرون داد و ما اینک آن را در اینجا می‌آوریم:

جناب اشرف‌صدراعظم از آنجا که حضرت باریتعالی‌جل‌شانه سررشته‌ی ترقی و سعادت ممالک محروسه‌ی ایران را بکف کفایت ما سپرده و شخص همایون ما را حافظ حقوق قاطبه‌ی اهالی ایران و رعایای صدیق خودمان قرار داده لهذا در این موقع که رأی و اراده‌ی همایون ما بدان تعلق گرفت که برای رفاهیت و امنیت قاطبه‌ی اهالی ایران و تشیید و تأیید مبانی دولت اصلاحات مقتضیه بمرور در دوائر دولتی و مملکتی بموقع اجراء گذارده شود چنان مصمم شدیم که مجلس شورای ملی از منتخبین شاهزادگان و علماء و قاجاریه و اعیان و اشراف و ملاکین و تجار و اصناف بانتخاب طبقات مرقومه در دارالخلافه‌ی تهران تشکیل و تنظیم شود که در مهام امور دولتی و مملکتی و مصالح عامه مشاوره و مداقه‌ی لازم را بعمل آورده و بهیئت وزرای دولتخواه ما در اصلاحاتی که برای سعادت و خوشبختی ایران خواهد شد اعانت و کمک لازم را بنماید و در کمال امنیت و اطمینان عقاید خود را در خیر دولت و ملت و مصالح عامه و احتیاجات قاطبه‌ی اهالی مملکت بتوسط شخص اول دولت بعرض براند که بصحه‌ی همایونی موشح و بموقع اجرا گذارده شود بدیهی است که بموجب این دستخط مبارک نظامنامه و ترتیبات این مجلس و اسباب و لوازم تشکیل آن را موافق تصویب و امضای منتخبین از این تاریخ مرتب و مهیا خواهد نمود که بصحه‌ی ملوکانه رسیده و بعون‌الله تعالی مجلس شورای مرقوم که نگهبان عدل ماست افتتاح و باصلاحات لازمه امور مملکت و اجراء قوانین شرع مقدس شروع نماید و نیز مقرر می‌داریم که سواد دستخط مبارک را اعلان و منتشر نمایید تا قاطبه‌ی اهالی از نیات حسنه‌ی ما که تماماً راجع بترقی دولت و ملت ایران است کما ینبغی مطلع و مرفه الحال مشغول دعاگویی دوام این دولت و این نعمت بی‌زوال باشند. در قصر صاحبقرانیه بتاریخ چهاردهم شهر جمادی‌الثانی ۱۳۲۴ هجری در سال یازدهم سلطنت ما.

روز چهاردهم جمادی‌الثانیه که این فرمان بیرون داده شد روز زایش شاه بود. بستیان بنام دلبستگی بشاه و پاسداری با او، در جشن همراهی نمودند و درِ سفارت را آراسته و بیرقهای شیر و خورشید فراوان آویخته و با شکوه بسیار چراغان کردند. در این جشن زنان نیز پا در میان داشتند.

ولی چون فرمان مشروطه بیرون آمد و آن را چاپ کرده و بدیوارها چسبانیدند، کوشندگان آنرا نپسندیده و با خواست خود سازگار ندیدند و کسانی فرستاده چاپشده‌های آنرا از دیوار کندند. زیرا در آن نام توده (ملت) برده نشده و از آنسوی جمله‌های آن روشن نمی‌بود. بدینسان تیجه از فرمان بدست نیامد و چنین نهاده شد شب شانزدهم مرداد (۱۷ جمادی‌الثانیه) نشستی از سران کوشندگان، در خانه‌ی مشیرالدوله در قلهک، باشد و گفتگو بمیان آید و در نتیجه‌ی آن نشست بود که شاه دوباره فرمان پائین را بیرون داد:

بجناب‌اشرف‌صدراعظم در تکمیل دستخط سابق خودمان مورخه‌ی ۱۴ جمادی‌الثانیه ۱۳۲۴ که امر و فرمان صریحاً در تأسیس مجلس منتخبین ملت فرموده بودیم مجدداً برای آنکه عموم اهالی و افراد ملت از توجهات کامله‌ی همیون ما واقف باشند امر و مقرر می‌داریم که مجلس مزبور را بشرح دستخط سابق صریحاً دایر نموده بعد از انتخاب اجزاء مجلس فصول و شرایط نظام مجلس شورای اسلامی را موافق تصویب و امضای منتخبین بطوری که شایسته‌ی ملت و مملکت و قوانین شرع مقدس باشد مرتب نمایند که بشرف عرض و امضای همایونی ما موشح و مطابق نظام‌نامه‌ی مزبور این مقصود مقدس صورت و انجام پذیرد.

مردم این را پذیرفتند و بجنبش و شادمانی برخاستند. همان روز از سفارت رو بپراکندگی آوردند و بازارها را باز کردند و بچراغانی پرداختند. سه شب در شهر جشن و چراغانی باشکوهی می‌بود. از آنسوی علماء در قم که گفته‌های عضدالملک را نپذیرفته و همچنان می‌ماندند، به آگاهی از چگونگی آماده‌ی بازگشتن شدند و پس و پیش براه افتادند، و همگی در کهریزک گرد آمده و روز بیست و سوم مرداد بعبدالعظیم درآمدند که فردا روانه‌ی شهر گردیدند. مردم پیشواز بسیار بزرگی کردند و شاه کالسکه‌های دولتی را برای سواری آنان فرستاد و دوباره دو شب جشن و چراغانی بود.

روز شنبه بیست و ششم مرداد (۲۷ جمادی‌الثانیه)، در سرای «مدرسه‌ی نظام» (که یکی از سراهای دربار می‌بود) نشست بس باشکوه و ارجداری برپا گردید. همه‌ی علما و سران کوشندگان و کسان دیگری از وزیران و درباریان در آنجا گرد آمدند. عضدالملک از سوی دولت پذیرائی از آیندگان می‌نمود.

این نشست برای گشایش مجلس چندگاهه[۲] بود، که می‌بایست «نظامنامه‌ی انتخابات» را بنویسند و دیگر کارهایی که برای پیش رفتن مشروطه و بنیاد یافتن «دارالشورا» درمی‌بایست بگردن گیرد. امروز نزدیک بدو هزار تن در آن گرد آمد، و چون هنگام یخن رسید نخست مشیرالدوله گفتاری راند و خواستی را که از این مجلس در میان می‌بود باز نمود و پس ازو حاجی‌میرزانصرالله‌ملک‌المتکلمین، بنام توده «خطبه‌ای» خواند و سپاسگزاری نمود. پس از همه سه تکه پیکره[۳] از باشندگان برداشته شد و نشست بپایان رسید. ما گفتار مشیرالدوله را در اینجا می‌آوریم:

آقایان عظام: البته هر کدام از ماها که در این محل شرف حضور داریم مختصراً می‌دانیم که مقصود از تشکیل این مجلس محترم و اجتماع آقایان علماء و وزراء و امناء و اعیان و تجار و اصناف در این محل چیست ولی محض اینکه نیت پاک و مقدس بندگان اعلیحضرت اقدس شاهنشاهی خلدالله ملکه و سلطانه بطور شایسته مکشوف و معلوم باشد لزوماً باستحظار خاطر آقایان عظام می‌رسانم که چنانکه البته خاطر شریف همگی مسبوق است بندگان اعلیحضرت اقدس همایونی شاهنشاهی خلدالله ملکه مصمم شدند که ابواب نیک بختی و سعادت بر روی قاطبه‌ی اهالی ممالک محروسه‌ی ایران بازشود و اصلاحات لازمه که باعث مزید استحکام مبانی دولت و خوشبختی ملت است بمرور بمواقع اجرا گذارده شود و چون این خیال شاهانه بدون همدستی و معاونت قاطبه‌ی اهالی ایران بآن طوری مه منظور نظر معدلت اثر بندگان همایونی است انجام‌پذیر نمی‌شد رأی مبارک همایونی شاهنشاه معظم بدان تعلق گرفت که مجلس شورای ملی از منتخبین طبقات معینه بطوریکه تفاصیل آن در دستخط مبارک از تاریخ چهاردهم جمادی‌الاخر مشروح است در دارالخلافه طهران تشکیل و تنظیم شود.

از آنجا که ترتیب قوانین انتخابات و سایر فصول نظامنامه‌ی این مجلس شورایملی باید با کمال دقت موافق دستخط مبارک فوق‌الذکر ترتیب شود و البته چنانکه می‌دانید اتمام این کار مستلزم وقت و فرصت معین است لهذا برای اینکه اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی دلیلی واضح و حجتی کافی در تصمیم رأی مبارک خودشان برای تشکیل و ترتیب مجلس شورای ملی بقاطبه‌ی اهالی ایران داده باشند چنین مقرر فرمودند که عجالتاً محل موقتی این مجلس محترم ملی تعیین و در آنجا با حضور آقایان علماء و وزراء و اعیان و اشراف و تجار و اصناف صرف شیرینی و شربت شود بدیهی است که اولیای دولت اهتمام بلیغ خواهند نمود که لایحه‌ی قواعد انتخابات و نظامنامه‌ی مجلس شورای ملی بزودی موافق دستخط همایونی از چهاردهم جمادی‌الاخر مرتب و اعضای مجلس ملی در تهران جمع و بافتتاح این مجلس محترم مبادرت شود از خداوند متعال خواهانیم که در سایه‌ی بلند پایه‌ی اعلیحضرت اقدس شاهنشاهی خلدالله ملکه و سلطانه را برسر قاطبه‌ی اهالی ایران مستدام و فرزندان وطن مقدس را توفیق بدهد با اولیای دولت تا برای افتتاح ابواب نیک‌بختی بروی ایرانیان بکوشند و این دولت و ملت قدیمه‌ی پنج‌هزار ساله‌ی ایران را باوج سعادت برسانند.

________________________________________

[۱] ـ رویه‌کاری: ظاهرسازی.

[۲] ـ چندگاهه: موقتی.

[۳] ـ پیکره: عکس.

بدینسان مشروطه در ایران پدید آمد؛ ولی مردم بسیار دور می‌بودند و معنی و ارج آنرا نمی‌دانستند، و خود درمانده بودند که چکار کنند. یکی از سبکسریها در ایرانیان، بویژه در تهرانیان، آنست که همینکه یکی دو کسی بکاری برخاستند صدها دیگران بآن برخیزند، در این هنگام نیز صد کس شبنامه می‌نوشتند، و هر کسی دانسته‌های خود را بیرون می‌ریختند. بجای آنکه در پی یادگرفتن باشند و بدانند مشروطه چیست، و اکنون که آن را بدست آورده‌اند چکاری باید کنند، و از چه راهی پیش روند، میدان یافته بخودنماییها می‌کوشیدند.

مجلس چندگاهه[۱] هفته[ ای ] دو روز برپا می‌گردید. «نظامنامه‌ی انتخابات» چند گونه نوشته شده بود و از رویهمرفته‌ی آنها یک نظامنامه‌ی بهتری پدیدآوردند و چنین نهاده شد که روز پنجشنبه چهاردهم شهریور (۱۶ رجب) بدستینه‌ی[۲] شاه رسد و در تهران ببرگزیدن نمایندگان پردازند.

ولی در این میان داستان دیگری رخ داده، و آن اینکه دانسته شد هواداران خودکامگی نومید نشده‌اند و باین آسانی نمی‌خواهند دست از چیرگی بردارند، و شاه را پشیمان گردانیده‌اند و از دستینه نهادن به «نظامنامه» بازمی‌ایستند، و فرمانی که داده شده آن را بگونه‌ی دیگری معنی می‌کنند. از آنسوی شنیده شد عین‌الدوله که به لوشان[۳] رفته بود بمبارک‌آباد آمده و گفته می‌شود بشهر خواهد آمد و باز کارها بدست او خواهد بود. از این داستان مردم شوریدند و کسانی می‌کوشیدند که «فتوی» از علماء برای بیرون کردن امیربهادر و نصرالسلطنه و حاجب‌الدوله از ایران بگیرند.

در نتیجه‌ی این هیاهو دولت ناگزیر شد، باز نرمی نماید و شاه در هفدهم شهریور (۱۹ رجب) بنظامنامه دستینه نهاد. از آنسوی دستور بعین‌الدوله فرستاد که آهنگ خراسان کند.

بدینسان دوباره شورش خوابید، و چون بنظامنامه دستینه نهاده شده بود در تهران ببرگزیدن نمایندگان «شصت‌گانه» آغاز کردند. دولت ایران بشمار دولتهای مشروطه درآمد و روزنامه‌های مصر و هند و اروپا گفتارها دراین باره نوشتند.

لیکن دربار هنوز از ایستادگی نومید نگشته و اندیشه‌ی رام شدن نمی‌داشت. اینست چگونگی را بشهرها آگاهی نمی‌دادند. در تهران این همه داستانها رو داده بود در تبریز و رشت و مشهد و اسپهان و شیراز و کرمان، مردم چیزی نمی‌دانستند، جلوگیری از تلگراف بحال خود می‌بود. مشیرالدوله جانشین عین‌الدوله شده و همان رفتار او را می‌کرد. از اینجا دانسته می‌شد عین‌الدوله تنها نمی‌بوده و دیگرانی ـ یا بهتر گویم: دست‌های دیگری هم کار می‌کرده‌اند و جلو توده را می‌گرفته‌اند.

دستخط‌های شاه که می‌بایست در همه جا بدیوارها چسبانیده شود نشده، و برگزیدن نمایندگان که می‌بایست در همه جا آغازد نیاغازیده، و شهرها بیکبار ناآگاه می‌ماندند. در تهران مشروطه داده شد و مجلس چندگاهه بازگردیده، ولی در شهرها همچنان آییین خودکامگی بکار بسته می‌شد. روزنامه‌های اروپا از شورش ایران و از مشروطه‌ی آن سخن می‌راندند ولی در تبریز و دیگر شهرها که روزنامه می‌بود یک آگاهی در این باره نمی‌توانستند داد.

پیدا بود که دولت گردن نگزارده و برآنست که اگر تواند، این دستگاه را از تهران برچیند. کوشندگان این را نمی‌دانستند و بفیروزی خود شادکام گردیده به برگزیدن نمایندگان می‌کوشیدند. شاه همچنان دلبستگی بقانون و مجلس می‌نمود، و کسانی را از شاهزادگان و دیگران که نمی‌خواستند همراهی در کار نمایند، نکوهش می‌کرد، و بارها می‌گفت که از درون دل با پیشامد همراه است، ولی نتیجه‌ای از این گفتار و کردار او دیده نمی‌شد، و پیداست رشته‌ی کارها تنها در دست او نمی‌بود.

کوتاه سخن: در نتیجه‌ی کوششهای مردانه و بخردانه‌ی یکسال‌ونیم دو سید و همدستان ایشان، مشروطه در ایران پیدا شده، ولی یک تکان دیگری می‌خواست که آن را روان گرداند و پیش برد، و این تکان را تبریز بگردن گرفت که با یک جنبش ناگهانی، آخرین امید درباریان را از میان برد، و آواز کوشندگان تهران را بهمه جا رسانید. ما می‌باید داستان تبریز و جنبش آنرا جداگانه نویسیم، و اینست این گفتار را در این جا بپایان می‌رسانیم. لیکن پیش از آنکه خامه را بزمین گزاریم می‌باید باز چند سخنی از حبل‌المتین برانیم. دارنده‌ی این روزنامه نمونه‌ی روشنیست از کسانیکه نان خوردن را با کوشش در راه توده درهم آمیزند، یا بهتر گویم کوشش در راه توده را دستاویز نان خوردن گیرند، و چون اینگونه کسان در ایران بسیارند ما برای نشان دادن زشتی کار ایشان، این یکی را دنبال می‌کنیم. گذشته از آنکه می‌خواهیم همه‌ی بدیها و نیکیها را، در زمینه‌ی جنبش مشروطه‌خواهی، تا آنجا که می‌توانیم بازنماییم.

این روزنامه که بپاس پولهای عین‌الدوله، آن دشمنیهای پست‌نهادانه را ا کوشندگان مینومده، چون رویتر آگاهی از افتادن عین‌الدوله داده خودداری نتوانسته و چنین نوشته:

آنچه را که مخبر رویتر[۴] و اخبارات خارجه درباره‌ی خلع شاهزاده عین‌الدوله اتابک و صدراعظم نوشته، مقرون بصواب نیست. شاهزاده را از صدارت خلع نکردند. چنانکه موثقاً اطلاع داریم از چندی باین طرف شاهزاده استعفا از صدارت داده قبول نمی‌شد، این دفعه چون علماء و اصلاح‌خواهان هم مخالف بودند، استعفای ایشان را دولت قبول کرد، نه اینکه ایشان را خلع کردند.

از آنسوی چون دیده کار از آنجا گذشته، از این زمان، آغاز کرده که دلبستگی بمشروطه از خود نشان دهد، و بلکه به این اندازه بس نکرده براهنماییها پرداخته، و پیاپی گفتارها نوشته که چنین کنید، و در این میان خواسته پرده‌پوشیها بزشتکاری خود کند و چنین وانموده که «آگاهی‌نگاران» دروغ می‌نوشتند. بیشرمانه‌تر از همه آنست که کسیکه دیروز آنهمه هواداری از دولت مینومد و جنبش دو سید و دیگران را بدانسان می‌نکوهید، از این زمان بیکبار وارونه‌کاری نموده و گفتارها می‌نویسد که همه‌ی گناه‌ها بگردن دولت بوده، و دولتیان نمی‌گزاردند ایران پیش رود، تا آنجا که می‌نویسد: «اگر گفته شود قصور از ملت می‌باشد، بحضرت عباس دروغ است. همه از عدم علم و بی‌تجربگی و خودغرض رجال بوده و هست . . .»

________________________________________

[۱] ـ چندگاهه: موقتی

[۲] ـ دستینه: امضاء

[۳] ـ در متن اوشان آمده بود اما بگمان من لوشان بوده باشد. [ و ]

[۴] ـ در متن روتر آمده بود.[ و ]

گفتار سوم

تبریز چگونه برخاست؟

در این گفتار بازنموده می‌شود حال آذربایجان در پیش از مشروطه، و سخن رانده می‌شود از گزارش جنبش مشروطه، از زمان برخاستن تبریز تا هنگام مرگ مظفرالدینشاه.

چنانکه دیدیم جنبش مشروطه را تهران پدیدآورد، ولی پیش رفت آنرا تبریز بگردن گرفت. ما داستان را تا داده شدن فرمان مشروطه، و نوشته گردیدن و دستینه یافتن نظامنامه‌ی انتخابات، و آغاز کردن بکار برگزیدن نمایندگان تهران، پیش‌آمدیم. تا اینجا تنها تهران کار می‌کرد، ولی از اینجا تبریز پا بمیان نهاد و سنگینی بیشتر بار را بگردن گرفت. اینست می‌باید در اینجا از جنبش تبریز و از کوشش‌های آن بسخن پردازیم.

لیکن می‌باید رشته‌ی تاریخ را بریده و در اینجا هم دیباچه‌ای پردازیم و حال آذربایجان را در سال های پیشتر از جنبش مشروطه باز نماییم، و انگیزه‌هایی را که برای تکان مردم در اینجا، در میان می‌بوده روشن گردانیم. در این میان میدان خواهیم داشت که برخی از گرفتاری های ایران و چندی از حال های ایشان را نیز بجستجو گزاریم.

گفتیم: ایرانیان، ناآگاه از پیشامدهای جهان و تکان اروپا، روز میگزاندند تا از زمان سپهسالار قزوینی بیداری در ایران آغازید، و از زمان داستان امتیاز توتون و تنباکو تکانی در نوده پدید آمد، و آن تکان و بیداری در پیشرفت می‌بود تا بدانسان بمشروطه‌خواهی انجامید.

پیداست که همه‌ی شهرها، کم یا بیش، بهره از آن تکان می‌یافتند، و آذربایجان هم بی‌بهره از آن نمی‌بود. چون پس از پایتخت بزرگترین شهر ایران تبریز می‌شد، و ولیعهد همیشه اینجا می‌نشست، و پیوستگی با تهران همیشه در میان می‌بود، از اینرو با همه‌ی دوری، از چیزهایی که در پایتخت رخ می‌داد و مایه‌ی بیداری مردم می‌شد. ناآگاه و بی‌بهره نمی‌ماند، از اینسوی انگیزه‌هایی برای بیداری، خود این را در میان می‌بود که نزدیکیش بقفقاز و خاک عثمانی باشد، و اینها آمادگی و بیداری آذربایجانیان را بیشتر می‌گردانید.

قفقاز را از آذربایجان یکرودی (ارس) جدا می‌گردانید، و اینست آنرا در اینجا «اوتای» (آنور) نامیدندی، و سالانه گروه انبوهی از مردم، از بازرگانان و سوداگران و کارگران بآنجا رفتندی، و هر یکی پس از چند سال ماندن بازگردیدندی، و آنچه را که از چگونگی روسستان و روسیان و دیگر اروپاییان شنیده و یا دیده بودند بارمغان آوردندی. همین کار را کسانیکه باستانبول رفتندی کردندی.

آذربایجانیان در بازرگانی و فرستادن کالا بکشورهای بیگانه، از همه‌ی مردم ایران جلوتر می‌بودند، و در همه‌ی کشورهای قفقاز از تفلیس و باکو و باتوم و عشق‌آباد و دیگرها رشته‌ی بازرگانی را بیشتر، اینان در دست می‌داشتند. همچنین در استانبول و دیگر شهرهای عثمانی و برخی از شهرهای اروپا در بازرگانی دست گشاده داشتندی.

این بازرگانان، در سایه‌ی آنکه رنج بخود آسان گرفتندی و بسفرها رفتندی، از یکسو داراک اندوختندی و با پیشانی گشاده زیستندی، و از یکسو آگاهی از جهان و زندگانی پیدا کرده و بکشور و پیشرفت آن دلبستگی بیشتر داشتندی. این گروه بازرگانان در آذربایجان خود یک گروه کارآمد ارجداری می‌بودند، و چنانکه خواهیم دید، در جنبش مشروطه هم، در دادن پول و در کوشش بدیگران پیشی و بیشی جستند.

ما دبستان و روزنامه را از نشانهای جنبش و بیداری توده شمردیم، و این را هم گفتیم که دبستان نخست از آذربایجان، یا بهتر گویم از شهر تبریز، آغازید، و سپس از اینجا بود که به تهران و دیگر شهرها رسید.

اما روزنامه: چنانکه گفتیم نخستین روزنامه‌ها رسمی می‌بود. در تبریز هم، در زمان ولیعهدی مظفرالدین‌میرزا روزنامه‌ای بنام «ناصری» با دست ندیمباشی نامی نوشته می‌شده. سپس که روزنامه‌های دیگر پیدا شده، در اینجا هم تبریز پیشی پیدا کرده. زیرا، تا آنجا که ما می‌دانیم، نخستین روزنامه از اینگونه، «اختر» بوده که کسانی از تبریزیان آنرا در استانبول می‌نوشته‌اند.

اگر از روزنامه‌های[۱] خود شهرها گفتگو کنیم و تهران را با تبریز بسنجیم، راست است که «تربیت» در تهران جلوتر آغازیده، و «الحدید» تبریز پس از آن بوده، چیزیکه هست «الحدید» را بپای تربیت نتوان برد.

