ابر و کوچه/در ایوان کوچک ما

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
صفیر در ایوان کوچک ما
از فریدون مشیری
جام اگر بشکست
ابر و کوچه


جز خنده‌های دختر دردانه‌ام «بهار»

من سال هاست باغ و بهاری ندیده ام!

وز بوته‌های خشک لب پشت بام‌ها،

جز زهرخند تلخ،

کاری ندیده‌ام،

بر لوح غم گرفته ی این آسمان پیر

جز ابر تیره، نقش و نگاری ندیده ام!

در این غبارخانه ی دود آفرین ، دریغ

من رنگ لاله و چمن از یاد برده‌ام

وز آنچه شاعران به بهاران سروده‌اند

پیوسته یاد کرده و افسوس خورده‌ام.


در شهر زشت ما،

اینجا که فکر کوته و دیواره ی بلند

افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما!

من سال‌های سال

در حسرت شنیدن یک نغمه ی نشاط،

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز،

یک چشمه، یک درخت،

یک باغ پرشکوفه، یک آسمان صاف،

در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام!


تنها نه من، که دختر شیرین زبان من،

از من «حکایت» گل و صحرا شنیده است!

پرواز شاد چلچله‌ها را ندیده‌است

خود، گرچه چون پرستو، پرواز کرده‌است

اما، از این اتاق به ایوان پریده است!


شب‌ها که سر به دامن «حافظ» روم به خواب،

در خواب‌های رنگین، در باغ آفتاب

شیراز می‌شکوفد، زیبا تر از بهشت

شیراز می‌درخشد، روشن تر از شراب.


من با خیال خویش،

با خواب‌های رنگین،

با خنده‌های دختر دردانه‌ام بهار

با آنچه شاعران به بهاران سروده‌اند

در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم


اما «بهار» من،

این بسته بال کوچک، این بی بهار و باغ،

با بال‌های خسته در ایوان تنگ خویش،

- در شهر زشت ما،

اینجا که فکر کوته و دیواره ی بلند،

افکنده سایه بر سر و سرنوشت ما-

تنها چه می‌کند؟

می‌بینمش که  غمگین، در ژرف این حصار،

در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط،

در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز،

یک چشمه، یک درخت،

یک باغ پرشکوفه، یک آسمان صاف،

حیران نشسته است!

در ابرهای دور

بر آرزوی کوچک خود چشم بسته‌است.


او را نگاه می‌کنم و رنج می‌کشم!