شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۱
' | شاهنامه (پادشاهی اردشیر ۱) از فردوسی |
' |
به بغداد بنشست بر تخت عاج به سر برنهاد آن دلفروز تاج کمر بسته و گرز شاهان به دست بیاراسته جایگاه نشست شهنشاه خواندند زان پس ورا ز گشتاسپ نشناختی کس ورا چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین کرد بر تخت پیروزه یاد که اندر جهان داد گنج منست جهان زنده از بخت و رنج منست کس این گنج نتواند از من ستد بد آید به مردم ز کردار بد چو خشنود باشد جهاندار پاک ندارد دریغ از من این تیره خاک جهان سر به سر در پناه منست پسندیدن داد راه منست نباید که از کارداران من ز سرهنگ و جنگی سواران من بخسپد کسی دل پر از آرزوی گر از بنده گر مردم نیکخوی گشادست بر هرکس این بارگاه ز بدخواه وز مردم نیکخواه همه انجمن خواندند آفرین که آباد بادا به دادت زمین فرستاد بر هر سوی لشکری که هرجا که باشد ز دشمن سری سر کینهورشان به راه آورید گر آیین شمشیر و گاه آورید بدانگه که شاه اردوان را بکشت ز خون وی آورد گیتی به مشت بدان فر و اورند شاه اردشیر شده شادمان مرد برنا و پیر که بنوشت بیدادی اردوان ز داد وی آبادتر شد جهان چنو کشته شد دخترش را بخواست بدان تا بگوید که گنجش کجاست دو فرزند او شد به هندوستان به هر نیک و بد گشته همداستان دو ایدر به زندان شاه اندرون دو دیده پر از آب و دل پر ز خون به هندوستان بود مهتر پسر که بهمن بدی نام آن نامور فرستادهیی جست با رای و هوش جوانی که دارد به گفتار گوش چو از پادشاهی ندید ایچ بهر بدو داد ناگه یکی پاره زهر بدو گفت رو پیش خواهر بگوی که از دشمن این مهربانی مجوی برادر دو داری به هندوستان به رنج و بلا گشته همداستان دو در بند و زندان شاه اردشیر پدر کشته و زنده خسته به تیر تو از ما گسسته بدین گونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر؟ چو خواهی که بانوی ایران شوی به گیتی پسند دلیران شوی هلاهل چنین زهر هندی بگیر به کار آر یکپار بر اردشیر فرستاده آمد بهنگام شام به دخت گرامی بداد آن پیام ورا جان و دل بر برادر بسوخت به کردار آتش رخش برفروخت ز اندوه بستد گرانمایه زهر بدان بد که بردارد از کام بهر چنان بد که یک روز شاه اردشیر به نخچیر بر گور بگشاد تیر چو بگذشت نیمی ز روزه دراز سپهبد ز نخچیرگه گشت باز سوی دختر اردوان شد ز راه دوان ماه چهره بشد نزد شاه بیاورد جامی ز یاقوت زرد پر از شکر و پست با آب سرد بیامیخت با شکر و پست زهر که بهمن مگر یابد از کام بهر چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست ز دستش بیفتاد و بشکست پست شد آن پادشا بچه لرزان ز بیم هماندر زمان شد دلش به دو نیم جهاندار زان لرزه شد بدگمان پراندیشه از گردش آسمان بفرمود تا خانگی مرغ چار پرستنده آرد بر شهریار چو آن مرغ بر پست بگذاشتند گمانی همی خیره پنداشتند همانگاه مرغ آن بخورد و بمرد گمان بردن از راه نیکی ببرد بفرمود تا موبد و کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای ز دستور ایران بپرسید شاه که بدخواه را برنشانی به گاه شود در نوازش برانگونه مست که بیهوده یازد به جان تو دست چه بادافرهست این برآورده را چه سازیم درمان خودکرده را چنین داد پاسخ که مهترپرست چو یازد بجان جهاندار دست سرش بر گنه بر بباید برید کسی پند گوید نباید شنید بفرمود کز دختر اردوان چنان کن که هرگز نبیند روان بشد موبد وپیش او دخت شاه همی رفت لرزان و دل پرگناه به موبد چنین گفت کای پرخرد مرا و ترا روز هم بگذرد اگر کشت خواهی مرا ناگزیر یکی کودکی دارم از اردشیر اگر من سزایم به خون ریختن ز دار بلند اندر آویختن چو این گردد از پاک مادر جدا بکن هرچ فرمان دهد پادشا ز ره باز شد موبد تیزویر بگفت آنچ بشنید با اردشیر بدو گفت زو نیز مشنو سخن کمند آر و بادافره او بکن به دل گفت موبد که بد روزگار که