رویهمرفته آذربایجان، بویژه شهر تبریز، برای بیداری آماده‌تر از دیگر جاها می‌بود. ما پیشامد شوریدن به «امتیاز توتون و تنباکو» را نخستین تکان در توده‌ی ایران شمرده‌ایم. چنانکه گفتیم، در آن شورش، پیشگام تبریزیان گردیدند و این نمونه‌ای از آمادگی ایشان می‌باشد.

چیزیکه هست در تبریز یا آذربایجان، پیشوایانی همچون دو سید، پیدا نشدند و این مردان گرانمایه بهره‌ی تهران بودند. در تبریز در آخرهای زمان ناصرالدینشاه مجتهد آذربایجان حاجی‌میرزاجواد می‌بود. این مرد در فزونی پیروان و چیرگی بمردم، در میان همکاران خود، کمتر مانند داشته. سخنش در همه جا می‌گذشته، و دولت پاسش می‌داشته، و مردم جانفشانیها در راهش می‌نموده‌اند؛ ولی این مرد کسیکه معنی کشور و توده بداند و پروای چنین چیزها کند نبوده.

من زمان او را ندیده‌ام و خود آگاهی ازو نمی‌دارم، ولی از داستانهایش نیک می‌دانم که از این چیزها آگاهی نمی‌داشته، و جز سروری و فرمانروایی خود را نمی‌خواسته. راستی اینست که در آن زمان یک دولت بوده و یک شریعت. روشنتر گویم: یکسو ناصرالدینشاه فرمان می‌رانده بنام دولت، و یکسو ملایان فرمان می‌رانده‌اند بنام شریعت، و این دو، چون همیشه باهم در نهان و آشکار کشاکش می‌داشته‌اند، از اینرو ملایان هرچه بفرمانروایی خود افزودندی آن را پیشرفت شریعت نام نهادندی، و مردم نیز جز این نخواستندی و ندانستندی. اما اینکه کشور را دشمنانی هست و می‌باید اندیشه‌ی آنان هم کرد، و یا اینکه کشور را قانونی درباید که ستم کمتر باشد، و دیگر مانند اینها، چیزهاییست که حاجی‌میرزاجواد و مانندهای او هیچ نمی‌دانسته‌اند.

در زمان او یکداستانی رخ داده که از یکسو سرسپردگی مردم را باو چند برابر گردانیده و از یکسو بخامی و ناآگاهی خود او بسیار افزوده. چگونگی آنکه جوانی از تبریز بقفقاز رفته و در آنجا کار می‌کرده و چنین رو داده که کسی را کشته و یا گناه دیگری نزدیک بآن کرده، و این بوده او را گرفته و بسیبریا فرستاده بوده‌اند. مادر جوان بحاجی‌میرزاجواد پناهیده و ازو رهایی پسرش را می‌خواهد. حاجی‌میرزاجواد تلگرافی بامپراتور روس فرستاده رهایی آن جوان را درخواست می‌نماید، (و دانسته نیست این برهنمایی که بوده) و پس از چند روز پاسخ می‌رسد که امپراتور درخواست او را پذیرفت و دستور داد که جوان را از سیبریا خواسته روانه‌ی ایرانش گردانند و بمادرش برسانند.

پیداست که خواست امپراتور چه بوده و بهر چه دلجویی از مجتهد آذربایجان می‌نموده؛ ولی آنروز اینها را نمی‌دانستند، و مردم معنی دیگری فهمیدند و آنرا از «قوت شریعت» شمردند و در دلبستگی بحاجی‌میرزاجواد پافشارتر گردیدند.

تا سالها این بزبانها می‌بود: «قوت شریعت در زمان حاجی‌میرزاجوادآقا می‌بود که از اینجا تا پترزبورگ حکم می‌راند». بیگمان او خود نیز جز این معنی را نمی‌فهمیده و از آنچه در زیر پرده‌ی این دلجویی نهان می‌بود آگاهی نمی‌داشته.

ما ازو نکوهش نمی‌نماییم. زیرا ستمگری یا بدی دیگری نشنیده‌ایم. ناآگاهیش را می‌نویسیم، و همه‌ی مجتهدان آذربایجان همچو او ناآگاه می‌بودند.

________________________________________

[۱] ـ در متن روزنامها آمده بود. [ و ]

از اینسوی گرفتاریهای کیشی که بزرگترین انگیزه‌ی بی‌پروایی ایرانیان بکارهای زندگانی همان بوده در آذربایجان سختی و فزونی می‌داشت. داستان سنی و شیعی که از زمان شاه‌اسماعیل و سلطان‌سلیم رنگ سیاسی بخود گرفته و در میان دو توده‌ی ایرانی و عثمانی مایه‌ی کینه و دشمنی گردیده بود و همیشه اندیشه‌ها را بخود پرداخته می‌داشت، در آذربایجان سخت‌تر از همه جا می‌بود. در اینجا در نتیجه‌ی خونریزیها و کشتارها و تاراجهای پیاپی که از زمان صفویان و پس از آن رخ داده بوده کینه بی‌اندازه گردیده و مایه‌ی رواج یکرشته کارهای بیخردانه شده بود.

ایرانیان که شیعی می‌بودند، اگر حساب کنیم، بی‌گمان یک‌چهاریک سال را با کارهای کیشی بسردادندی. سینه‌زدندی، نالیدندی، گریستندی، زیارت عاشورا[۱] خواندندی، بدعای ندبه پرداختندی، در پای منبرها نشسته گوش به «فضایل اهل بیت» دادندی، پول گرد آورده بزیارت رفتندی. گذشته از اینها یکرشته کارهایی بنام «تبری» داشتندی. هر سال نهم ربیع‌الاول را عید گرفته و بازارها را بستندی، و خُرد و بزرگ بکارهای بیخردانه‌ای برخاستندی. نوشته مجلسی و دیگران، در آن سه روز بکسی گناه نوشته نشدی.

بنوشته‌ی این ملایان، پس از مرگ پیغمبر اسلام جانشینی از آن داوادش علی بوده، و سه خلیفه با زور از دست او گرفته‌اند، و همه بدیها در جهان از این یک کار ایشان برخاسته، و همه‌ی گناهان بگردن آن سه تن، بویژه بگردن دومین ایشان می‌باشد، اینست شیعیان سر هر کارِ بدی یاد آنان کردندی و نامهاشان ببدی بردندی. مردمی با این باور، پیداست که چه حالی داشتندی و از پرداختن بکار زندگانی و کشور تا چه اندازه دور بودندی.

همه‌ی این کارها و کینه‌ها و باورها در آذربایجان بیشتر از سایر جاها بودی. نمایشهای محرمی تبریز که من خود بدیده دیده‌ام ـ از دسته بستن، و سرشکستن، و زنجیر زدن، و سینه کوفتن، و حجله آراستن، و غرب شدن، و زینب گردیدن و مانند اینها ـ خود داستان درازیست و برای باز نمودن آن بسخن بسیاری نیاز است. در اینجا بیش از سه‌یک‌سال با این کارها گذشتی.

در نهم‌ربیع‌الاول. گذشته از بدیهای دیگر رفتار شگفتی در اینجا بودی، و آن اینکه مردم یکدیگر را خیسانیدندی. آنروز هر کس یارستی آب بروی دیگری بریزد و سراپایش را تر گرداند. یکی که از کوچه می‌گذشتی دیگری از پشت‌بام یک دیگ آب بسر او ریختی، یا از جلو با جام آب برویش پاشیدی. کسانی دسته شدندی و نزدیکِ جویی یا حوضی ایستادندی و رهگذران را گرفته و بآب انداختندی طلبه‌ها مدرسه‌ها را فرش گسترده و بجشن و شادی برخاستندی و کسانی فرستاده و توانگران را از خانه‌هاشان کشیده و بآنجا بردندی و پول از آنان گرفتندی و یا بحوض انداختندی دانسته نیست این رفتار از کجا پیدا شده بوده.

درویشان «تبرایی» که در زمان صفویان پدید آمده و بجلو اسب وزیران و امیران افتاده، و یا در میان مردم بسرپا ایستاده زبان ببدگوییها از مردان تاریخی آغاز اسلام باز کردندی، تا این زمان بازمانده و هنوز کسانی از آنان بنام «لعنتچی» در بازارها دیده شدندی.

آذربایجان که بکردستان پیوسته و یک بخشی هم از آن کردنشین می‌باشد، این کارها در آن یک زیان بزرگ دیگری دربرداشتی و آن فزونی کینه‌ی کردان سنی بودی.

این داستان سنی و شیعی است. گذشته از این یک گرفتاری دیگری بنام شیخی و متشرع و کریمخانی در میان بودی. در زمان فتحعلیشاه شیخ‌احمداحسایی یکی از مجتهدان عراق می‌بوده و در ایران و دیگر جاها شاگردان بسیار می‌داشته، او بیکرشته سخنان نوینی برخاسته و دیگر مجتهدان با وی دشمنی نموده او را بیدین خوانده‌اند، و نتیجه آن گردیده که در میان ایرانیان دو تیرگی پیدا شده، یکدسته پیروی از شیخ نموده و «شیخی» نامیده شده‌اند و دسته‌ی دیگری در برابر آنان خود را «متشرع» خوانده‌اند. در تبریز در میان دو تیره، جنگ و خونریزی پیش آمده و تا دیرگاهی مردم ایمنی نداشته‌اند. هنوز مسجدی در تبریز «قانلو مسجد» (مسجد خونین) نامیده می‌شود و چنین می‌گویند که در آنجا بنام شیخی و متشرع خونریزی رخ داده.

پس از شیخ‌احمد جانشین او سیدکاظم‌رشتی بوده؛ ولی پس ازو باز کشاکش پیدا شده، و حاجی‌محمدکریمخان در کرمان بدعوی جانشینی برخاسته و خود چیزهای دیگری بگفته‌های شیخ افزوده، و در تبریز حاجی‌میرزاشفیع او را نپذیرفته و بهمان گفته‌های شیخ ایستادگی نشان داده، و نتیجه آن گردیده که در تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان مردم بسه تیره گردیده‌اند: شیخیان یا پیروان حاجی‌میرزاشفیع، کریمخانیان یا پیروان حاجی‌محمدکریمخان، متشرعان یا دشمنان آن دو دسته و پیروان دیگر ملایان.

در سالهای پیش از مشروطه که ما گفتگو از آن می‌داریم، دیگر میانه‌ی اینان زد و خورد و خونریزی نبودی؛ ولی سه دسته از هم جدا زیستندی، بدینسان که بخانه‌های یکدیگر آمد و رفت نکردندی، و دختر از یکدیگر نگرفتندی، و مسجدهاشان جدا بودی، و هر ساله در رمضان بالای منبرها گفتگوهای کیشی و بدگویی از همدیگر را بمیان آوردندی.

اما پیشروان اینان: چنانکه گفتیم شیخیان پیروان حاجی‌میرزاشفیع بودندی که پس ازو پسرش حاجی‌میرزاموسی جانشین گردیده و پس ازو نوبت بمیرزاعلی‌آقاثقه‌الاسلام رسیده بود. اینان چند مسجد بزرگی را در دست می‌داشتند و در رمضان و دیگر هنگامها در آنها گرد می‌آمدند. جز از خاندان ثقه‌الاسلام ملایان دیگری نیز ـ در تبریز و نجف ـ می‌داشتند.

کریمخانیان پیروان کریمخان و خاندان او می‌بودند و آنان چون در کرمان نشستندی برای راهبردن پیروان در تبریز، کسانی را نماینده گماردندی. در زمانیکه مشروطه برخاست این نماینده حاجی‌سیدمحمدقره‌باغی می‌بود، ولی پس از چند سالی او چون مرد، شیخ‌علی‌جوان جانشین گردید.

متشرعان که دسته‌ی انبوه اینان می‌بودند پیروی از ملایان دیگر می‌کردند. اینان پیشوایان بزرگترشان علمای نجف و کربلا شمرده شدندی که بایشان «تقلید» نمودندی و رساله‌های ایشان بکار بستندی؛ ولی در هر شهری نیز مجتهدان و ملایان بسیاری برای راه بردن مردم بودندی، و برخی از اینانست که داراک بسیار اندوختندی، و نوکران و بستگان فراوان از طلبه‌ها و سیدها گرد آوردندی، و دستگاه فرمانروایی گسترده در برابر دولت بالا افراشتندی اینگونه مجتهدان از رده‌ی «اعیان» بشمار رفتندی.

در تبریز، از صدسال باز، اینگونه پیشوایی و فرمانروایی، از آنِ خاندان میرزااحمد بودی. اینان از صدسال باز، داراک بسیار اندوخته و دیه‌های بسیار بدست آورده، و از هر باره ریشه دوانیده بودند. چنانکه گفتیم در زمان ناصرالدینشاه، رشته در دست حاجی‌میرزاجواد می‌بود که نزدیک بسی‌سال پیشوایی و فرمانروایی کرد، و چون او در سال ۱۲۷۴ (۱۳۱۳) درگذشت، نوبت به پسرش میرزارضا رسید، و چون پس از سه‌سال این هم درگذشت، برادرزاده‌ی حاجی‌میرزاجواد، حاجی‌میرزاحسن‌مجتهد که از نجف بازگشته بود، بنام مجتهد رشته[۲]را بدست آورد، و از آن سوی برادرزاده‌ی این حاجی‌میرزاکریم، بنام «امامجمعه» بکار پرداخت.

در سالهای پیش از مشروطه، این دو تن می‌بودند و هر یکی داراک بسیار و دستگاه بزرگی می‌داشتند، و عمو و برادرزاده با یکدیگر همچشمی و کشاکش نیز می‌نمودند.

از آنسوی مجتهدان دیگری نیز از میرزاصادق‌آقا و برادر او حاجی‌میرزامحسن و حاجی‌میرزاابوالحسن‌انگجی و دیگران نیز می‌بودند.

گفتگو از رفتار و زندگانی اینان بسخن بس درازی نیازمند است و مارا در اینجا چنان میدانی نیست. آنچه می‌باید گفت اینست که اینان، چه نیکان و چه بدانشان، جز بزیان مردم نمی‌بودند. اینان از جوانی بمدرسه رفته و زمانی در ایران و زمانی در عراق درس خوانده، و یکرشته آموزاک‌هایی، از کیش شیعی و اصول و فقه و حدیث و قرآن، یادگرفتندی، و بگمان خود «جانشین امام» شده بازگردیدندی. کنون آزمندان و بدانشان، آن آموزاکها را افزاری برای پول‌اندوزی و چیرگی گرفتندی، و مردم را زیردست خود گردانیدندی، و نیکانشان پافشاری بیاد دادن همان آموزاکها بمردم نموده، و آنانرا با یکرشته کارهای بیهوده‌ای، از گریستن و سینه‌زدن و بزیارت‌رفتن و دعای ندبه خواندن و مانند اینها واداشتندی، و یا آتش کینه‌های کیشی را در دلها فروزانتر گردانیدندی. بدان بآن‌سان، و نیکان باینسان مردم را سرگرم گردانیده از یاد کشور و توده باز داشتندی.

راست است نیکانشان یکرشته نیکیها نیز ز راستگویی و درستکاری و نیکی بدیگران و مانند اینها، بمردم آموختندی و از اینرو کسان سودمندی بودندی. چیزیکه هست رویهمرفته زیانشان بیش از سودشان درآمدی.

اینان، چه بدان و چه نیکان، هیچگاه بیاد نیاوردندی، که کشور را که ما در آن می‌زییم، دشمنانی هست که ببردنش می‌کوشند و می‌باید ما نیز بنگهداشتنش کوشیم و همواره بیدار باشیم و بسیج افزار کنیم ـ چنین چیزی را نه خود اندیشیدندی، و نه اگر کسی گفتی گوش دادندی. بسیاری از آنان چنین سخنانی را «بیدینی» شماردندی و بیخردانه مردم را از آن بازداشتندی، و این بود که کتابهای طالبوف و سیاحتنامه‌ی ابراهیم‌بیک را بنزدیک نگزاردندی. بارها دیده شدی که در نشستی با بودن ملایی چنین سخنی بمیان آمدی، و ملا رو ترش کردی و جلو گرفتی، یا در پاسخ چنین گفتی: «این مملکت شیعه را صاحبی هست، او خودش نگه می‌دارد». یا چنین گفتی «قلب پادشاه در دست خداست، دعا کنیم خدا او را بمملکت مهربان گرداند». در تبریز تنها کسی که چنین نمی‌بود شادروان ثقه‌الاسلام است که از او سخن خواهیم راند.

________________________________________

[۱] ـ در متن آشورا آمده بود. [ و ]

[۲] ـ رشته: امور. [ و ]

مردم آذربایجان با آن آمادگی برای بیداری و با آن انگیزه‌های ویژه‌ای که در میان می‌بود، در زیر سنگینی این گرفتاریها تکانی بخود نمی‌توانستند داد، و همچنان می‌زیستند تا زمان مظفرالدینشاه[۱] که پسرش محمدعلیمیرزا ولیعهد شد و کارهای آذربایجان باو سپرده گردید، از یکسو ستمگری و بدی خود او، و از یکسو برخی پیشامدها[۲]، خواه و ناخواه، مردم را بزبان آورد و تکان داد.

________________________________________

[۱] ـ در متن همه جا مظفرالدینشاه پیوسته آمده اما در اینجا مظفرالدین‌شاه جدا ازهم نوشته شده برای یکنواختی با دیگر بخشهای کتاب مظفرالدینشاه و ناصرالدینشاه بصورت پیوسته آورده شده است و این خود بیگمان است که اینها همه به شوند غلطهای چاپخانه‌ای است که در یکجا پیوسته و در یکجا جدا آورده می‌شود چه روش نوشتن کسروی از یک روش یکنواخت است و اینسان نیست که در یکجا پیوسته و در جای دیگر جدا آورده باشد.

[۲] ـ در متن پیش‌آمد آمده بود من این واژه را پیوسته گردانیدم مگر در برخی جاها که جدا از هم آوردم. [ و ]

یک پیشامدِ دلسوزی، در آغاز ولیعهدی محمدعلیمیرزا، کشته شدن میرزاآقاخان‌کرمانی و حاجی‌شیخ‌احمدروحی و حاجی‌میرزاحسنخان‌خبیرالملک بود که هر سه را در یکجا در تبریز کشتند. میرزاآقاخان و حاجی‌شیخ‌احمد داستان درازی می‌دارند. در جوانی از کرمان باسپهان و از آنجا بتهران آمده‌اند و از اینجا روانه‌ی استانبول گردیده‌اند و در آنجا چند زبانی، از انگلیسی و فرانسه‌ای و ترکی عثمانی یادگرفته‌اند. اینان پیشرفت اروپا و نیرومندی دولت‌های اروپایی را دیده و از اینسو بآشفتگی کار شرق و درماندگی شرقیان می‌نگریسته‌اند و دلهاشان بدرد می‌آمده و دست و پایی می‌زده‌اند، و در اینمیان خود نیز از حالی بحالی می‌افتاده‌اند. نخست در ایران، همچون دیگران، شیعی می‌بوده‌اند، سپس در آنجا ازلی گردیده‌اند و دختران صبح‌ازل را بزنی گرفته‌اند، سپس بیکبار بیدین گردیده و آشکاره «طبیعی‌گری» نموده‌اند، و در پایان کار بسیدجمال‌الدین‌اسدآبادی پیوسته و باز بمسلمانی گراییده، و بهمدستی او به «اتحاد اسلام» کوشیده‌اند. هر یکی نیز کتابهایی نوشته‌اند که شناخته می‌باشد.

اما خبیرالملک ژنرال کونسول ایران در استانبول می‌بوده و او نیز با سیدجمال و اینان همدستی می‌نموده، و سه تن نام «اتحاد اسلام» نامه‌هایی بایران، باین و آن، می‌نوشته‌اند. بیچارگان خود را بآتش زده و برای رهایی این توده‌ها بهر چاره‌ای دست می‌یازیده‌اند.

در سال ۱۲۷4 (1313) که آخرین سال پادشاهی ناصرالدینشاه می‌بود، علاءالملک سفیر ایران دستگیر گردانیدن اینان را از دربار عثمانی خواست، و چنانکه در تاریخ بیداری نوشته، بسلطان چنین وانمود که در شورش ارمنیان که سال پیش از آن رو داده بوده، اینان دست داشته‌اند.

با دستور سلطان، این سه تن را گرفته به طربزان فرستادند، و در آنجا بزندان انداختند، و چون در همانسال کشته شدن ناصرالدینشاه با دست رضاکرمانی رخ داد، و در آن باره بسیدجمال‌الدین بدگمانیها می‌رفت، از اینان هم چشم نپوشیدند. بخواهش دولت آنانرا تا مرز آورده و بایرانیان سپردند، و از آنجا به تبریز آوردند و هر سه را بکشتند و چون وزیراکرم که در آنزمان «نایب‌الحکومه‌ی» آذربایجان می‌بوده و از چگونگی کشته شدن اینان نیک آگاه گردیده، یادداشتی در آن باره به نزد ناظم‌الاسلام نویسنده‌ی تاریخ بیداری فرستاده ما نیز همانرا در اینجا می‌آوریم. چنین می‌نویسد:

یک روز محمدعلی میرزا که آن ایام تازه ولیعهد شده بود بنده را خواسته تلگرافی از مرحوم‌میرزاعلی‌اصغرخان‌امین‌السلطان نمود که سه نفر مقصر از اسلامبول می‌آورند سی نفر سوار بفرستید و در آواجق چالدران که سرحد ایران و عثمانی است مقصرین را تحویل گرفته به تبریز بیاورند بنده هم رستم‌خان‌قراجه‌داغی را با سی سوار روانه نموده رستمخان قریب یکماه در سرحد معطل شده از حضرات خبری نشد مشارالیه بدون اجازه به تبریز مراجعت نمود. محمدعلی‌میرزا تلگرافی بطهران کرد که رستمخان یکماه در سرحد معطل و چون از حضرات خبری نشده مراجعت به تبریز کرده است.

از تهران جواب دادند که مقصرین این روزها بسرحد وارد می‌شوند معجلاً رستم‌خان را بسرحد مراجعت دهید مجدداً رستم‌خان را روانه کردم بنده هم نمی‌دانستم که این مقصرین کیها هستند و تقصیرشان چیست.

دو سه دفعه هم از محمدعلیمیرزا تحقیق کردم گفت منهم نمی‌دانم ولی محققاً می‌دانسته چون از بنده ظنین بوده نمی‌خواست بگوید و از اینجا سوءظن او که حسن‌ظن بوده معلوم می‌شود حضرات را که وارد مرند دومنزلی تبریز نمودند محض احتیاط که مبادا اسباب فرار یا استخلاص آنها فراهم بیاید اسکندرخان‌فتح‌السلطان کشیک‌چی‌باشی خود را هم با جمعی وار بمرند فرستاد که در معیت رستمخان باهم باشند.

همچنین چون بنده نایب‌الحکومه بودم و اختیار محبوسین انبار دولتی را داشتم حضرات را بمن نداد. خود محمدعلیمیرزا خانه‌ای در محله‌ی ششکلان داشت بجهت ناتمامی تعمیرات عمارت دولتی در همان عمارت و خانه‌ی مخصوص خود می‌نشست شبانه بدون اطلاع بنده حضرات را وارد نموده و در خانه‌ی اختصاصی خود حبس نمود که بنده هم نتوانستم آنها را ملاقات و از حال آن بیچاره‌ها مطلع شوم.

