شاهنامه/رزم کاووس با شاه هاماوران ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
رزم کاووس با شاه هاماوران ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
سهراب ۱ |
فرستاده تازی برافگند و رفت | به بربرستان روی بنهاد و تفت | |
چو نامه بر شاه ایران رسید | بران گونه گفتار بایسته دید | |
ازیشان پسند آمدش کارکرد | به افراسیاب آن زمان نامه کرد | |
که ایران بپرداز و بیشی مجوی | سر ما شد از تو پر از گفتوگوی | |
ترا شهر توران بسندست خود | به خیره همی دست یازی ببد | |
فزونی مجوی ار شدی بینیاز | که درد آردت پیش رنج دراز | |
ترا کهتری کار بستن نکوست | نگه داشتن بر تن خویش پوست | |
ندانی که ایران نشست منست | جهان سر به سر زیر دست منست | |
پلنگ ژیان گرچه باشد دلیر | نیارد شدن پیش چنگال شیر | |
چو آگاهی آمد به افراسیاب | سرش پر ز کین گشت و دل پرشتاب | |
فرستاد پاسخش کاین گفتوگوی | نزیبد جز از مردم زشت خوی | |
ترا گر سزا بودی ایران بدان | نیازت نبودی به مازندران | |
چنین گفت کایران دو رویه مراست | بباید شنیدن سخنهای راست | |
که پور فریدون نیای منست | همه شهر ایران سرای منست | |
و دیگر به بازوی شمشیرزن | تهی کردم از تازیان انجمن | |
به شمشیر بستانم از کوه تیغ | عقاب اندر آرم ز تاریک میغ | |
کنون آمدم جنگ را ساخته | درفش درفشان برافراخته | |
فرستاده برگشت مانند باد | سخنها به کاووس کی کرد یاد | |
چو بشنید کاووس گفتار اوی | بیاراست لشکر به پیکار اوی | |
ز بربر بیامد سوی سوریان | یکی لشکری بیکران و میان | |
به جنگش بیاراست افراسیاب | به گردون همی خاک برزد ز آب | |
جهان کر شد از نالهی بوق و کوس | زمین آهنین شد هوا آبنوس | |
ز زخم تبرزین و از بس ترنگ | همی موج خون خاست از دشت جنگ | |
سر بخت گردان افراسیاب | بران رزمگاه اندر آمد بخواب | |
دو بهره ز توران سپه کشته شد | سرسرکشان پاک برگشته شد | |
سپهدار چون کار زانگونه دید | بیآتش بجوشید همچون نبید | |
به آواز گفت ای دلیران من | گزیده یلان نره شیران من | |
شما را ز بهر چنین روزگار | همی پرورانیدم اندر کنار | |
بکوشید و هم پشت جنگ آورید | جهان را به کاووس تنگ آورید | |
یلان را به ژوپین و خنجر زنید | دلیرانشان سر به سر بفگنید | |
همان سگزی رستم شیردل | که از شیر بستد به شمشیر دل | |
بود کز دلیری ببند آورید | سرش را به دام گزند آورید | |
هرآنکس که او را به روز نبرد | ز زین پلنگ اندر آرد به گرد | |
دهم دختر خویش و شاهی ورا | برآرم سر از برج ماهی ورا | |
چو ترکان شنیدند گفتار اوی | سراسر سوی رزم کردند روی | |
بشد تیز با لشکر سوریان | بدان سود جستن سرآمد زیان | |
چو روشن زمانه بران گونه دید | ازانجا سوی شهر توران کشید | |
دلش خسته و کشته لشکر دو بهر | همی نوش جست از جهان یافت زهر | |
بیامد سوی پارس کاووس کی | جهانی به شادی نوافگند پی | |
بیاراست تخت و بگسترد داد | به شادی و خوردن دل اندر نهاد | |
فرستاد هر سو یکی پهلوان | جهاندار و بیدار و روشنروان | |
به مرو و نشاپور و بلخ و هری | فرستاد بر هر سویی لشکری | |
جهانی پر از داد شد یکسره | همی روی برتافت گرگ از بره | |
