بیدل شیرازی/پریشان

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو


این چه حسنست کزان شهر همه پر غوغاست وان چه قدی که از آن شور قیامت برپاست




منتظر خلق که بنشینی و بنشانی شور ننشستی و فغان از دل مردم برخاست




یارب این کیست که چون میگذرد از غم او بر سر هر گذری زاشک روان صد دریاست




نه همین چاک ز دست تو گریبان منست که درین شهر بسی جامه ز جور تو قباست




چشم مستش به یکی غمزه دل از خلقی برد ترک چون مست شود شیوه اش آری یغماست




هر که بیند سر آن زلف و پریشان نشود هر ملامت که کند بر من شوریده رواست




خود گرفتم که ز پا بند گشودم صیاد رشته هایی که به دل بسته هنوزم برجاست




وصل جانان چو نباشد به چه کار آید جان گو بیا مرگ که بیدل به تو مشتاق لقاست


M rastgar ‏۳۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۱، ساعت ۱۸:۰۲ (UTC)