در این بین از پاره‌ای جاها تخقیقات لازمه را نموده و در صدد استخلاص آنها برآمدم حتی بیکی از قراولها ده تومان داده قلمدان و کاغذی بحضرات رساندم که از محبس بمرحوم میرزاآقای‌مجتهد پسر مرحوم‌حاجی‌میرزاجوادآقا و سایر علماء کاغذالتجاء نوشته و استخلاص خود را بخواهند و آنها هم بعلماء کاغذ نوشته توسط همان قراول کاغذها بعلماء رسید بنده هم خیلی طالب و مایل بودم که با حضرات ملاقاتی کنم یک روز وقت غروب نمی‌دانم برای چه‌کاری از دارالحکومه بخانه‌ی محمدعلیمیرزا رفته دیدم تنها در اطاق کتابی می‌خواند به بنده هم اجازه‌ی جلوس داده گفت این کتاب را یکی از این سه نفر محبوس که اسمش میرزاحسنخان است برای ایران قانون نوشته کتاب را داد دست بنده من هم چند سطری خوانده بعد گفت شما این محبوسین را ندیده‌اید جای من امشب بمحبس رفته آنها را استناق کنید گفتم بان شرط می‌روم که یکنفر با من بیاید خودتان هم در پشت در ایستاده هرچه صحبت می‌کنم بشنوید قبول کرد محمدعلیمیرزا و بنده و اسکندرخان‌فتح‌السلطان و میرزاقهرمانخان‌نیرالسلطان رفتیم بمحبس خودش پشت در ایستاد ما سه نفر وارد زندان شدیم دیدم بیچاره‌ها تازه از نماز فارغ و هنوز خلیلی را بپایشان نگذاشته و سه‌نفری صحبت می‌کنند. فتح‌السلطان و میرزاقهرمانخان روبروی آنها نشسته بنده محض اینکه نمی‌خواستم محمدعلیمیرزا حال ملاقات مرا ببیند گوشه‌ی محبس نشسته محمدعلیمیرزا هم از سوراخ در نگاه می‌کرد فتح‌السلطان و میرزاقهرمانخان با حضرات بنای صحبت گذاشته بعد از ربع ساعت گفتم منهم می‌خواهم با شما قدری صحبت کنم گفتند شما میرزامحمودخان‌حکیم‌فرمانفرما هستید گفتم می‌بینید که لهجه‌ی من ترکی و یکی از نوکرهای ولیعهم قوطی سیگار خود را درآورده بهریک سیگار تعارف نموده خود هم سیگاری دست گرفته مشغول صحبت شدیم با ایما و اشارتی که لازم بود حضرات حبسی مرا شناختند صحبت از مرحوم‌آقاسیدجمال‌الادین انداختم که در کجا با او آشنا شدید گفتند در استانبول برای اتحاداسلام مجلسی تشکی شده بود و ایشان رئیس بودند ماهم از اعضای مجلس در آنجا آشنا شده‌ایم بنده صحبت را کشیدم بفواید اتحاداسلام و نتیجه‌ی آن که برای اسلام حاصل می‌شود.

خیلی در این خصوص صحبت کردیم حضرات بنده را خوب شناختند دیدم این بیچاره‌ها دور نیست بعض صحبت‌ها کنند که مضر حال آنها باشد بنده مخصوصاً صحبت را پرت نموده نمی‌خواستم صحبت دیگری بمیان بیاید در آخر گفتم که ناصرالدینشاه را برای چه کشتند شیخ‌احمد گفت بسکه نوشتند دادند دستش و قبول نکرد کشتند. بنده هم پاشدم شیخ‌احمد گفت خواهش دارم بقدر نیمساعتی هم تشریف داشته باشید که صحبت نماییم بیچاره‌ها نمی‌دانستند که محمدعلیمیرزا پشت در ایستاده و من طفره می‌زنم گفتم چون من روماتیسم دارم و هوای زیرزمین رطوبتی است نمی‌توانم زیادتر از این بنشینم گفتند از ولیعهد خواهش می‌کنیم که فرداشب یا پس‌فرداشب اطاق خشکی قرار دهند که شما هم تشریف بیاورید قدری صحبت نماییم گفتم چه عیب دارد اگر ولیعهد اجازه بدهد حاضرم همینکه پاشدم شیخ‌احمد گفت میدانی این چه زنجیریست که گردن ما زده‌اند اگر می‌دانستید این زنجیر را از طلا درست نموده روزی یک مرتبه بزیارت آن می‌آمدید من هم واقعاً خون بسرم زده از حال طبیعی خارج شده بودم گفتم می‌دانم اگر بعضی‌ها هم بدانند.

همین حرف تا مدتی که در تبریز بودم بکلی محمدعلیمیرزا از من سلب اطمینان نموده و مرا دچار چه صدماتی نمود بعد از اینکه از محبس بیرون آمدیم محمدعلیمیرزا گفت که استنطاق شما همه از اتحاد مسلمین دنیا و علمی بود گفتم بلی در اول استنطاق باید به پختگی حرف زد که طرف مقابل را از خود دانسته در استنطاق دویم و سوم هرچه در دل دارند بگویند.

بنده با نهایت افسردگی رفتم منزل و همه را در تدارک چاره‌ی استخلاص و فکر نجات آنها را می‌کردم کی دو مجلس هم با مرحوم میرزاآقای‌امام‌جمعه و مرحوم‌حاجی‌میرزاموسی‌ثقه‌الاسلام در باب حضرات مداکراتی بمیان گذاشتیم که روز اربعین مردم را وادار به اسخلاص و توسط آنها بطهران نماییم چند روز از این مقدمه گذشت صبح زود بمن خبر آوردند که حضرات را شب تلف کردند قوراً بی‌اختیار رفتم نزد محمدعلیمیرزا قبل از اینکه بنده عنوان کنم گفت که شب حسن‌قلیخان عموزاده‌ی امیربهادر ماموراً با دستخط شاه از طهران رسید که حضرات را تلف و سر آنها را بتهران بفرستم منهم مجبور باطاعت بودم گفتم بنده که نایب‌الحکومه هستم اقلاً می‌خواستید به بنده بفرمایید گفت اجازه نداشتم که قبل از وقت بگویم. باری دو از شب رفته در خانه‌ی اختصاصی خودش زر درخت نسترن یکی‌یکی بیچاره‌ها را آورده سربریده بعد پوست سر آنها را کنده پر از کاه نموده همانشب بتوسط حسین‌قلیخان بطهران فرستاده بود سرها را هم فرستاده بود توی رودخانه که در وسط شهر می‌گذرد زیر ریگها پنهان کرده بودند.

فردای همان شب که بچه‌ها توی رودخانه بازی می‌کردند سرهای بی‌پوست از زیر ریگ درآمده به بنده اطلاع دادند فوراً فرستادم سرها را در جایی دفن نموده درصدد پیدا کردن نعش آن شهدا افتادم معلوم شد که نعشها را همان شب برده در داغ‌یولی زیر دیوار گذاشته دیوار را هم روی نعشها خراب کرده‌اند شب دویم نایب‌عبدالله آدم خود را با چند نفر محرمانه فرستادم نعشها را درآورده و سرها را هم بردند غسل داده و کفن نموده در قبرستان همان محله دفن کردند. تا اینجاست یادداشت وزیراکرم.

اینان را که کشتند چنین گفتند: «سه تن بابی می‌بودند». دیگران را که می‌کشتند این نام را می‌نهادند چه رسد بکسانی که دوتن از ایشان زمانی از شناختگان بابیان می‌بوده‌اند؛ ولی کسان بسیاری داستان آنانرا دانستند و سخت آزرده گردیدند، و چندسال دیرتر که آزادخواهانی پیدا شده و بکوششهایی برخاستند، همیشه نامهای آنان را بزبان داشتندی و یکی از بیدادگری قاجاریان همین را شمردندی.

یکی از گرفتاریهای زمان خودکامگی انبارداری بوده که همیشه دیه‌دارانی گندم و جو را نفروختندی تا نان کمیاب و گران شدی، و آنگاه بِبهای بیشتر فروختندی. این کار، در سالهای پیش از مشروطه در آذربایجان رواج بسیار یافته بود و بیشتر دیه‌داران از ملایان و اعیانها و بازرگانان بآن می‌پرداختند، و دولت که می‌بایست جلوگیرد، نمی‌گرفت. زیرا خود محمدعلیمیرزا دیه می‌داشت و او نیز از گرانی غله بهره‌مند می‌گردید.

در نتیجه‌ی این، نان همیشه کمیاب و جلو نانواییها پر از انبوه زن و مرد بودی، که فریاد و هیاهوی آنان از دور شنیده شدی.

این یک گرفتاری برای مردم کمچیز شده بود و چندبار آشوبی پدیدآورد که یکی از آنها آشوب خونین سال ۱۲۷7 (1316) و تاراج خانه‌های نظام‌العلماء و علاءالملک و دیگران بود. در اینسال نان کمیاب‌تر و سختی مردم بیشتر بود، و سیدمحمدیزدی که آنزمان تازه به تبریز آمده بود و در مسجدها و روضه‌خوانیها بمنبر می‌رفت و از انبارداران بدگویی می‌کرد و باد بآتش خشم مردم می‌زد. در نتیجه‌ی اینها و برخی دستهایی که در میان بود کسانی جلو افتادند و بازارها بسته گردید و مردم در سید حمزه گردآمدند و بفریاد و ناله پرداختند. امیرگروسی که پیشکار آذربایجان می‌بود خواست با پیام و سخن آشوب را فرونشاند نتوانست. در اینمیان نام نظام‌العلماء بزبانها افتاده و چنین گفته می‌شد نانوایانی برای خریدن گندم بنزد او رفته‌اند و او نخواسته بفروشد، و بدگویی بسیار از خاندانش کرده می‌شد. این بود روز دوم مردم آهنگ خانه‌ی او کردند و گرد آن را گرفتند. نظام‌العلماء و کسانش از پیش دانسته و تفنگچی آماده کرده بود و اینان بشلیک برخاستند و چنانکه گفته می‌شد بسیاری از مردم تیرخورده و از پا افتادند؛ ولی مردم پراکنده نشدند و از اینسو نیز تفنگچیانی پیدا شده و بجنگ پرداختند و چندتن را نیز اینان زدند. همچنین بکینه‌ی ملایان، چندتن از طلبه‌ها را که از درس بازمی‌گشتند و آگاهی از هیچ‌کاری نمی‌داشتند دستگیر کرده سنگدلانه سربریدند.

شبانه نظام‌العلماء و برادرانش بیاری شادروان حاجی‌میرزاموسی‌ثقه‌الاسلام راهی پیدا کرده با خاندانهای خود بیرون رفتند، و فردا مردم بخانه‌های ایشان ریخته همگی را تاراج کردند و افزار و کاچال فراوان بردند، و پس از این کارها بود که محمدعلیمیرزا بچاره‌جویی برخاست و بامیرنظام دستور پراکندن مردم را فرستاد. این پیشامد در مرداد ۱۲۷۷ (ربیع‌الثانی ۱۳۱۶) بود.

چنین پیداست که او را کینه از علاءالملک و دیگران (برادران نظام‌العلماء) در دل می‌بوده، و خود در این داستان دست می‌داشته و کینه‌جویی می‌خواسته.

پس از تاراج خانه‌ها مردم پراکنده شدند و آشوب فرو نشست؛ ولی بکمی نان در بازار و سختی زندگانی مردم بینوا چاره‌ای کرده نشد، و این گرفتاری می‌بود تا جنبش مشروطه‌خواهی پیش‌آمد و بیگمان یکی از انگیزه‌های آن، این را باید شمرد.

سه‌چهار سال پیش از مشروطه را، من خود بیاد می‌دارم. این زمان بزرگ می‌بودم و گاهی ببازار می‌رفتم و انبوهی زنان و مردان را در جلو دکانها با دیده می‌دیدم.