ز بس گنج و زیبایی و فرهی | پری و دد و دام گشتش رهی | |
مهان پیش کاووس کهتر شدند | همه تاجدارنش لشکر شدند | |
جهان پهلوانی به رستم سپرد | همه روزگار بهی زو شمرد | |
یکی خانه کرد اندر البرز کوه | که دیو اندران رنجها شد ستوه | |
بفرمود کز سنگ خارا کنند | دو خانه برو هر یکی ده کمند | |
بیاراست آخر به سنگ اندرون | ز پولاد میخ و ز خارا ستون | |
ببستند اسپان جنگی بدوی | هم اشتر عماریکش و راه جوی | |
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت | زبرجد به هر جایش اندر نشاخت | |
چنان ساخت جای خرام و خورش | که تن یابد از خوردنی پرورش | |
دو خانه ز بهر سلیح نبرد | بفرمو کز نقرهی خام کرد | |
یکی کاخ زرین ز بهر نشست | برآورد و بالاش داده دو شست | |
نبودی تموز ایچ پیدا ز دی | هوا عنبرین بود و بارانش می | |
به ایوانش یاقوت برده بکار | ز پیروزه کرده برو بر نگار | |
همه ساله روشن بهاران بدی | گلان چون رخ غمگساران بدی | |
ز درد و غم و رنج دل دور بود | بدی را تن دیو رنجور بود | |
به خواب اندر آمد بد روزگار | ز خوبی و از داد آموزگار | |
به رنجش گرفتار دیوان بدند | ز بادافرهی او غریوان بدند | |
چنان بد که ابلیس روزی پگاه | یکی انجمن کرد پنهان ز شاه | |
به دیوان چنین گفت کامروز کار | به رنج و به سختیست با شهریار | |
یکی دیو باید کنون نغزدست | که داند ز هرگونه رای و نشست | |
شود جان کاووس بیره کند | به دیوان برین رنج کوته کند | |
بگرداندش سر ز یزدان پاک | فشاند بر آن فر زیباش خاک | |
شنیدند و بر دل گرفتند یاد | کس از بیم کاووس پاسخ نداد | |
یکی دیو دژخیم بر پای خاست | چنین گفت کاین چربدستی مراست | |
غلامی بیاراست از خویشتن | سخنگوی و شایستهی انجمن | |
همی بود تا یک زمان شهریار | ز پهلو برون شد ز بهر شکار | |
بیامد بر او زمین بوس داد | یکی دستهی گل به کاووس داد | |
چنین گفت کاین فر زیبای تو | همی چرخگردان سزد جای تو | |
به کام تو شد روی گیتی همه | شبانی و گردنکشان چون رمه | |
یکی کار ماندست کاندر جهان | نشان تو هرگز نگردد نهان | |
چه دارد همی آفتاب از تو راز | که چون گردد اندر نشیب و فراز | |
چگونست ماه و شب و روز چیست | برین گردش چرخ سالار کیست | |
دل شاه ازان دیو بیراه شد | روانش ز اندیشه کوتاه شد | |
گمانش چنان شد که گردان سپهر | به گیتی مراو را نمودست چهر | |
ندانست کاین چرخ را مایه نیست | ستاره فراوان و ایزد یکیست | |
همه زیر فرمانش بیچارهاند | که با سوزش و جنگ و پتیارهاند | |
جهان آفرین بینیازست ازین | ز بهر تو باید سپهر و زمین | |
پراندیشه شد جان آن پادشا | که تا چون شود بی پر اندر هوا | |
ز دانندگان بس بپرسید شاه | کزین خاک چندست تا چرخ ماه | |
ستاره شمر گفت و خسرو شنید | یکی کژ و ناخوب چاره گزید | |
بفرمود پس تا به هنگام خواب | برفتند سوی نشیم عقاب | |
ازان بچه بسیار برداشتند | به هر خانهای بر دو بگذاشتند | |
همی پرورانیدشان سال و ماه | به مرغ و به گوشت بره چندگاه | |
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر | بدان سان که غرم آوریدند زیر | |
ز عود قماری یکی تخت کرد | سر درزها را به زر سخت کرد | |
