شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۹
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۸ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۱۰ |
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد | بماند سخن تازه تا سد نژاد | |
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم | ترا این ستایش نکوهش کنم | |
دگر هرچ پرسیدی از کار من | ز نادادن بار و آزار من | |
بیزدان یکی آرزو داشتم | جهان را همه خوار بگذاشتم | |
کنون پنج هفتست تا من بپای | همی خواهم از داور رهنمای | |
که بخشد گذشته گناه مرا | درخشان کند تیرگاه مرا | |
برد مر مرا زین سپنجی سرای | بود در همه نیکوی رهنمای | |
نماند کزین راستی بگذرم | چو شاهان پیشین یپیچد سرم | |
کنون یافتم هرچ جستم ز کام | بباید پسیچید کمد خرام | |
سحرگه مرا چشم بغنود دوش | ز یزدان بیامد خجسته سروش | |
که برساز کمد گه رفتنت | سرآمد نژندی و ناخفتنت | |
کنون بارگاه من آمد بسر | غم لشکر و تاج و تخت و کمر | |
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه | همه خیره گشتند و گم کرده راه | |
چو بشنید زال این سخن بردمید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
بایرانیان گفت کین رای نیست | خرد را بمغز اندرش جای نیست | |
که تا من ببستم کمر بر میان | پرستندهام پیش تخت کیان | |
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت | چو او گفت ما را نباید نهفت | |
نباید بدین بود همداستان | که او هیچ راند چنین داستان | |
مگر دیو با او همآواز گشت | که از راه یزدان سرش بازگشت | |
فریدون و هوشنگ یزدان پرست | نبردند هرگز بدین کار دست | |
بگویم بدو من همه راستی | گر آید بجان اندرون کاستی | |
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان | کزین سان سخن کس نگفت از میان | |
همه با توایم آنچ گویی بشاه | مبادا که او گم کند رسم و راه | |
شنید این سخن زال برپای خاست | چنین گفت کای خسرو داد و راست | |
ز پیر جهاندیده بشنو سخن | چو کژ آورد رای پاسخ مکن | |
که گفتار تلخست با راستی | ببندد بتلخی در کاستی | |
نشاید که آزار گیری ز من | برین راستی پیش این انجمن | |
بتوران زمین زادی از مادرت | همانجا بد آرام و آبشخورت | |
ز یک سو نبیرهی رد افراسیاب | که جز جادوی را ندیدی بخواب | |
چو کاوس دژخیم دیگر نیا | پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا | |
ز خاور ورا بود تا باختر | بزرگی و شاهی و تاج و کمر | |
همی خواست کز آسمان بگذرد | همه گردش اختران بشمرد | |
بدان بر بسی پندها دادمش | همین تلخ گفتار بگشادمش | |
بس پند بشنید و سودی نکرد | ازو بازگشتم پر از داغ و درد | |
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک | ببخشود بر جانش یزدان پاک | |
بیامد بیزدان شده ناسپاس | سری پر ز گرد و دلی پرهراس | |
تو رفتی و شمشیرزن سد هزار | زرهدار با گرزهی گاوسار | |
چو شیر ژیان ساختی رزم را | بیاراستی دشت خوارزم را | |
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ | پیاده شدی پس بجنگ پشنگ | |
گر او را بدی بر تو بر دستیاب | بایران کشیدی رد افراسیاب | |
زن و کودک خرد ایرانیان | ببردی بکین کس نبستی میان | |
ترا ایزد از دست او رسته کرد | ببخشود و رای تو پیوسته کرد | |
بکشتی کسی را که زو بد هراس | بدادار دارنده بد ناسپاس | |