در سالهاییکه از آسمان باران باریده و از زمین روییده و غله بفراوانی بدست آمده بود، مردم می‌بایست نان را با رنج و اندوه بدست آورند. زنان بیوه بچه‌های خود را در خانه گزارده برای گرفتن نان چهار و پنج ساعت در جلو دکان بایستند مردان کارگر تا شام کوشیده و پولی بدست آورده و از نیافتن نان تهیدست بخانه بازگردند.

در آن زمان در آذربایجان مردان خانه‌دار و آبرومند از بازار نان نخریدندی و یکی از شرطهای خانه‌داری نان در خانه پختن را شمردندی. نانواییها در بازار بیش از همه برای کمچیزان و بینوایان بودی، و آنان هم با این رنج و سختی دچار می‌بودند.

نانوایان در سایه‌ی پشتیبانی محمدعلیمیرزا بمردم چیرگی می‌نمودند و بدرفتاری می‌کردند، و از اینکه مردم را نیازمند خود می‌دیدند از چند راه بیدادگری نشان می‌دادند. زیرا از یکسو بهای نان را بالا برده گران مبفروختند، و از یکسو نان را ناپخته بیرون آورده و جز آرد چیزهای دیگر بآن می‌آمیختند، و پس از همه بجای یکمن، سه‌چارک بلکه کمتر می‌دادند. نانوایان آشکار گفتندی: «یکمن ما سه‌چارک است مردم بدانید.»

بیاد می‌دارم نانوایی می‌خواست بکربلا رود و برای آنکه پولش «حلال» باشد همین را بمردم می‌گفت، در جاییکه این هم دروغ می‌بود و چنانکه مردم می‌گفتند، از سه‌چارک هم کمتر می‌داد.

این زمان کم‌فروشی خود یکی از گرفتاریها می‌بود. چون کسی جلو نمی‌گرفت و سنگی درمیان نمی‌بود، نه تنها نانوایان، همه‌ی دکانداران کم می‌فروختند؛ ولی آنچه بمردم گران می‌افتاد کم‌فروشی نانوایان می‌بود. زیرا نانی را که با بهای گران و رنج فراوان بدست می‌آوردند، بجای یکمن سه‌چارک یا کمتر می‌گرفتند.

اینها از چند راه مایه‌ی بیداری مردم می‌شد: از یکسو از محمدعلیمیرزا که پادشاه آینده‌ی کشور خواستی بود نومید و بیزار می‌گردیدند، و از یکسو از ملایان که در انبارداری مدست دیگران می‌بودند دلسرد می‌شدند. رویهمرفته باندیشه‌ی زندگانی نزدیکتر می‌گردیدند و کم‌کم این درمییافتند که خود باید بچاره کوشند.

از ملایان نخست امام‌جمعه، و سپس مجتهد بانبارداری شناخته می‌بودند. مجتهد خود بیزاری نمودی و گناه را گردن پسرش حاجی‌میرزامسعود انداختی؛ ولی امامجمعه باین پرده‌کشی هم نیاز ندیدی.

در سال ۱۲۸4 (1323) بهنگامیکه مظفرالدینشاه در اروپا می‌بود و محمدعلیمیرزا در تهران عنوان «نایب‌السلطنگی» می‌داشت در تبریز یک داستان شگفتی رخ‌داد که اگرچه بجنبش مشروطه پیوستگی نزدیکی نمی‌دارد، چون با رشته‌ی تاریخ و داستان‌هایی که در سالهای دیرتر رو داده پیوستگی می‌دارد، و خود یکی از پیشامدهایی بود که از ارج دولت در نزد مردم بسیار می‌کاست، از اینرو آن را در اینجا می‌نویسیم:

ایل شکاک از کردانیند که در نزدیک خاک عثمانی نشیمن دارند. سران اینان هرزمان فرصت دیدندی با دولت نافرمانی کردندی و بتاخت و تاراج برخاستندی. در اینزمان‌ها، از چندسال باز، محمدآقا سرآن ایل و پسرش جعفرآقا نافرمانی می‌نمودند و از تاخت و تاز بازنمی‌ایستادند. نظام‌السلطنه که پس از رفتن محمدعلیمیرزا بتهران، به پیشکاری آذربایجان آمده بود بجعفرآقا زینهار داد و او را بتبریز خواست. جعفرآقا با هفت‌تن از برگزیدگان کان خود، که یکی از ایشان میرزا نام داییش می‌بود، آمد، و نظام‌السلطنه با او مهربانی نمود.

چون اینزمان در قفقاز گرماگرم جنگ ارمنی و مسلمان می‌بود و آگاهیهایی که از آنجا می‌رسید در تبریز مردم را می‌شورانید و در اینجا نیز هرزمان بیم آشوب می‌رفت چند روزی نگهداری ارمنستان را باو سپرد که با کسان خود بگردد و اگر آشوبی رخ‌داد جلو مردم را گیرد.

تا چندی آنان در شهر می‌بودند و همچنان با تفنگ و فشنگ می‌گردیدند، و چون از بازارها یا کوچه‌ها می‌گذشتند مردم بتماشا می‌ایستادند.

ولی یکروز ناگهان آواز افتاد که جعفرآقا را کشته‌اند و کسان او شلیک‌کنان گریخته و چندکس را با تیر زده‌اند، و در شهر تکانی پدید گردید. چگونگی این بوده که محمدعلیمیرزا از تهران، با تلگراف دستور بنظام‌السلطنه فرستاد که جعفرآقا را بکشد، و او چنین درست کرده که محمدحسینخان‌ضرغام را که از سرکردگان سواران قره‌داغ بود بسرای خود خوانده و نیز بچندتنی از فراشان و دیگران تفنگ و تپانچه داده و در زیرزمینی‌های سرای آماده گردانیده، و پس از آن جعفرآقا را بآنجا خوانده.

جعفرآقا بی‌آنکه بدگمان باشد با کسان خود درآمده، و آنان را در حیاط در پایین گزارده، و خود برای دیدن نظام‌السلطنه از پله‌ها بالا رفته. فراشان او را باطاق کوچکی راه نموده‌اند؛ ولی همینکه نشسته ضرغام تفنگی بدست، از روزنه او را نشانه گردانیده. جعفرآقا جسته و افتاده و جان سپرده.

کسان او در پایین، همینکه آواز تیر شنیده‌اند چگونگی را دریافته‌اند؛ و شلیک‌کنان از پله‌ها بالا رفته‌اند. فراشان گریخته‌اند، و آنان خود را بسر کشته‌ی جعفرآقا رسانیده چون او را بیجان یافته‌اند، نایستاده و باندیشه‌ی رهایی خود افتاده‌اند و پنجره‌ای را باز کرده و از آنجا یکایک بالا خزیده و خود را به پشت‌بام رسانیده‌اند، و از آنجا نیز خود را بکوچه رسانیده و شلیک‌کنان راه افتاده‌اند، و بهرکسی رسیده‌اند زده‌اند و از شهر بیرون رفته‌اند. کسان نظام‌السلطنه بیش از این نتوانسته‌اند که دو تن از ایشان را بزنند (یکی را در حیاط و دیگری را بهنگام خزیدن به پشت‌بام)، و دیگران جان بدر برده‌اند.

این داستان از هرباره شگفت‌آور بود، و از ارج کارکنان دولت بسیار می‌کاست: از یکسو زینهار شکستن و کسی را به نیرنگ کشتن، و از یکسو کارنادانستن و در برابر چندتن کرد ناتوانی نشان دادن. آنگاه مردم از پایان کار می‌اندیشیدند که با آن ناتوانی دولت مایه‌ی ریخته شدن خون هزاران بیگناه خواهد گردید و کردان بخونخواهی سربرآورده بتاخت و تاز خواهند برخاست.

کشته‌ی جعفرآقا را با آن دوتن آوردند، و در عالی‌قاپو آویزان گردانیدند. من اینهنگام بمکتب می‌رفتم، و با دوسه تن از شاگردان بتماشا رفتیم. هرسه را سرنگون آویزان کرده بودند.

اما آن کردان که رفته بودند نظام‌السلطنه یکدسته شوار از دنبالشان فرستاد که در ارونق بایشان رسیدند، و آنان دلیرانه بجنگ ایستادند و بنگهداری خود کوشیدند، و در میان زد و خورد زیرکانه اسبهایی از اینان بدست آوردند و برنشسته از میان رفتند، و این نمونه‌ی دیگری از سستی کارهای دولت بود.

محمدآقا پدر جعفرآقا باین دستاویز بار دیگر بنافرمانی برخاست و آضوب فراهم گردانید، و چون در اینهنگام گفتگوی مرزی با عثمانی پیدا شده و رنجشهایی میان دو دولت می‌بود، او فرصت شمرده باستانبول رفت و در آنجا از دولت نوازش یافت و لقب پاشایی گرفت و بکارهایی می‌کوشید؛ ولی در سایه‌ی پیش‌آمدی باو بدگمان گردیدند و آنچه داده بودند پس‌گرفتند و او کاری نتوانست. لیکن خواهیم دید که پسر دیگرش اسماعیل‌آقا یا سیمگو بچه‌کارهایی برخاست.

گفتیم جنگهای ترانسوال و انگلیس، و روس و ژاپون، که در سالهای پیش از مشروطه رخ می‌داد و روزنامه‌های فارسی داستانهای آنها را می‌نوشتند، و در همه جا مایه‌ی بیداری ایرانیان می‌شد؛ و نیز شورش روسستان و جنبش آزادیخواهان آنجا، و کوششهای بس شگفتیکه مینودند مردم را تکان می‌داد. در آذربایجان گذشته از اینها، جنگ مسلمان و ارمنی در قفقاز، مایه‌ی تکان و بیداری می‌بود.

این جنگ را ـ یا بهتر گویم این خونریزی را ـ کینه‌توزی برخی از ارمنیان پیش‌آورده بود، و چنانکه گفته می‌شد دولت روس نیز بآتش آن باد می‌زد زیرا در نتیجه‌ی شکستی که آن دولت را پیش‌آمده و شورش و آشوب در بیشتر جاها رخ داده بود، بم شورش قفقفازان نز می‌رفت، و دولت برای جلوگیری از چنان پیش‌آمدی، و برای سرگرمی مردم، بودن چنین جنگی را در میان مسلمانان و ارمنیان نیک می‌شمرد.

نخست در ماه بهمن ۱۲۸۳ در باکو جنگی برخاست. بدینسان که روز یکشنبه سی‌ام آنماه (۱۴ ذی‌الحجه ۱۳۲۲)، ارمنیان آقارضی نامی را که از یکخاندان توانگری و خود جوان نیکی می‌بود کشتند، و از همانجا خونریزی آغاز گردید، و چهار شبانه روز با سختی درمیان می‌بود. دسته‌های انبوهی از دوسو، با گناه و بیگناه، کشته شدند، و جند کاخ بلند و بزرگی خوراک آتش گردید. سرانجام بکوشش حاجی‌زین‌العابدین‌تقیوف و شیخ‌الاسلام و دیگران آرامش و آشتی برپاشد.

ولی دلها از کینه پاک نمی‌بود، و چند زمانی نگذشت که بار دیگر خون‌ریزیهای سختی، چه در باکو، و چه در دیگر شهرهای قفقفاز، درگرفت و خدا می‌داند که تا چه اندازه مردان و زنان کشته شدند.

روزنامه‌های فارسی این داستانها را می‌نوشتند. روزنامه‌ی تربیت هوتداری از ارمنیان می‌نمود و حبل‌المتین و رونامه‌های دیگر پشتیبانی از مسلمانان نشان می‌دادند. این داستان در همه جا بمردم گران می‌افتاد؛ ولی در آذربایجان بویژه در تبریز، بدیگر گونه می‌هنایید. زیرا گذشته از نزدیکی میان قفقاز و آذربایجان، و گذشته از دلبستگی که آذربایجانیان را بقفقاز می‌بود، چون گروه انبوهی از مردم اینجا در قفقاز می‌بودند، و چنین آگهی می‌رسید که ارمنیان در کشتن مسلمانان، جدایی میانه‌ی ایرانیان و دیگران نمی‌گزارند ـ اینها مردم را سخت ناآسوده می‌گردانید.

بیم می‌رفت که در اینجا نیز خونریزی رو دهد، ولی نگهبانی دولت و جلوگیری برخی از علماء و رفتار دوراندیشانه‌ی سران ارمنی جلو را گرفت. ارمنیان خود را ایرانی می‌خواندند و از رفتار همجنسان خود در شهرهای قفقاز بیزاری می‌نمودند، و بعلماء نزدیک رفته دلهای آنان را بسوی خود می‌گردانیدند، تا آنجا که چون در همان هنگام‌ها شیخ‌حسن‌مامقانی در نجف مرد و در شهرهای ایران برای او ختم می‌گزاردند، در تبریز ارمنیان نیز همدردی نمودند و در مسجد قلعه‌بیگی که در ارمنستان است ختم گزاردند.

بدینسان در اینجا جنگی رونداد. در سال ۱۲۸۵، یکماه کمابیش، پیش از داستان مشروطه، یک روز آوازی افتاد و مردم بازار را بستند و نزدیک بود رشته از دست رود. لیکن باز علماء و دولت جلو گرفتند.

در این جلوگیری یکی از پیشگامان امامجمعه می‌بود که بنگهداری از ارمنیان می‌کوشید، چندانکه این رفتار او مایه‌ی دل‌آزردگی قفقازیان گردید و روزنامه‌های آنجا زبان بگله و بدگویی بازکردند.

باری این پیشامد بتکان و بیداری مردم بسیار می‌افزود، و آنچه بیش از همه مایه ی پندآموزی گردیده و بزبانها افتاده بود اینکه در آن خون‌ریزی، در باکو و دیگر جاها، چندهزارتن ایرانیان بیگناه، از بازرگانان و کارگران و دیگران کشته شدند، و دولت ایران هیچ پروا ننمود و بگفتگویی درباره‌ی آنان برنخاست ـ همین یکی بمردم بسیار گران می‌افتاد و اندازه‌ی بی‌پروایی و بیکارگی دولت قاجاری را نیک هویدا می‌گردانید.

در همانسالها در آذربایجان یکداستان دیگری رخ داده دبود، و آن اینکه یک مسیونر انگلیسی در میان تبریز و ارومی کشته شده و کشنده‌ی او شناخته نگردیده بود. دولت انگلیس پافشاری نشان داد، و دیرزمانی گفتگوی آن در میان می‌بود و کسان بسیاری رنج می‌دیدند. تا سرانجام پنجاه‌هزار تومان خونبهای او داده شد.

مردم آن داستان را با این پیشامد قفقاز بسنجش گزارده، و از اینکه خون هزاران ایرانی بیگناه ریخته شده بود و دولت در برابر آن جز خاموشی و بیپروایی نمی‌نمود سخت خشمناک و نومید می‌گردیدند.

در این میان حال و رفتار محمدعلیمیرزا خود انگیزه‌ی دیگری برای بیداری و بیزاری مردم می‌بود. این مرد که پادشاه کشور خواستی بود، گرایش بسیاری بروسیان از خود نشان می‌داد، و یکجوان بسیار زیرک روسی بنام «شاپشال» بعنوان آموزنده‌ی زبان روسی در نزد او می‌زیست که خود آموزنده‌ی همه‌ی کارهای او می‌بود.

گرایش او بروسیان تا آنجا رسید که پیکره‌ای با رخت «قزاقی» از خود برداشته بیباکانه آن را بدست مردم داد. مردم می‌اندیشیدند آینده‌ی کشور، با چنین کشورداری چه خواهد بود؟ . . . از پادشاهان قاجاری کسی بحال و رفتار این نبوده.

ایرانیان قرنها با خودکامگی زیته و بدژ رفتاری و ستمگری فرمانروایان خوگرفته بودند، و با این همه از بدرفتاری‌های این سخت می‌آزردند.

جوان آزمند، با همه داراک بسیار و جایگاه بلند، از مردم پول درمییافت. از کسانی وام گرفته نمی‌پرداخت، و ستمگرانی این خوی او را شناخته و با دادن پولهایی و یا از راه دیگری، باو نزدیکی جسته و بپشتگرمی یاوریهای او در ستمگری با مردم اندازه نگه نمی‌داشتند. من برای نمونه دو داستانی را در اینجا مینوسم:

حاجی‌محمدتقی‌صراف که در تهران و تبریز خانه و حجره می‌داشت و سرمایه‌ی بزرگی اندوخته بود با دادن پولهایی بمحمدعلیمیرزا از نزدیکان او می‌شود، و از دولت زمینهای «خالصه‌ی» لاکه‌دیزجی[۱] را می‌خرد، و بدستاویز آن بزمینهای دیگران نیز دست می‌یازد.

حاجی‌عباس‌لاکه‌دیزجی که خود پیرمرد دلیری می‌بود و یک پسر جوانی می‌داشت در برابر او ایستادگی نموده بنگهداری زمینهای خود می‌کوشید و پسر او کسان‌حاجی‌محمدتقی را کتک می‌زند. حاجی‌محمدتقی این را بمحمدعلیمیرزا می‌گوید، و او دستور می‌دهد پسرحاجی‌عباس را گرفته بانبار می‌فرستند و زمینها را با زور گرفته بدست حاجی‌محمدتقی می‌سپارند. حاجی‌عباس رام نشده و از کوشش بازنمی‌ایستد، و قباله و سندیکه می‌داشت بدست گرفته بخانه‌های علماء می‌رود و دادخواهی می‌کند، و چون می‌بیند نتیجه نداد، روزی چند قفلی برداشته بدرهای مسجدهای مجتهد و میرزاصادق و دیگران می‌رود و بهر یکی قفلی می‌زند، باین عنوان که در شهریکه باین آشکاری ستم می‌کنند، نخست باید بجلوگیری از ستم کوشید. ملایان پاسخ می‌دهند ما را توانایی نست که جلو ستمگران را گیریم، ولی اگر کسی بپرسد ما راستی را نویسیم. حاجی‌عباس پرسشنامه‌ای درست می‌کند و ملایان هریکی پاسخی می‌نویسد. گفته می‌شد میرزاصادق‌آقا نوشته: «اگر غصب املاک حاجی‌عباس درست است پس غصب فدک نیز درست بوده». حاجی‌عباس آن نوشته را برداشته بعالی‌قاپو می‌رود و بهنگامکه محمدعلیمیرزا از اندرون بیرون می‌آمده فریاد بدادخواهی بلند می‌کند. محمدعلیمیرزا او را بجلو می‌خواند و چگونگی را می‌پرسد. حاجی‌عباس دادخواهی کرده و آن نوشته را می‌دهد. محمدعلیمیرزا برآشفته آن را دور می‌اندازد و دشنامهایی بحاجی‌عباس می‌شمارد. حاجی‌عباس می‌گوید: تو بجای نوه‌ی منی، چه شایسته است دشنامم دهی ؟ . . محمدعلیمیرزا بخشم افزوده می‌گوید او را بگیرند و بند کنند و از آنسوی دستور می‌دهد پسرش را از انبار می‌آورند و در برابر چشم پدر بشکنجه می‌پردازند. بدینسان که روغن بپاهای او مالیده روی آتش می‌گیرند و پایهای او را می‌سوزانند. بیچاره جوان از این آسیب پدرود زندگی می‌گوید. حاجی‌عباس در انبار می‌بود تا روزیکه با دیگر زندانیان برای کارکردنم در گلکاری‌های دولتی بیرونش آورده بودند فرصت جسته می‌گریزد و خود را بخانه‌ی حاجی‌میرزاجوادمجتهد می‌رساند و بستی می‌نشیند، و در آنجا می‌بود تا جنبش مشروطه‌خواهی پیش‌آمد و او نیز بدیگران پیوست.

داستان دوم: سیدمحمدیزدی که نامش را بردیم، چون عمویش سیدعلی از علمای بنام می‌بود و سالها در تبریز می‌نشست باندرون محمدعلیمیرزا برای دعا و مانند این می‌رفت، این نیز به نزد محمدعلیمیرزا راه یافته و یکی از نزدیکان او گردیده و در اندک زمانی داراکی اندوخته بود. در همانسال‌ها میرزاحسن‌خان‌صدرالوزاره نامی از توانگران تبریز درگذشت و از او فرزندانی از کوچک و بزرگ بازماند. سیدمحمد یکی از خانه‌های او را خرید، و چون از چگونگی کارهای آنخاندان آگاهی یافت که رشته‌ی کارهای «صغیران» در دست مادر ایشانست و پول و داراک بسیار می‌دارند، شبی با نردبان از پشت‌بام بخانه‌ی ایشان فرورفت و خود را بسر بالین آن زن رسانید، و بهر زبانی بود او را رام گردانیده زن خود کرد (عقد خواند)، و بدینسان رشته‌ی داراک او و فرزندانش را بدست گرفت و با زور بداراک دیگران دست انداخت، دکانها و گرمابه و پول هرچه بود از آن خود گردانید، و چون از نزدیکان محمدعلیمیرزا می‌بود کسی نتوانست جلو گیرد، و می‌بود تا پس از مشروطه دختر بزرگ صدرالوزراء این داستان را به روزنامه‌ها نوشت و از انجمن ایالتی دادخواست، و انجمن کسانیرا فرستاد تا دست سیدمحمد را از داراک ایشان کوتاه گردانید.

داستان دشمنی حاجی‌میرمناف‌صراف و دیگر سیدهای دوچی را با محمدعلیمیرزا خواهیم دید. انگیزه‌ی این آن بود که محمدعلیمیرزا پولهایی از حاجی‌میرمناف گرفت و پسرشانزده‌ساله‌ی او را سرتیپ گردانید، حاجی‌میرمناف با کسی گفتگویی درباره‌ی دیهی می‌داشت و محمدعلیمیرزا هر زمان از یکسو پول می‌گرفت و هواداری از آن می‌نمود.

اینهاست نمونه‌ی ستمگری‌های محمدعلیمیرزا و نزدیکان او. با این بدیها و ستمگریها نمی‌خواست که کسی گله‌ای کند و یا بدی گوید، و یک گروه راپورتچی در میان مردم پراکنده گردانیده بود که اگر کسی سخنی گفتی یا گله‌ای کردی باو آگاهی دادندی. مردم چندان ترسیده بودند که در خانه‌های خود هم از گفتگو خودداری می‌نمودند.

باین بدیهای او باید افزود نمایشهای دیندارانه‌ی او را. زیرا همه ساله در دهه‌ی محرم تکیه برپاکردی. شب عاشورا با پای برهنه بکوچه‌ها افتاده بچهل مسجد شمع بردی، در رمضان در یکی از سه روز «احیا» بمسجدحاجی‌شیخ‌محمدحسین آمده در پشت سر او نماز خواندی، کتابهای دعا بچاپ رسانیدی.

همانسال که مشروطه برخاست، در محرم آن، حاجی‌شیخ‌محمدحسین یک «روایت» نوینی (یک نسخه‌ی نوینی) از زیارت عاشورا پیدا کرده بود. محمدعلیمیرزا با شتاب آنرا در چاپخانه‌ی ویژه‌ی خود بچاپ رسانید و میان مردم پراکنده گردانید.

________________________________________

[۱] ـ کویی از تبریز است.