به پهلوش بر نیزهای دراز | ببست و برانگونه بر کرد ساز | |
بیاویخت از نیزه ران بره | ببست اندر اندیشه دل یکسره | |
ازن پس عقاب دلاور چهار | بیاورد و بر تخت بست استوار | |
نشست از بر تخت کاووس شاه | که اهریمنش برده بد دل ز راه | |
چو شد گرسنه تیز پران عقاب | سوی گوشت کردند هر یک شتاب | |
ز روی زمین تخت برداشتند | ز هامون به ابر اندر افراشتند | |
بدان حد که شان بود نیرو به جای | سوی گوشت کردند آهنگ و رای | |
شنیدم که کاووس شد بر فلک | همی رفت تا بر رسد بر ملک | |
دگر گفت ازان رفت بر آسمان | که تا جنگ سازد به تیر و کمان | |
ز هر گونهای هست آواز این | نداند بجز پر خرد راز این | |
پریدند بسیار و ماندند باز | چنین باشد آنکس که گیردش آز | |
چو با مرغ پرنده نیرو نماند | غمی گشت پرهاب خوی درنشاند | |
نگونسار گشتند ز ابر سیاه | کشان بر زمین از هوا تخت شاه | |
سوی بیشهی شیرچین آمدند | به آمل بروی زمین آمدند | |
نکردش تباه از شگفتی جهان | همی بودنی داشت اندر نهان | |
سیاووش زو خواست کاید پدید | ببایست لختی چمید و چرید | |
به جای بزرگی و تخت نشست | پشیمانی و درد بودش به دست | |
بمانده به بیشه درون زار و خوار | نیایش همی کرد با کردگار | |
>همی کرد پوزش ز بهر گناه | مر او را همی جست هر سو سپاه | |
>خبر یافت زو رستم و گیو و توس | برفتند با لشکری گشن و کوس | |
>به رستم چنین گفت گودرز پیر | که تا کرد مادر مرا سیر شیر | |
>همی بینم اندر جهان تاج و تخت | کیان و بزرگان بیدار بخت | |
>چو کاووس نشنیدم اندر جهان | ندیدم کس از کهتران و مهان | |
>خرد نیست او را نه دانش نه رای | نه هوشش بجایست و نه دل بجای | |
>رسیدند پس پهلوانان بدوی | نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی | |
>بدو گفت گودرز بیمارستان | ترا جای زیباتر از شارستان | |
>به دشمن دهی هر زمان جای خویش | نگویی به کس بیهده رای خویش | |
>سه بارت چنین رنج و سختی فتاد | سرت ز آزمایش نگشت اوستاد | |
>کشیدی سپه را به مازندران | نگر تا چه سختی رسید اندران | |
>دگرباره مهمان دشمن شدی | صنم بودی اکنون برهمن شدی | |
>به گیتی جز از پاک یزدان نماند | که منشور تیغ ترا برنخواند | |
>به جنگ زمین سر به سر تاختی | کنون باسمان نیز پرداختی | |
>پس از تو بدین داستانی کنند | که شاهی برآمد به چرخ بلند | |
>که تا ماه و خورشید را بنگرد | ستاره یکایک همی بشمرد | |
>همان کن که بیدار شاهان کنند | ستاینده و نیکخواهان کنند | |
>جز از بندگی پیش یزدان مجوی | مزن دست در نیک و بد جز بدوی | |
>چنین داد پاسخ که از راستی | نیاید به کار اندرون کاستی | |
>همی داد گفتی و بیداد نیست | ز نام تو جان من آزاد نیست | |
>فروماند کاووس و تشویر خورد | ازان نامداران روز نبرد | |
>بسیچید و اندر عماری نشست | پشیمانی و درد بودش بدست | |
>چو آمد بر تخت و گاه بلند | دلش بود زان کار مانده نژند | |
>چهل روز بر پیش یزدان به پای | بپیمود خاک و بپرداخت جای | |
>همی ریخت از دیدگان آب زرد | همی از جهانآفرین یاد کرد | |
>ز شرم از در کاخ بیرون نرفت | همی پوست گفتی برو بر به کفت | |
>همی ریخت از دیده پالوده خون | همی خواست آمرزش رهنمون | |
>ز شرم دلیران منش کرد پست | خرام و در بار دادن ببست | |
>پشیمان شد و درد بگزید و رنج | نهاده ببخشید بسیار گنج | |
>همی رخ بمالید بر تیره خاک | نیایش کنان پیش یزدان پاک | |
>چو بگذشت یک چند گریان چنین | ببخشود بر وی جهانآفرین | |
>یکی داد نو ساخت اندر جهان | که تابنده شد بر کهان و مهان | |
>جهان گفتی از داد دیبا شدست | همان شاه بر گاه زیبا شدست | |
>ز هر کشوری نامور مهتری | که بر سر نهادی بلند افسری | |
>به درگاه کاووس شاه آمدند | وزان سرکشیدن به راه آمدند | |
>زمانه چنان شد که بود از نخست | به آب وفا روی خسرو بشست | |
>همه مهتران کهتر او شدند | پرستنده و چاکر او شدند | |
>کجا پادشا دادگر بود و بس | نیازش نیاید بفریادرس | |
>بدین داستان گفتم آن کم شنود | کنون رزم رستم بباید سرود | |
چه گفت آن سراینده مرد دلیر | که ناگه برآویخت با نره شیر | |
که گر نام مردی بجویی همی | رخ تیغ هندی بشویی همی | |
ز بدها نبایدت پرهیز کرد | که پیش آیدت روز ننگ و نبرد | |
زمانه چو آمد بتنگی فراز | هم از تو نگردد به پرهیز باز | |
چو همره کنی جنگ را با خرد | دلیرت ز جنگآوران نشمرد | |
خرد را و دین را رهی دیگرست | سخنهای نیکو به بند اندرست | |
کنون از ره رستم جنگجوی | یکی داستانست با رنگ و بوی | |
شنیدم که روزی گو پیلتن | یکی سور کرد از در انجمن | |
به جایی کجا نام او بد نوند | بدو اندرون کاخهای بلند | |
کجا آذر تیز برزین کنون | بدانجا فروزد همی رهنمون | |
بزرگان ایران بدان بزمگاه | شدند انجمن نامور یک سپاه | |
چو توس و چو گودرز کشوادگان | چو بهرام و چون گیو آزادگان | |
چو گرگین و چون زنگهی شاوران | چو گستهم و خراد جنگآوران | |
چو برزین گردنکش تیغ زن | گرازه کجا بد سر انجمن | |
ابا هر یک از مهتران مرد چند | یکی لشکری نامدار ارجمند | |
نیاسود لشکر زمانی ز کار | ز چوگان و تیر و نبید و شکار | |
به مستی چنین گفت یک روز گیو | به رستم که ای نامبردار نیو | |
گر ایدون که رای شکار آیدت | چو یوز دونده به کار آیدت | |
به نخچیرگاه رد افراسیاب | بپوشیم تابان رخ آفتاب | |
ز گرد سواران و از یوز و باز | بگیریم آرام روز دراز | |
به گور تگاور کمند افگنیم | به شمشیر بر شیر بند افگنیم | |
بدان دشت توران شکاری کنیم | که اندر جهان یادگاری کنیم | |
بدو گفت رستم که بیکام تو | مبادا گذر تا سرانجام تو | |
سحرگه بدان دشت توران شویم | ز نخچیر و از تاختن نغنویم | |
ببودند یکسر برین هم سخن | کسی رای دیگر نیفگند بن | |
سحرگه چو از خواب برخاستند | بران آرزو رفتن آراستند | |
برفتند با باز و شاهین و مهد | گرازنده و شاد تا رود شهد | |
به نخچیرگاه رد افراسیاب | ز یک دست ریگ و ز یک دست آب | |
دگر سو سرخس و بیابانش پیش | گله گشته بر دشت آهو و میش | |
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت | از انبوه آهو سراسیمه گشت | |
ز درنده شیران زمین شد تهی | به پرنده مرغان رسید آگهی | |
تلی هر سویی مرغ و نخجیر بود | اگر کشته گر خستهی تیر بود | |
ز خنده نیاسود لب یک زمان | ببودند روشن دل و شادمان | |
به یک هفته زینگونه با می بدست | گهی تاختن گه نشاط نشست | |
بهشتم تهمتن بیامد پگاه | یکی رای شایسته زد با سپاه | |
چنین گفت رستم بدان سرکشان | بدان گرزداران مردمکشان | |
که از ما به افراسیاب این زمان | همانا رسید آگهی بیگمان | |
یکی چاره سازد بیاید بجنگ | کند دشت نخچیر بر یوز تنگ | |
بباید طلایه به ره بر یکی | که چون آگهی یابد او اندکی | |
بیاید دهد آگهی از سپاه | نباید که گیرد بداندیش راه | |
گرازه به زه بر نهاده کمان | بیامد بران کار بسته میان | |
سپه را که چون او نگهدار بود | همه چارهی دشمنان خوار بود | |
به نخچیر و خوردن نهادند روی | نکردند کس یاد پرخاشجوی | |
پس آگاهی آمد به افراسیاب | ازیشان شب تیره هنگام خواب | |
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند | ز رستم بسی داستانها براند | |
وزان هفت گرد سوار دلیر | که بودند هر یک به کردار شیر | |
که ما را بباید کنون ساختن | بناگاه بردن یکی تاختن | |
گراین هفت یل را بچنگ آوریم | جهان پیش کاووس تنگ آوریم | |
بکردار نخچیر باید شدن | بناگاه لشکر برایشان زدن | |
گزین کرد شمشیر زن سیهزار | همه رزمجو از در کارزار | |
چنین گفت با نامداران جنگ | که ما را کنون نیست جای درنگ | |
به راه بیابان برون تاختند | همه جنگ را گردن افراختند | |
ز هر سو فرستاد بیمر سپاه | بدان سرکشان تا بگیرند راه | |
گرازه چو گرد سپه را بدید | بیامد سپه را همه بنگرید | |
بدید آنک شد روی گیتی سیاه | درفش سپهدار توران سپاه | |
ازانجا چو باد دمان گشت باز | تو گفتی به زخم اندر آمد گراز | |
بیامد دمان تا به نخچیرگاه | تهمتن همی خورد می با سپاه | |
چنین گفت با رستم شیرمرد | که برخیز و از خرمی بازگرد | |
که چندان سپاهست کاندازه نیست | ز لشکر بلندی و پستی یکیست | |
درفش جفاپیشه افراسیاب | همی تابد از گرد چون آفتاب | |
چو بشنید رستم بخندید سخت | بدو گفت با ماست پیروز بخت | |
تو از شاه ترکان چه ترسی چنین | ز گرد سواران توران زمین | |
سپاهش فزون نیست از سدهزار | عنان پیچ و بر گستوانور سوار | |
بدین دشت کین بر گر از ما یکیست | همی جنگ ترکان بچشم اندکیست | |
شده هفت گرد سوار انجمن | چنین نامبردار و شمشیرزن | |
یکی باشد از ما وزیشان هزار | سپه چند باید ز ترکان شمار | |
برین دشت اگر ویژه تنها منم | که بر پشت گلرنگ در جوشنم | |
چنو کینه خواهی بیاید مرا | از ایران سپاهی نباید مرا | |
تو ای میگسار از می بابلی | بپیمای تا سر یکی بلبلی | |
بپیمود می ساقی و داد زود | تهمتن شد از دادنش شاد زود | |
به کف بر نهاد آن درخشنده جام | نخستین ز کاووس کی برد نام | |
که شاه زمانه مرا یاد باد | همیشه بروبومش آباد باد | |
ازان پس تهمتن زمین داد بوس | چنین گفت کاین باده بر یاد توس | |
سران جهاندار برخاستند | ابا پهلوان خواهش آراستند | |
که ما را بدین جام می جای نیست | به می با تو ابلیس را پای نیست | |
می و گرز یک زخم و میدان جنگ | جز از تو کسی را نیامد به چنگ | |
می بابلی سرخ در جام زرد | تهمتن بروی زواره بخورد | |
زواره چو بلبل به کف برنهاد | هم از شاه کاووس کی کرد یاد | |
بخورد و ببوسید روی زمین | تهمتن برو برگرفت آفرین | |
که جام برادر برادر خورد | هژبر آنک او جام می بشکرد | |
چنین گفت پس گیو با پهلوان | که ای نازش شهریار و گوان | |
شوم ره بگیرم به افراسیاب | نمانم که آید بدین روی آب | |
سر پل بگیرم بدان بدگمان | بدارمش ازان سوی پل یک زمان | |
بدان تا بپوشند گردان سلیح | که بر ما سرآمد نشاط و مزیح | |
بشد تازیان تا سر پل دمان | به زه بر نهاده دو زاغ کمان | |
چنین تا به نزدیکی پل رسید | چو آمد درفش جفا پیشه دید | |
که بگذشته بود او ازین روی آب | به پیش سپاه اندر افراسیاب | |
تهمتن بپوشید ببر بیان | نشست از بر ژنده پیل ژیان | |
چو در جوشن افراسیابش بدید | تو گفتی که هوش از دلش بر پرید | |
ز چنگ و بر و بازو و یال او | به گردن برآوردهی گوپال او | |
چو توس و چو گودرز نیزهگذار | چو گرگین و چون گیو گرد و سوار | |
چو بهرام و چون زنگهی شادروان | چو فرهاد و برزین جنگآوران | |
چنین لشکری سرفرازان جنگ | همه نیزه و تیغ هندی به چنگ | |
همه یکسر از جای برخاستند | بسان پلنگان بیاراستند | |
بدانگونه شد گیو در کارزار | چو شیری که گم کرده باشد شکار | |
پس و پیش هر سو همی کوفت گرز | دو تا کرد بسیار بالای برز | |
رمیدند ازو رزمسازان چین | بشد خیره سالار توران زمین | |
ز رستم بترسید افراسیاب | نکرد ایچ بر کینه جستن شتاب | |
پس لشکر اندر همی راند گرم | گوان را ز لشکر همی خواند نرم | |
ز توران فراوان سران کشته شد | سر بخت گردنکشان گشته شد | |
ز پیران بپرسید افراسیاب | که این دشت رزمست گر جای خواب | |
که در رزم جستن دلیران بدیم | سگالش گرفتیم و شیران بدیم | |
کنون دشت روباه بینم همی | ز رزم آز کوتاه بینم همی | |
ز مردان توران خنیده تویی | جهانجوی و هم رزمدیده تویی | |
سنان را به تندی یکی برگرای | برو زود زیشان بپرداز جای | |
چو پیروزگر باشی ایران تراست | تن پیل و چنگال شیران تراست | |
چو پیران ز افراسیاب این شنید | چو از باد آتش دلش بردمید | |
بسیچید با نامور دههزار | ز ترکان دلیران خنجرگذار | |
چو آتش بیامد بر پیلتن | کزو بود نیروی جنگ و شکن | |
تهمتن به لبها برآورده کف | تو گفتی که بستد ز خورشید تف | |
برانگیخت اسپ و برآمد خروش | بران سان که دریا برآید بجوش | |
سپر بر سر و تیغ هندی به مشت | ازان نامداران دو بهره بکشت | |
نگه کرد افراسیاب از کران | چنین گفت با نامور مهتران | |
که گر تا شب این جنگ هم زین نشان | میان دلیران و گردنکشان | |
بماند نماند سواری به جای | نبایست کردن بدین رزم رای | |
بپرسید کالکوس جنگی کجاست | که چندین همی رزم شیران بخواست | |
به مستی همی گیو را خواستی | همه جنگ با رستم آراستی | |
همیشه از ایران بدی یاد اوی | کجا شد چنان آتش و باد اوی | |
به الکوس رفت آگهی زین سخن | که سالار توران چه افگند بن | |
برانگیخت الکوس شبرنگ را | به خون شسته بد بیگمان چنگ را | |
برون رفت با او ز لشکر سوار | ز مردان جنگی فزون از هزار | |
همه با سنان سرافشان شدند | ابا جوشن و گرز و خفتان شدند | |
زواره پدیدار بد جنگجوی | بدو تیز الکوس بنهاد روی | |
گمانی چنان برد کو رستمست | بدانست کز تخمهی نیرمست | |