چو گفتم که هنگام آرام بود | گه بخشش و پوشش و جام بود | |
بایران کنون کار دشوارتر | فزونتر بدی دل پرآزارتر | |
که تو برنوشتی ره ایزدی | بکژی گذشتی و راه بدی | |
ازین بد نباشد تنت سودمند | نیاید جهانآفرین را پسند | |
گر این باشد این شاه سامان تو | نگردد کسی گرد پیمان تو | |
پشیمانی آید ترا زین سخن | براندیش و فرمان دیوان مکن | |
وگر نیز جویی چنین کار دیو | ببرد ز تو فر کیهان خدیو | |
بمانی پر از درد و دل پر گناه | نخوانند ازین پس ترا نیز شاه | |
بیزدان پناه و بیزدان گرای | که اویست بر نیک و بد رهنمای | |
گر این پند من یک بیک نشنوی | بهرمن بدکنش بگروی | |
بماندت درد و نماندت بخت | نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت | |
خرد باد جان ترا رهنمای | بپاکی بماناد مغزت بجای | |
سخنهای دستان چو آمد ببن | یلان برگشادند یکسر سخن | |
که ما هم برآنیم کین پیر گفت | نباید در راستی را نهفت | |
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید | زمانی بیاسود و اندر شمید | |
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال | بمردی بیاندازه پیموده سال | |
اگر سرد گویمت بر انجمن | جهاندار نپسندد این بد ز من | |
دگر آنک رستم شود دردمند | ز درد وی آید بایران گزند | |
دگر آنگ گر بشمری رنجاوی | همانا فزون آید از گنج اوی | |
سپر کرد پیشم تن خویش را | نبد خواب و خوردن بداندیش را | |
همان پاسخت را بخوبی کنیم | دلت را بگفتار تو نشکنیم | |
چنین گفت زان پس بواز سخت | که ای سرفرازان پیروز بخت | |
سخنهای دستان شنیدم همه | که بیدار بگشاد پیش رمه | |
بدارنده یزدان گیهان خدیو | که من دورم از راه و فرمان دیو | |
به یزدان گراید همی جان من | که آن دیدم از رنج درمان من | |
بدید آن جهان را دل روشنم | خرد شد ز بدهای او جوشنم | |
بزال آنگهی گفت تندی مکن | براندازه باید که رانی سخن | |
نخست آنک گفتی ز توراننژاد | خردمند و بیدار هرگز نزاد | |
جهاندار پور سیاوش منم | ز تخم کیان راد و باهش منم | |
نبیرهی جهاندار کاوس کی | دلافروز و با دانش و نیکپی | |
بمادر هم از تخم افراسیاب | که با خشم او گم شدی خورد و خواب | |
نبیرهی فریدون و پور پشنگ | ازین گوهران چنین نیست ننگ | |
که شیران ایران بدریای آب | نشستی تن از بیم افراسیاب | |
دگر آنک کاوس صندوق ساخت | سر از پادشاهی همی برفراخت | |
چنان دان که اندر فزونی منش | نسازند بر پادشا سرزنش | |
کنون من چو کین پدر خواستم | جهان را بپیروزی آراستم | |
بکشتم کسی را کزو بود کین | وزو جور و بیداد بد بر زمین | |
بگیتی مرا نیز کاری نماند | ز بدگوهران یادگاری نماند | |
هرآنگه که اندیشه گردد دراز | ز شادی و از دولت دیریاز | |
چو کاوس و جمشید باشم براه | چو ایشان ز من گم شود پایگاه | |
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر | که از جور ایشان جهان گشت سیر | |
بترسم که چون روز نخ برکشد | چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد | |
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ | بیاراستی چون دلاور پلنگ | |
ازان بد کز ایران ندیدم سوار | نه اسپ افگنی از در کارزار | |
که تنها بر او بجنگ آمدی | چو رفتی برزمش درنگ آمدی | |
کسی را کجا فر یزدان نبود | وگر اختر نیک خندان نبود | |
همه خاک بودی بجنگ پشنگ | از ایران بدین سان شدم تیزچنگ | |
بدین پنج هفته که من روز و شب | همی بفرین برگشادم دو لب | |
بدان تا جهاندار یزدان پاک | رهاند مرا زین غم تیره خاک | |
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت | سبک بار گشتیم و بستیم رخت | |
تو ای پیر بیدار دستان سام | مرا دیو گویی که بنهاد دام | |
بتاری و کژی بگشتم ز راه | روان گشته بیمایه و دل تباه | |
ندانم که بادافره ایزدی | کجا یابم و روزگار بدی | |
چو دستان شنید این سخن خیره شد | همی چشمش از روی او تیره شد | |
خروشان شد از شاه و بر پای خاست | چنین گفت کای داور داد و راست | |
ز من بود تیزی و نابخردی | توی پاک فرزانهی ایزدی | |
سزد گر ببخشی گناه مرا | اگر دیو گم کرد راه مرا | |
مرا سالیان شد فزون از شمار | کمر بستهام پیش هر شهریار | |
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه | بجستی ز دادار خورشید و ماه | |
که ما را جدایی نبود آرزوی | ازین دادگر خسرو نیکخوی | |
سخنهای دستان چو بشنید شاه | پسند آمدش پوزش نیکخواه | |
بیازید و بگرفت دستش بدست | بر خویش بردش بجای نشست | |
بدانست کو این سخن جز بمهر | نپیمود با شاه خورشید چهر | |
چنین گفت پس شاه با زال زر | که اکنون ببندید یکسر کمر | |
تو و رستم و توس و گودرز و گیو | دگر هرک او نامدارست نیو | |
سراپرده از شهر بیرون برید | درفش همایون بهامون برید | |
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست | بسازید بر دشت جای نشست | |
درفش بزرگان و پیل و سپاه | بسازید روشن یکی رزمگاه | |
چنان کرد رستم که خسرو بگفت | ببردند پردهسرای از نهفت | |
بهامون کشیدند ایرانیان | بفرمان ببستند یکسر میان | |
سپید و سیاه و بنفش و کبود | زمین کوه تا کوه پر خیمه بود | |
میان اندرون کاویانی درفش | جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش | |
سراپردهی زال نزدیک شاه | برافراخته زو درفش سیاه | |
بدست چپش رستم پهلوان | ز کابل بزرگان روشنروان | |
بپیش اندرون توس و گودرز و گیو | چو رهام و شاپور و گرگین نیو | |
پس پشت او بیژن و گستهم | بزرگان که بودند با او بهم | |
شهنشاه بر تخت زرین نشست | یکی گرزهی گاوپیکر بدست | |
بیک دست او زال و رستم بهم | چو پیل سرافراز و شیر دژم | |
بدست گر توس و گودرز و گیو | دگر بیژن گرد و رهام نیو | |
نهاده همه چهر بر چشم شاه | بدان تا چه گوید ز کار سپاه | |
بواز گفت آن زمان شهریار | که این نامداران به روزگار | |
هران کس که دارید راه و خرد | بدانید کین نیک و بد بگذرد | |
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ | چرا باید این درد و اندوه و رنج | |
ز هر دست خوبی فرازآوریم | بدشمن بمانیم و خود بگذریم | |
کنون گاو آن زیر چرم اندر است | که پاداش و بادافره دیگرست | |
بترسید یکسر ز یزدان پاک | مباشید ایمن بدین تیره خاک | |
که این روز بر ما همی بگذرد | زمانه دم هر کسی بشمرد | |
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه | که بودند با فر و تخت و کلاه | |
جز از نام ازیشان بگیتی نماند | کسی نامهی رفتگان برنخواند | |
از ایشان بسی ناسپاسان بدند | بفرجام زان بد هراسان بدند | |
چو ایشان همان من یکی بندهام | وگر چند با رنج کوشندهام | |
بکوشیدم و رنج بردم بسی | ندیدم که ایدر بماند کسی | |
کنون جان و دل زین سرای سپنج | بکندم سرآوردم این درد و رنج | |
کنون آنچ جستم همه یافتم | ز تخت کیی روی برتافتم | |
هر آن کس که در پیش من برد رنج | ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج | |
ز کردار هر کس که دارم سپاس | بگویم بیزدان نیکیشناس | |
بایرانیان بخشم این خواسته | سلیح و در گنج آراسته | |
هر آن کس که هست از شما مهتری | ببخشم بهر مهتری کشوری | |
همان بدره و برده و چارپای | براندیشم آرم شمارش بجای | |
ببخشم که من راه را ساختم | وزین تیرگی دل بپرداختم | |
شما دست شادی بخوردن برید | بیک هفته ایدر چمید و چرید | |
بخواهم که تا زین سرای سپنج | گذر یابم و دور مانم ز رنج | |
چو کیخسرو این پندها برگرفت | بماندند گردان ایران شگفت | |
یکی گفت کین شاه دیوانه شد | خرد با دلش سخت بیگانه شد | |
ندانم برو بر چه خواهد رسید | کجا خواهد این تاج و تخت آرمید | |
برفتند یکسر گروهاگروه | همه دشت لشکر بدو راغ و کوه | |
غو نای و آوای مستان ز دشت | تو گفتی همی از هوا برگذشت | |
ببودند یک هفته زین گونه شاد | کسی را نیامد غم و رنج یاد | |
بهشتم نشست از بر گاه شاه | ابی یاره و گرز و زرین کلاه | |
چو آمدش رفتن بتنگی فراز | یکی گنج را درگشادند باز | |
چو بگشاد آن گنج آباد را | وصی کرد گودرز کشواد را | |
بدو گفت بنگر بکار جهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |
که هر گنج را روزی آگندنیست | بسختی و روزی پراگندنیست | |
نگه کن رباطی که ویران بود | یکی کان بنزدیک ایران بود | |
دگر آبگیری که باشد خراب | از ایران وز رنج افراسیاب | |
دگر کودکانی که بیمادرند | زنانی که بی شوی و بیچادرند | |
دگر آنکش آید بچیزی نیاز | ز هر کس همی دارد آن رنج راز | |
بر ایشان در گنج بسته مدار | ببخش و بترس از بد روزگار | |
دگر گنج کش نام بادآورست | پر از افسر و زیور و گوهرست | |
نگه کن بشهری که ویران شدست | کنام پلنگان و شیران شدست | |
دگر هرکجا رسم آتشکدست | که بیهیربد جای ویران شدست | |
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند | بروز جوانی درم برفشاند | |
دگر چاهساری که بیآب گشت | فراوان برو سالیان برگذشت | |
بدین گنج بادآور آباد کن | درم خوار کن مرگ را یاد کن | |
دگر گنج کش خواندندی عروس | که آگند کاوس در شهر توس | |
بگودرز فرمود کان را ببخش | یزال و بگیو و خداوند رخش | |
همه جامههای تنش برشمرد | نگه کرد یکسر برستم سپرد | |
همان یاره و طوق کنداوران | همان جوشن و گرزهای گران | |
ز اسبان بجایی که بودش یله | بتوس سپهبد سپردش گله | |
همه باغ و گلشن بگودرز داد | بگیتی ز مرزی که آمدش یاد | |
سلیح تنش هرچ در گنج بود | که او را بدان خواسته رنج بود | |
سپردند یکسر بگیو دلیر | بدانگه که خسرو شد از گنج سیر | |
از ایوان و خرگاه و پردهسرای | همان خیمه و آخور و چارپای | |
فریبرز کاوس را داد شاه | بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه | |
یکی طوق روشنتر از مشتری | ز یاقوت رخشان دو انگشتری | |
نبشته برو نام شاه جهان | که اندر جهان آن نبودی نهان | |
ببیژن چنین گفت کین یادگار | همی دار و جز تخم نیکی مکار | |
بایرانیان گفت هنگام من | فراز آمد و تازه شد کام من | |
بخواهید چیزی که باید ز من | که آمد پراگندن انجمن | |
همه مهتران زار و گریان شدند | ز درد شهنشاه بریان شدند | |
همی گفت هرکس که ای شهریار | کرا مانی این تاج را یادگار | |
چو بشنید دستان خسرو پرست | زمین را ببوسید و برپای جست | |
چنین گفت کای شهریار جهان | سزد کرزوها ندارم نهان | |
تو دانی که رستم بایران چه کرد | برزم و ببزم و بننگ و نبرد | |
چو کاوس کی شد بمازندران | رهی دور و فرسنگهای گران | |
چو دیوان ببستند کاوس را | چو گودرز گردنکش و توس را | |
تهمتن چو بشنید تنها برفت | بمازندران روی بنهاد تفت | |
بیابان وتاریکی و دیو و شیر | همان جادوی و اژدهای دلیر | |
بدان رنج و تیمار ببرید راه | بمازندران شد بنزدیک شاه | |
بدرید پهلوی دیو سپید | جگرگاه پولاد غندی و بید | |
سر سنجه را ناگه از تن بکند | خروشش برآمد بابر بلند | |
چو سهراب فرزند کاندر جهان | کسی را نبود از کهان و مهان | |
بکشت از پی کین کاوس شاه | ز دردش بگرید همی سال و ماه | |
وزان پس کجا رزم کاموس کرد | بمردی بابر اندر آورد گرد | |
ز کردار او چند رانم سخن | که هم داستانها نیاید ببن | |
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه | چه ماند بدین شیردل نیکخواه | |
چنین داد پاسخ که کردار اوی | بنزدیک ما رنج و تیمار اوی | |
که داند مگر کردگار سپهر | نمایندهی کام و آرام و مهر | |
سخنهای او نیست اندر نهفت | نداند کس او را بافاق جفت | |
بفرمود تا رفت پیشش دبیر | بیاورد قرطاس و مشک و عبیر | |
نبشتند عهدی ز شاه زمین | سرافراز کیخسرو پاکدین | |
ز بهر سپهبد گو پیلتن | ستوده بمردی بهر انجمن | |
که او باشد اندر جهان پیشرو | جهاندار و بیدار و سالار و گو | |
هم او را بود کشور نیمروز | سپهدار پیروز لشکر فروز | |
نهادند بر عهد بر مهر زر | برآیین کیخسرو دادگر | |
بدو داد منشور و کرد آفرین | که آباد بادا برستم زمین | |
مهانی که با زال سام سوار | برفتند با زیجها بر کنار | |
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر | یکی جام مر هر یکی را گهر | |
جهاندیده گودرز برپای خاست | بیاراست با شاه گفتار راست | |
چنین گفت کای شاه پیروز بخت | ندیدیم چون تو خداوند تخت | |
ز گاه منوچهر تا کیقباد | ز کاوس تا گاه فرخ نژاد | |
بپیش بزرگان کمر بستهام | بیآزار یک روز ننشستهام | |
نبیره پسر بود هفتاد و هشت | کنون ماند هشت و دگر برگذشت | |
همان گیو بیداردل هفت سال | بتوران زمین بود بیخورد و هال | |
بدشت اندرون گور بد خوردنش | هم از چرم نخچیر پیراهنش | |
بایران رسید آنچ بد شاه دید | که تیمار او گیو چندی کشید | |
جهاندار سیر آمد از تاج گاه | همو چشم دارد به نیکی ز شاه | |
چنین داد پاسخ که بیشست ازین | که بر گیو بادا هزارآفرین | |
خداوند گیتی ورایار باد | دل بدسگالانش پرخار باد | |
کم و بیش ما پاک بر دست تست | که روشن روان بادی و تن درست | |
بفرمود تا عهد قم و اسپهان | نهاد بزرگان و جای مهان | |
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر | یکی نامه از پادشا بر حریر | |
یکی مهر زرین برو برنهاد | بران نامه شاه آفرین کرد یاد | |
که یزدان ز گودرز خشنود باد | دل بدسگالانش پر دود باد | |
بایرانیان گفت گیو دلیر | مبادا که آید ز کردار سیر | |
بدانید کو یادگار منست | بنزد شما زینهار منست | |
مر او را همه پاک فرمان برید | ز گفتار گودرز بر مگذرید | |
ز گودرزیان هرک بد پیشرو | یکی آفرینی بگسترد نو | |
چو گودرز بنشست برخاست توس | بشد پیش خسرو زمین داد بوس | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |
منم زین بزرگان فریدون نژاد | ز ناماوران تا بیامد قباد | |