بدینسان زمینه برای جنبش مردم در تبریز آماده می‌گردید، در سالهای بازپسین، در اینجا هم کسانی پیدا شده بودند که معنی کشور و زندگانی توده‌ای را می‌فهمیدند، و از چگونگی کشورهای اروپایی آگاه می‌بودند و آرزوی کوششی را برای برداشتن خودکامگی می‌کردند، و اینان کم‌کم یکدیگر را شناخته و دسته‌ای گردیده و بکوششهایی می‌پرداختند، ما از آنان کسانیرا می‌شناسیم و کسانیرا هم نامهاشان شنیده‌ایم، و اینک آنچه می‌دانیم در اینجا می‌شماریم:

میرزاخدادادحکاکباشی، برادرش میرزامحمود، سیدحسن‌تقی‌زاده، میرزاسیدحسینخان(عدالت)، سیدمحمدشیستری (ابوالضیاء)، سیدحسن‌شریفزاده، میرزامحمدعلیخان‌تربیت، حاجی‌علی‌دوافروش، میرزامحمودغنیزاده، حاجی‌میرزاآقافرش‌فروش، کربلائی‌علی‌مسیو، حاجی‌رسول‌صدقیانی، میرزاعلیقلیخان‌صفروف، آقامحمدسلماسی، جعفرآقاگنجه‌ای، میرزاعلی‌اصغرخویی، میرزامحموداسکویی، مشهدی‌حبیب[۱]

اینان با همراهان دیگرشان که ما نمی‌شناسیم، هر یکی از راه دیگری بیدار شده بودند، و کسانی از ایشان، که تقیزاده و شریفزاده و ابوالضیاء و تربیت و عدالت و صفروف باشند، دانش نیز اندوخته و برخی از زبانهای اروپایی را می‌دانستند و در حبل‌المتین و دیگر جاها گفتارها می‌نوشتند. عدالت را گفتیم که روزنامه‌ی «الحدید» را بنیاد نهاد و سپس «عدالت» را نوشت. ابوالضیاء از همدستان او بود. تقیزاده و تربیت نامه‌ای بنام «گنجینه‌ی فنون» می‌نوشتند.

یکدسته از اینان برگرد سر عدالت می‌بودند که در خانه‌ی او نشستها برپا می‌کردند و گفتگو از کشور و گرفتاریهای آن بمیان می‌آوردند. یکدسته که حاجی‌رسول و جعفرآقا و علی‌مسیو و میرزاعلی‌اصغرخویی و آقامحمدسلماسی باشند نشستی می‌داشتند که شبنامه‌ها نوشته و با ژلاتین بچاپ رسانیده و میان مردم پراکنده می‌گردانیدند کسانی هم جداگانه یا بهمدستی یکی دوتن بکوششهایی برمی‌خاستند.

بخشعلی‌آقا نامی از کارکنان گمرک در جلفای روس، با اینان پیوستگی می‌داشت و «بیاننامه» هاییرا که آزادیخواهان روس در قفقاز پراکنده‌می‌ساختند باینان می‌رسانید و بکسانی از اینان که بقفقاز می‌رفتند یاوریها می‌نمود.

از علمای بزرگ شادروان‌ثقه‌الاسلام با اینان همدست می‌بود. این مرد با جایگاهیکه می‌داشت و پیشوای شیخیان می‌بود از خواندن مهنامه‌ها و کتابهای مصری و دیگر کتابها بیدار گردیده و از پاکدلی و غیرتمندی دلسوزی بتوده می‌نموده و با اینان همدستی دریغ نمی‌گفته.

شگفت‌تر از همه کار صفروف است که «راپورتچی‌باشی» محمدعلمیرزا می‌بوده که راپورتها که می‌رسیده از زیردست او می‌گذشته، و با چنین کاری خود از آزادیخواهان می‌بوده و با آنان همراهی و همدردی می‌نموده، و بهنگام خودیاوریها می‌کرده و آنان را از گرفتاری رها می‌گردانیده.

این صفروف روزنامه‌ای بنام «احتیاج» برپا کرد که چند شماره از آن بیرون آمد؛ ولی چون سخنانی نوشت که بمحمدعلیمیرزا ناخوش افتاد با دستور او چوب بپایش زدند و از روزنامه‌اش جلو گرفتند.

اینان یکدسته‌ای می‌بودند که مایه‌ی بیداریشان آگاهی از حال توده‌های اروپایی و پیشرفت آنان شده بود. از آنسوی برخی از پیشنمازان که پس از مجتهدان در پایگاه دوم ملایی شمرده شدندی، از بیپروایی محمدعلیمیرزا و نزدیکان او بدین و شریعت، و از پول‌اندوزی و آزمندی مجتهدان بزرگ، و از چیرگی مسیحیان، و اروپایان در کشور، آزرده گردیده و اندکی بیدار شده بودند. اینان نیز بپیروی از علمای تهران و دیگر جاها بتکان آمده و چندتنی باهم آشنا گردیده و دسته‌ای شده بودند، و در سال ۱۲۸5 (1324) یا اندکی پیش از آن بود که اینان هم نشستی بنام «انجمن اسلامیه» برپا کردند، که بنام روضه‌خوانی و کوشش برواج کالاهای ایرانی و جلوگیری از فزونی کالاهای بیگانه باهم نشستندی و بگفتگو پرداختندی. ما از اینان نامهای حاجی‌میرزاابوالحسن‌چایکناری، و شیخ‌اسماعیل‌هشترودی، و شیخ‌سلیم، و میرزاجوادناصح‌زاده، و میرزاحسین‌واعظ را می‌شناسیم.

جلوگیری از رواج کالاهای بیگانه یکی از کوششهای آنزمان می‌بود. در سایه‌ی تعرفه‌ی گمرکی که گفتیم نوز با روسیان بست در اندک زمانی کالاهای روسی در ایران بسیار فزون گردیده و مایه‌ی بیم همگی شده بود. از این رو کوشندگان در همه جا بجلوگیری از آن کوشیدندی. در تهران دو سید و همدستان ایشان در نشست‌های خود چایی ندادنی و مردم را بخریدن و بکار بردن کالاهای ایرانی واداشتندی. در این باره کوششهایی از ملایان اسپهان و دیگر جاها نیز می‌رفت و از علمای نجف نوشته‌ها می‌رسید.

در تبریز هم اینان همان را عنوان کردند، ولی خود بخواست بزرگتری می‌کوشیدند و همراهی با کوشندگان تهران و هم‌آوازی با آنان را می‌خواستند.

بهنگامیکه در تهران داستان مسجد آدینه و دنباله‌های آن پیش می‌رفت، در تبریز بدینسان دو دسته آماده می‌ایستادند و در آرزوی هم‌آوازی با آنان می‌بودند. چیزیکه هست در تبریز فشار و جلوگیری بسیار بیشتر از تهران می‌بود. رفتاریکه محمدعلیمیرزا در اینجا می‌کرد به رفتار مظفرالدینشاه یا عین‌الدوله در تهران نمی‌مانست.

راستی را کانون خودکامگی تبریز میود و دشمن بزرگ مشروطه و آزادی در اینجا مینشت. محمدعلیمیرزا گذشته از آنکه خود را پادشاه آینده‌ی کشور می‌دانست و بجنبش توده هیچگونه خرسندی نمی‌داد، در سایه‌ی گرایشیکه بهمسایه‌ی شمالی می‌داشت ناخشنودی آنان را هیچگاه نمی‌خواست. این بود در تبریز نشسته و تنها بآن بس نمی‌نمود که جلو تبریزیان را بگیرد و باندک تکانی میدان ندهد، بخفه کردن جنبش تهران نیز می‌کوشید و نیرنگها بکار می‌زد، و چنانکه سپس گفتگویش بمیان آمد و دانسته شد، گویا در همین روزها این حاجی‌سیداحمدخسروشاهی را که یکی از پیشنمازان تبریز می‌بود بنجف فرستاده بود که با علمای آنجا گفتگو کند و آنان را بدشمنی مشروطه برانگیزد. نیز یک پیشنماز دیگری را بتهران برای گفتگو با علمای آنجا روانه گردانیده بود.

این بکارهای شاه و دیگران ارجی نمیگزاشت و چنین می‌خواست خود کوششهایی کند و جنبشی را که پیش‌آمده بود ناانجام گزارد. گفتیم این بیاری کوشندگان برخاست و علمای تبریز را بتلگراف‌خانه فرستاد که آن تلگرافها را بشاه و بقم و دیگر شهرها کردند ولی چنانکه گفتیم، این کار تنها برای برانداختن عین‌الدوله بود، و دیده می‌شود که استادانه آن را بانجام رسانید. زیرا بنام همراهی با کوشندگان و پشتیبانی از علمای کوچنده بآن برخاست و ملایان تبریز را بتلگراف‌خانه فرستاد، و چند روزی در تبریز پیشنمازان بمسجد نرفتند و نماز جماعت نخواندند، ولی همینکه عین‌الدوله برافتاد و او دل‌آسوده گردید بدستاویز آنکه شاه میانجیگریش را درباره‌ی علمای کوچنده پذیرفته، دستگاه را بهمزد و ملایان نیز پی کار خود رفتند، و یکی نپرسید: «پس نتیجه چشد؟!. آیا علمای کوچنده بازگشتند یا نه؟ ! آیا بدرخواستهای ایشان گوش داده شد یا نه؟ ! . .»

این از یکسو زیرکی محمدعلیمیرزا و دلبستگی او را به نهان داشتن پیش‌آمدهای تهران نشان می‌دهد، و از یکسو بی‌ارجی علمای تبریز و افزاردست بودن آنان را می‌رساند.

با این فشار و سخت‌گیری، جنبش در تبریز بسیار دشوار می‌نمود. بویژه با ناتوانی که کوشندگان را می‌بود. پیشامدهای تهران نهان گرفته می‌شد و روزنامه‌ها چیزی نمی‌نوشتند. یگانه روزنامه‌ی آزاد حبل‌المتین بود که آنهم خود را افزار کار عین‌الدوله گردانیده بود. تنها آگاهی بکوشندگان یا بدیگران از نامه‌هایی می‌رسید که کسانی از تهران می‌نوشتند، و اینها نیز نهانی خوانده می‌شد.

________________________________________

[۱] ـ آقای صبری که اکنون در تهرانست و بسیاری از این نامها را او گفته.

  1. آغالیدن = شوریدن
  2. بخستوید = اعتراف کرد
  3. پرک = اجازه
  4. این نوشته‌ی تاریخ بیداریست. دیگران که هواخواهان امام جمعه بوده‌اند نوشته‌اند چنین گفت: رجال دولت هم که راضی به ارتکاب اینگونه اعمال می‌شوند و تأسیس بنیان ظلم می‌نمایند معلوم است که منوط و بسته برضایت پادشاه اسلام است. چنین پادشاهی بهیچ وجه ضرور و لازم نمی‌باشد.
  5. ارابه‌ای که برای شستن ناپاکی ها در مسجد بکار می‌بردند.
  6. در همه جای متن کتاب «پیش آمد» امده در اینجا پیوسته «پیشامد» آوردم.
  7. هزینه
  8. پرگ = اجازه
  9. در متن «پیش آمد» آمده بود
  10. می‌بیوسیدند = انتظار می‌کشیدند
  11. نابیوسیده‌ای = غیرمنتظره‌ای
  12. سررشته‌دار = حکمران، حاکم
  13. دررفت = هزینه
  14. دربایست = نیاز، لازم
  15. در متن «لشگرگاه» آمده بود
  16. انتظار می‌کشیدند
  17. باینده = وظیفه
  18. پولیس = پلیس، شهربانی
  19. عدالمجبد نام عین‌الدوله می‌بود.
  20. هنگامی که سربازان در جایی اردو می‌زنند تفنگهای خود را سه به سه یا بیشتر و کمتر ایستانیده بهم تکیه می‌دهند. این شکل ایستادن تفنگها را به اصطلاح چاتمه زدن گویند. در اینجا نه به آن معنی که به معنی در کنار هم ایستادن سربازان است.
  21. بسهانند از سهش به معنی احساس. بسهانند یعنی احساساتشان را برانگیزانند.
  22. در تاریخ بیداری نوشته «در این دو روز»، ولی گمان ما بیشتر به این روز می‌رود.
  23. این را نمی‌دانیم کیست.
  24. گاه = وقت