بیدل شیرازی/گدائی در می فروشان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


دلم با تو میل گلستان ندارد گه گل با رخت حسن چندان ندارد




اگر سرو بستان بخوانم قدت را به این راستی سرو بستان ندارد




وگر خوانم آن روی خورشید تابان فروغ رخت مهر تابان ندارد




پری یا ملك یا كه حور بهشتی كه این لطف كاندر تو انسان ندارد




جوان كرد عشقم دوباره كه گوید جوانی پس از پیری امكان ندارد




به بازی دل از دست من برد طفلی كه مانند او پیر كنعان ندارد




شدم تا گدای در می فروشان مرا هست عیشی كه سلطان ندارد




ز عشق بتان میكند منع ما را مگر شیخ این شهر ایمان ندارد




بگو تا طبیبم بیاید به بالین كه دردی كه ما راست درمان ندارد




غمم نیست كز مال و جاهم نباشد به هر سو كه شوریست سامان ندارد




اگر نظم خواهی ز بیدل به زلفت بگو تا دلم را پریشان ندارد