خاقانی (قصاید)/دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان
' | خاقانی (قصاید) (دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان) از خاقانی |
' |
دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان داد به گیتی ظلام سایهی خاک سیاه یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان گشت چو جنت ز نور قبهی چرخ از نجوم شد چو جهنم به وصف دمهی ارض از دخان شام مشعبد نمود حقهی ماه و به لعب مهرهی زرین مهر کرد نهان در دهان چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق پیکر جرم هلال گشت پدید از میان راست چو از آینه عکس خیال پری گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب ساکن آن خواجهی فاضل و نیکو بیان نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار قاسم ارزاق خلق، خامهی او در بنان وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش حوروشی اندر آن غیرت حور جنان سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان وز بر آن نوبتی خیمهی ترکی که هست خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمال آتشیی کز هوا آب سر تیغ او گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان مفتی کل علوم، خواجهی چرخ و نجوم صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ حربهی هندی او حرمت تیغ یمان گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک بام خداوند را اوست به شب پاسبان بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان شمع هدی زین دین، خواجهی روی زمین مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان منعم روی زمین کوست به عدل و سخا چون علی و چون عمر گرد جهان داستان مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال خواجهی گیتی گشای، صاحب خسرو نشان رایت میمون او وقت ملاقات خصم بر ظفر آموخته چون علم کاویان لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار دست زر افشان او طعنهی باد خزان عمر ابد را شده مدت او پیش کار سر ازل را شده خامهی او ترجمان تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد سبحهی روح الامین نیست مگر الامان رای صوابش ببین کز مدد نه فلک خان ختا را نهاد مائدهی هفت خوان ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب همچو بداندیش تو ممتحن امتحان وی به صدای صریر خامهی جان بخش تو تاجده اردشیر، تخت نه اردوان بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب سرعت عزم تو را باد به زیر عنان هم سبب امن را رافت تو کیقباد هم اثر عدل را رای تو نوشین روان چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟ شیر علم کی شود همبر شیر ژیان خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید تازهتر از جود تو چشم امل میزبان پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین گشت بری از بلا فتنهی آخر زمان کینهی عدل تو هست در دل فتنه مدام هست قدیمی بلی کینهی گرگ و شبان بحر کفا از کرام در همه علام توئی کاهل هنر را ز توست قاعدهی نام و نان خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن روی سخا گشته است زردتر از شنبلید اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان غایت مطلوب من خدمت درگاه توست ای در تو خلق گشته به روزی ضمان نیست جهانم بکار بی در میمون تو ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان خاک در تو مرا گر نبود دستگیر خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان شعلهی رای تو باد عاقلهی مهر و ماه فضلهی خوان تو باد مائدهی انس و جان باد مسلم شده کف و بنان تو را خنجر گوهر نگار، خامهی گوهر فشان جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان