محتشم کاشانی (غزلیات)/رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | محتشم کاشانی (غزلیات) (رساند جان به لبم روزگار فرقت تو) از محتشم کاشانی |
' |
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو شبی به صفحهی دل مینگارم از وسواس هزار بار به کلک خیال صورت تو تو آن ستارهی مسعود پرتوی که به است ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو شود مقابلهی کوه و کاه اگر سنجد محبت من مهجور با محبت تو بلند تا نشود در غمت حکایت من نهفته با دل خود میکنم شکایت تو به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز که اقتضای جفا میکند طبیعت تو به دوستی که سر خامهای رسان به مداد ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما کند عنان کشی توسن طبیعت تو ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو