ابر و کوچه/جام اگر بشکست
در ایوان کوچک ما | جام اگر بشکست از فریدون مشیری |
خورشید و جام |
ابر و کوچه |
زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
شعر من نیلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بی باران اندوهم
خار خشک سینه ی کوهم
سالها رفتهاست کز هر آرزو خالیست آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم... آه...
حالیا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر میشود این نو شکفته در سکوت دشت
روزها این گونه پرپر گشت
لحظههای بی شکیب عمر
چون پرستوهای بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اینک اینجا شعر و ساز و باده آمادهاست
من که جام هستی ام از اشک لبریز است میپرسم:
در پناه باده باید رنج دوران را ز خاطر برد؟
با فریب شعر باید زندگی را رنگ دیگر داد؟
در نوای ساز باید نالههای روح را گم کرد؟
ناله ی من میتراود از در و دیوار
آسمان اما سرا پا گوش و خاموش است
همزبانی نیست تا گویم به زاری: ای دریغ
دیگرم مستی نمیبخشد شراب
جام من خالی شدست از شعر ناب
ساز من فریادهای بی جواب
روز چون گل میشکوفد بر فراز کوه
روشنایی میرود در آسمان بالا
ساغر ذرات هستی از شراب نور سرشار است...
اما من...
هم چنان در ظلمت شبهای بی مهتاب
هم چنان پژمرده در پهنای این مرداب
هم چنان لبریز از اندوه میپرسم:
جام اگر بشکست؟
ساز اگر بشکست؟
شعر اگر دیگر به دل ننشست؟