کمر بستهام پیش ایرانیان | که نگشادم از بند هرگز میان | |
بکوه هماون ز جوشن تنم | بخست و همان بود پیراهنم | |
بکین سیاوش بران رزمگاه | بدم هر شبی پاسبان سپاه | |
بلاون سپه را نکردم رها | همی بودم اندر دم اژدها | |
بمازندران بسته کاوس بود | دگر بند بر گردن توس بود | |
نکردم سپه را به جایی یله | نه از من کسی کرد هرگز گله | |
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج | همی بگذرد زین سرای سپنج | |
چه فرمایدم چیست نیروی من | تو دانی هنرها و آهوی من | |
چنین داد پاسخ بدو شهریار | که بیشست رنج تو از روزگار | |
همی باش با کاویانی درفش | تو باشی سپهدار زرینه کفش | |
بدین مرز گیتی خراسان تراست | ازین نامداران تنآسان تراست | |
نبشتند عهدی بران هم نشان | بپیش بزرگان گردنکشان | |
نهادند بر عهد بر مهر زر | یکی طوق زرین و زرین کمر | |
بدو داد و کردش بسی آفرین | که از تو مبادا دلی پر ز کین | |
ز کار بزرگان چو پردخته شد | شهنشاه زان رنجها رخته شد | |
ازان مهتران نام لهراسب ماند | که از دفتر شاه کس برنخواند | |
ببیژن بفرمود تا با کلاه | بیاورد لهراسب را نزد شاه | |
چو دیدش جهاندار برپای جست | برو آفرین کرد و بگشاد دست | |
فرود آمد از نامور تخت عاج | ز سر برگرفت آن دلافروز تاج | |
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین | همه پادشاهی ایران زمین | |
همی کرد پدرود آن تخت عاج | برو آفرین کرد و بر تخت و تاج | |
که این تاج نو بر تو فرخنده باد | جهان سربسر پیش تو بنده باد | |
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج | ازان پس که دیدم بسی درد و رنج | |
مگردان زبان زین سپس جز بداد | که از داد باشی تو پیروز و شاد | |
مکن دیو را آشنا با روان | چو خواهی که بختت بماند جوان | |
خردمند باش و بیآزار باش | همیشه روانرا نگهدار باش | |
به ایرانیان گفت کز بخت اوی | بباشید شادان دل از تخت اوی | |
شگفت اندرو مانده ایرانیان | برآشفته هر یک چو شیر ژیان | |
همی هر کسی در شگفتی بماند | که لهراسب را شاه بایست خواند | |
ازان انجمن زال بر پای خاست | بگفت آنچ بودش بدل رای راست | |
چنین گفت کای شهریار بلند | سزد گر کنی خاک را ارجمند | |
سربخت آن کس پر از خاک باد | روان ورا خاک تریاک باد | |
که لهراسب را شاه خواند بداد | ز بیداد هرگز نگیریم یاد | |
بایران چو آمد بنزد زرسب | فرومایهای دیدمش با یک اسب | |
بجنگ الانان فرستادیش | سپاه و درفش و کمر دادیش | |
ز چندین بزرگان خسرو نژاد | نیامد کسی بر دل شاه یاد | |
نژادش ندانم ندیدم هنر | ازین گونه نشنیدهام تاجور | |
خروشی برآمد ز ایرانیان | کزین پس نبندیم شاها میان | |
نجوییم کس نام در کارزار | چو لهراسب را کی کند شهریار | |
چو بشنید خسرو ز دستان سخن | بدو گفت مشتاب و تندی مکن | |
که هر کس که بیداد گوید همی | بجز دود ز آتش نجوید همی | |
که نپسندد از ما بدی دادگر | نه هر کو بدی کرد بیند گهر | |
که یزدان کسی را کند نیک بخت | سزاوار شاهی و زیبای تخت | |
جهانآفرین بر روانم گواست | که گشت این سخنها بلهراسب راست | |
که دارد همی شرم و دین و خرد | ز کردار نیکی همی برخورد | |
نبیرهی جهاندار هوشنگ هست | خردمند و بینادل و پاکدست | |
پی جاودان بگسلاند ز خاک | پدید آورد راه یزدان پاک | |
زمانه جوان گردد از پند اوی | بدین هم بود پاک فرزند اوی | |
بشاهی برو آفرین گسترید | وزین پند و اندرز من مگذرید | |
هرآنکس کز اندرز من درگذشت | همه رنج او پیش من بادگشت | |
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس | بدلش اندر آید ز هر سو هراس | |
چو بشنید زال این سخنهای پاک | بیازید انگشت و برزد بخاک | |
بیالود لب را بخاک سیاه | به آواز لهراسب را خواند شاه | |
بشاه جهان گفت خرم بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |
که دانست جز شاه پیروز و راد | که لهراسب دارد ز شاهان نژاد | |
چو سوگند خوردم بخاک سیاه | لب آلوده شد مشمر آن از گناه | |
به ایرانیان گفت پیروز شاه | که بدرود باد این دل افروز گاه | |
چو من بگذرم زین فرومایه خاک | شما را بخواهم ز یزدان پاک | |
بپدرود کردن رخ هر کسی | ببوسید با آب مژگان بسی | |
یلان را همه پاک در بر گرفت | بزاری خروشیدن اندر گرفت | |
همی گفت کاجی من این انجمن | توانستمی برد با خویشتن | |
خروشی برآمد ز ایران سپاه | که خورشید بر چرخ گم کرد راه | |
پس پردهها کودک خرد و زن | بکوی و ببازار شد انجمن | |
خروشیدن ناله و آه خاست | بهر برزنی ماتم شاه خاست | |
به ایرانیان آن زمان گفت شاه | که فردا شما را همینست راه | |
هر آنکس که دارید نام و نژاد | بدادار خورشید باشید شاد | |
من اکنون روانرا همی پرورم | که بر نیک نامی مگر بگذرم | |
نبستم دل اندر سپنجی سرای | بدان تا سروش آمدم رهنمای | |
بگفت این وز پایگه اسب خواست | ز لشکرگه آواز فریاد خاست | |
بیامد بایوان شاهی دژم | بزاد سرو اندر آورده خم | |
کنیزک بدش چار چون آفتاب | ندیدی کسی چهر ایشان بخواب | |
ز پرده بتان را بر خویش خواند | همه راز دل پیش ایشان براند | |
که رفتیم اینک ز جای سپنج | شما دل مدارید با درد و رنج | |
نبینید جاوید زین پس مرا | کزین خاک بیدادگر بس مرا | |
سوی داور پاک خواهم شدن | نبینم همی راه بازآمدن | |
بشد هوش زان چار خورشید چهر | خروشان شدند از غم و درد و مهر | |
شخودند روی و بکندند موی | گسستند پیرایه و رنگ و بوی | |
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش | چنین گفت با ناله و با خروش | |
که ما را ببر زین سرای سپنج | رها کن تو ما را ازین درد و رنج | |
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه | کزین پس شما را همینست راه | |
کجا خواهران جهاندار جم | کجا تاجداران با باد و دم | |
کجا مادرم دخت افراسیاب | که بگذشت زان سان بدریای آب | |
کجا دختر تور ماه آفرید | که چون او کس اندر زمانه ندید | |
همه خاک دارند بالین و خشت | ندانم بدوزخ درند ار بهشت | |
مجویید ازین رفتن آزار من | که آسان شود راه دشوار من | |
خروشید و لهراسب را پیش خواند | ازیشان فراوان سخنها براند | |
بلهراسب گفت این بتان منند | فروزندهی پاک جان منند | |
برین هم نشست اندرین هم سرای | همی دارشان تا تو باشی بجای | |
نباید که یزدان چو خواندت پیش | روان شرم دارد ز کردار خویش | |
چو بینی مرا با سیاوش بهم | ز شرم دو خسرو بمانی دژم | |
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت | که با دیدهشان دارم اندر نهفت | |
وزان جایگه تنگ بسته میان | بگردید بر گرد ایرانیان | |
کز ایدر بایوان خرامید زود | مدارید در دل مرا جز درود | |
مباشید گستاخ با این جهان | که او بتری دارد اندر نهان | |
مباشید جاوید جز راد و شاد | ز من جز بنیکی مگیرید یاد | |
همه شاد و خرم بایوان شوید | چو رفتن بود شاد و خندان شوید |