زواره برآویخت با او به هم | چو پیل سرافراز و شیر دژم | |
سناندار نیزه به دو نیم کرد | دل شیر چنگی پر از بیم کرد | |
بزد دست و تیغ از میان برکشید | ز گرد سران شد زمین ناپدید | |
ز کینآوران تیغ بر هم شکست | سوی گرز بردند چون باد دست | |
بینداخت الکوس گرزی چو کوه | که از بیم او شد زواره ستوه | |
به زین اندر از زخم بیتوش گشت | ز اسپ اندر افتاد و بیهوش گشت | |
فرود آمد الکوس تنگ از برش | همی خواست از تن بریدن سرش | |
چو رستم برادر برانگونه دید | به کردار آتش سوی او دوید | |
به الکوس بر زد یکی بانگ تند | کجا دست شد سست و شمشیر کند | |
چو الکوس آوای رستم شنید | دلش گفتی از پوست آمد پدید | |
به زین اندر آمد به کردار باد | ز مردی بدل در نیامدش یاد | |
بدو گفت رستم که چنگال شیر | نپیمودهای زان شدستی دلیر | |
زواره به درد از بر زین نشست | پر از خون تن و تیغ مانده به دست | |
برآویخت الکوس با پیلتن | بپوشید بر زین توزی کفن | |
یکی نیزه زد بر کمربند اوی | ز دامن نشد دور پیوند اوی | |
تهمتن یکی نیزه زد بر برش | به خون جگر غرقه شد مغفرش | |
به نیزه همیدون ز زین برگرفت | دو لشکر بمانده بدو در شگفت | |
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه | پر از بیم شد جان توران گروه | |
برین همنشان هفت گرد دلیر | کشیدند شمشیر برسان شیر | |
پس پشت ایشان دلاور سران | نهادند بر کتف گرز گران | |
چنان برگرفتند لشکر ز جای | که پیدا نیامد همی سر ز پای | |
بکشتند چندان ز جنگآوران | که شد خاک لعل از کران تا کران | |
فگنده چو پیلان به هر جای بر | چه با تن چه بیتن جدا کرده سر | |
به آوردگه جای گشتن نماند | سپه را ره برگذشتن نماند | |
تهمتن برانگیخت رخش از شتاب | پس پشت جنگ آور افراسیاب | |
چنین گفت با رخش کای نیک یار | مکن سستی اندر گه کارزار | |
که من شاه را بر تو بیجان کنم | به خون سنگ را رنگ مرجان کنم | |
چنان گرم شد رخش آتش گهر | که گفتی برآمد ز پهلوش پر | |
ز فتراک بگشاد رستم کمند | همی خواست آورد او را ببند | |
به ترک اندر افتاد خم دوال | سپهدار ترکان بدزدید یال | |
و دیگر که زیر اندرش بادپای | به کردار آتش برآمد ز جای | |
بجست از کمند گو پیلتن | دهن خشک وز رنج پر آب تن | |
ز لشکر هرانکس که بد جنگساز | دو بهره نیامد به خرگاه باز | |
اگر کشته بودند اگر خسته تن | گرفتار در دست آن انجمن | |
ز پرمایه اسپان زرین ستام | ز ترگ و ز شمشیر زرین نیام | |
جزین هرچه پرمایهتر بود نیز | به ایرانیان ماند بسیار چیز | |
میان بازنگشاد کس کشته را | نجستند مردان برگشته را | |
بدان دشت نخچیر باز آمدند | ز هر نیکویی بینیاز آمدند | |
نوشتند نامه به کاووس شاه | ز ترکان وز دشت نخچیرگاه | |
وزان کز دلیران نشد کشته کس | زواره ز اسپ اندر افتاد و بس | |
بران دشت فرخنده بر پهلوان | دو هفته همی بود روشنروان | |
سیم را به درگاه شاه آمدند | به دیدار فرخ کلاه آمدند | |
چنین است رسم سرای سپنج | یکی زو تن آسان و دیگر به رنج | |
برین و بران روز هم بگذرد | خردمند مردم چرا غم خورد | |
سخنهای این داستان شد به بن | ز سهراب و رستم سرایم سخن |