فرمان چنین آمد از شهریار همه مرگ راییم برنا و پیر ندارد پسر شهریار اردشیر گر او بیعدد سالیان بشمرد به دشمن رسد تخت چون بگذرد همان به کزین کار ناسودمند به مردی یکی کار سازم بلند ز کشتن رهانم مر این ماه را مگر زین پشیمان کنم شاه را هرانگه کزو بچه گردد جدا به جای آرم این گفتهی پادشا نه کاریست کز دل همی بگذرد خردمند باشم به از بیخرد بیاراست جایی به ایوان خویش که دارد ورا چون تن و جان خویش به زن گفت اگر هیچ باد هوا ببیند ورا من ندارم روا پس اندیشه کرد آنک دشمن بسیست گمان بد و نیک با هرکسیست یکی چاره سازم که بدگوی من نراند به زشت آب در جوی من به خانه شد و خایه ببرید پست برو داغ و دارو نهاد و ببست به خایه نمک بر پراگند زود به حقه در آگند بر سان دود هماندر زمان حقه را مهر کرد بیامد خروشان و رخساره زرد چو آمد به نزدیک تخت بلند همان حقه بنهاد با مهر و بند چنین گفت با شاه کین زینهار سپارد به گنجور خود شهریار نوشته بر آن حقه تاریخ آن پدیدار کرده بن و بیخ آن چو هنگامه زادن آمد فراز ازان کار بر باد نگشاد راز پسر زاد پس دختر اردوان یکی خسروآیین و روشنروان از ایوان خویش انجمن دور کرد ورا نام دستور شاپور کرد نهانش همی داشت تا هفت سال یکی شاه نو گشت با فر و یال چنان بد که روزی بیامد وزیر بدید آب در چهرهی اردشیر بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به اندیشه توشه بدی ز گیتی همه کام دل یافتی سر دشمن از تخت برتافتی کنون گاه شادی و می خوردنست نه هنگام اندیشهها کردنست زمین هفت کشور سراسر تراست جهان یکسر از داد تو گشت راست چنین داد پاسخ ورا شهریار که ای پاکدل موبد رازدار زمانه به شمشیر ما راست گشت غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت مرا سال بر پنجه و یک رسید ز کافور شد مشک و گل ناپدید پسر بایدی پیشم اکنون به پای دلارای و نیروده و رهنمای پدر بیپسر چون پسر بیپدر که بیگانه او را نگیرد به بر پس از من بدشمن رسد تاج و گنج مرا خاک سود آید و درد و رنج به دل گفت بیدار مرد کهن که آمد کنون روزگار سخن بدو گفت کای شاه کهتر نواز جوانمرد روشندل و سرفراز گر ایدونک یابم به جان زینهار من این رنج بردارم از شهریار بدو گفت شاه ای خردمند مرد چرا بیم جان ترا رنجه کرد بگوی آنچ دانی و بفزای نیز ز گفت خردمند برتر چه چیز چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر بخواهد کنون پیش گاه به گنجور گفت آنک او زینهار ترا داد آمد کنون خواستار بدو بازده تا ببینم که چیست مگرمان نباید به اندیشه زیست بیاورد آن حقه گنجور اوی سپرد آنک بستد ز دستور اوی بدو گفت شاه اندرین حقه چیست نهاده برین بند بر مهر کیست بدو گفت کان خون گرم منست بریده ز بن پاک شرم منست سپردی مرا دختر اردوان که تا بازخواهی تن بیروان نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان بجستم ز فرمانت آزرم خویش بریدم هماندر زمان شرم خویش بدان تا کسی بد نگوید مرا به دریای تهمت نشوید مرا کنون هفتسالهست شاپور تو که دایم خرد باد دستور تو چنو نیست فرزند یک شاه را نماند مگر بر فلک ماه را ورا نام شاپور کردم ز مهر که از بخت تو شاد بادا سپهر همان مادرش نیز با او به جای جهانجوی فرزند را رهنمای بدو ماند شاه جهان درشگفت ازان کودک اندیشهها برگرفت ازان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشندل و پاکرای بسی رنج برداشتی زین سخن نمانم که رنج تو گردد کهن کنون سد پسر گیر همسال اوی به بالا و دوش و بر و یال اوی همان جامه پوشیده با او بهم نباید که چیزی بود بیش و کم همه کودکان را به میدان فرست به بازیدن گوی و چوگان فرست چو یک دشت کودک بود خوبچهر بپیچد ز فرزند جانم به مهر بدان راستی دل گواهی دهد مرا با پسر آشنایی دهد بیامد به شبگیر دستور شاه همی کرد کودک به میدان سپاه یکی جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبد این ازان اندکی به میدان تو گفتی یکی سور بود میان اندرون شاه شاپور بود چو کودک به زخم اندر آورد گوی فزونی همی جست هر یک بدوی بیامد به میدان پگاه اردشیر تنی چند از ویژگان ناگزیر نگه کرد و چون کودکان را بدید یکی باد سرد از جگر برکشید به انگشت بنمود با کدخدای که آمد یکی اردشیری به جای بدو راهبر گفت کای پادشا دلت شد به فرزند خود بر گواه یکی بنده را گفت شاه اردشیر که رو گوی ایشان به چوگان بگیر همی باش با کودکان تازهروی به چوگان به پیش من انداز گوی ازان کودکان تا که آید دلیر میان سواران به کردار شیر ز دیدار من گوی بیرون برد ازین انجمن کس به کس نشمرد بود بیگمان پاک فرزند من ز تخم و بر و پاک پیوند من به فرمان بشد بندهی شهریار بزد گوی و افگند پیش سوار دوان کودکان از پی او چو تیر چو گشتند نزدیک با اردشیر بماندند ناکام بر جای خویش چو شاپور گرد اندر آمد به پیش ز پیش پدر گوی بربود و برد چو شد دور مر کودکان را سپرد ز شادی چنان شد دل اردشیر که گردد جوان مردم گشته پیر سوارانش از خاک برداشتند همی دست بر دست بگذاشتند شهنشاه زان پس گرفتش به بر همی آفرین خواند بر دادگر سر و چشم و رویش ببوسید و گفت که چونین شگفتی نشاید نهفت به دل هرگز این یاد نگذاشتم که شاپور را کشته پنداشتم چو یزدان مرا شهریاری فزود ز من در جهان یادگاری فزود به فرمان او بر نیابی گذر وگر برتر آری ز خورشید سر گهر خواست از گنج و دینار خواست گرانمایه یاقوت بسیار خواست برو زر و گوهر بسی ریختند زبر مشک و عنبر بسی بیختند ز دینار شد تارکش ناپدید ز گوهر کسی چهرهی او ندید به دستور بر نیز گوهر فشاند به کرسی زر پیکرش برنشاند ببخشید چندان ورا خواسته که شد کاخ و ایوانش آراسته بفرمود تا دختر اردوان به ایوان شود شاد و روشنروان ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا بیاورد فرهنگیان را به شهر کسی کو ز فرزانگی داشت بهر نوشتن بیاموختش پهلوی نشست سرافرازی و خسروی همان جنگ را گرد کرده عنان ز بالا به دشمن نمودن سنان ز می خوردن و بخشش و کار بزم سپه جستن و کوشش روز رزم وزان پس دگر کرد میخ درم همان میخ دینار و هر بیش و کم به یک روی بد نام شاه اردشیر به روی دگر نام فرخ وزیر گران خوار بد نام دستور شاه جهاندیده مردی نماینده راه نوشتند بر نامهها همچنین بدو داد فرمان و مهر و نگین ببخشید گنجی به درویش مرد که خوردش نبودی بجز کارکرد نگه کرد جایی که بد خارستان ازو کرد خرم یکی شارستان کجا گندشاپور خواندی ورا جزین نام نامی نراندی ورا چو شاپور شد همچو سرو بلند ز چشم بدش بود بیم گزند نبودی جدا یک زمان ز اردشیر ورا همچو دستور بودی وزیر نپرداختی شاه روزی ز جنگ به شادی نبودیش جای درنگ چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی همی گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان که بیدشمن آرم جهان را به دست نباشم مگر شاد و یزدانپرست بدو گفت فرخنده دستور اوی که ای شاه روشندل و راهجوی سوی کید هندی فرستیم کس که دانش پژوهست و فریادرس بداند شمار سپهر بلند در پادشاهی و راه گزند اگر هفت کشور ترا بی همال بخواهد بدن بازیابد به فال یکایک بگوید ندارد به رنج نخواهد بدین پاسخ از شاه گنج چو بشنید بگزید شاه اردشیر جوانی گرانمایه و تیزویر فرستاد نزدیک دانا به هند بسی اسپ و دینار و چندی پرند بدو گفت رو پیش دانا بگوی که ای مرد نیکاختر و راهجوی به اختر نگه کن که تا من ز جنگ کی آسایم و کشور آرم به چنگ اگر بود خواهد بدین دستگاه به تدبیر آن زور بنمای راه وگر نیست این تا نباشم به رنج برین گونه نپراگند نیز گنج بیامد فرستادهی شهریار بر کید با هدیه و با نثار بگفت آنک با او شهنشاه گفت همه رازها برگشاد از نهفت بپرسید زو کید و غمخواره شد ز پرسش سوی دانش و چاره شد بیاورد صلاب و اختر گرفت یکی زیج رومی به بر در گرفت نگه کرد بر کار چرخ بلند ز آسانی و سود و درد و گزند فرستاده را گفت کردم شمار از ایران و از اختر شهریار گر از گوهر مهرک نوشزاد برآمیزد این تخمه با آن نژاد نشیند به آرام بر تخت شاه نباید فرستاد هر سو سپاه بیفزایدش گنج و کاهدش رنج تو شو کینهی این دو گوهر بسنج گر این کرد ایران ورا گشت راست بیابد همه کام دل هرچ خواست فرستاده را چیز بخشید و گفت کزین هرچ گفتم نباید نهفت گر او زین نپیچد سپهر بلند کند اینک گفتم برو ارجمند فرستاده آمد بر شهریار بگفت آنچ بشنید زان نامدار چو بشنید گفتار او اردشیر دلش گشت پر درد و رخ چون زریر فرستاده را گفت هرگز مباد که من بینم از تخم مهرک نژاد به خانه درون دشمن آرم ز کوی شود با بر و بوم من کینهجوی دریغ آن پراگندن گنج من فرستادن مردم و رنج من ز مهرک یکی دختری ماند و بس که او را به جهرم ندیدست کس بفرمایم اکنون که جوینده باز ز روم و ز چین و ز هند و طراز بر آتش چو یابمش بریان کنم برو خاک را زار و گریان کنم به جهرم فرستاد چندی سوار یکی مرد جوینده و کینهدار چو آگاه شد دخت مهرک بجست سوی خان مهتر به کنجی نشست چو بنشست آن دخت مهرک بده مر او را گرامی همی کرد مه بالید بر سان سرو سهی خردمند با زیب و با فرهی مر او را دران بوم همتا نبود به کشور چنو سرو بالا نبود کنون بشنو از دخت مهرک سخن ابا گرد شاپور شمشیرزن چو لختی برآمد برین روزگار فروزنده شد دولت شهریار به نخچیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او به راه به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند پدید آمد از دور دشتی فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ همی تاخت شاپور تا پیش ده فرود آمد از راه در خان مه یکی باغ بد کش و خرم سرای جوان اندر آمد بدان سبز جای یکی دختری دید بر سان ماه فروهشته از چرخ دلوی به چاه چو آن ماهرخ روی شاپور دید بیامد برو آفرین گسترید که شادان بدی شاه و خندان بدی همه ساله از بیگزندان بدی کنون بیگمان تشنه باشد ستور بدین ده رود اندرون آب شور به چاه اندرون آب سردست و خوش بفرمای تا من بوم آبکش بدو گفت شاپور کای ماهروی چرا رنجه گشتی بدین گفتوگوی که باشند با من پرستنده مرد کزین چاه بیبن کشند آب سرد ز برنا کنیزک بپیچید روی بشد دور و بنشست بر پیش جوی پرستندهیی را بفرمود شاه که دلو آور و آب برکش ز چاه پرستنده بشنید و آمد دوان رسن برد بر چرخ دلو گران چو دلو گرانسنگ پر آب گشت پرستنده را روی پرتاب گشت چو دلو گران برنیامد ز چاه بیامد ژکان زود شاپور شاه پرستنده را گفت کای نیمزن نه زن داشت این دلو و چندین رسن همی برکشید آب چندین ز چاه تو گشتی پر از رنج و فریادخواه بیامد رسن بستد از پیشکار شد آن کار دشوار بر شاه خوار ز دلو گران شاه چون رنج دید بر آن خوبرخ آفرین گسترید که برتافت دلوی برین سان گران همانا که هست از نژاد سران کنیزک چو او دلو را برکشید بیامد به مهر آفرین گسترید که نوشه بدی تا بود روزگار همیشه خرد بادت آموزگار به نیروی شاپور شاه اردشیر شود بیگمان آب در چاه شیر جوان گفت با دختر چربگوی چه دانی که شاپورم ای ماهروی چنین داد پاسخ که این داستان شنیدم بسی از لب راستان که شاپور گردست با زور پیل به بخشندگی همچو دریای نیل به بالای سروست و رویینتنست به هرچیز مانندهی بهمنست بدو گفت شاپور کای ماهروی سخن هرچ پرسم ترا راستگوی پدیدار کن تا نژاد تو چیست برین چهرهی تو نشان کییست بدو گفت من دختر مهترم ازیرا چنین خوب و کنداورم چنین داد پاسخ که هرگز دروغ بر شهریاران نگیرد فروغ کشاورز را دختر ماهروی نباشد بدین روی و این رنگ و بوی کنیزک بدو گفت کای شهریار هرانگه که یابم به جان زینهار بگویم همه پیش تو من نژاد چو یابم ز خشم شهنشاه داد بدو گفت شاپور کز بوستان نرست از چمن کینهی دوستان بگوی و ز من بیم در دل مدار نه از نامور دادگر شهریار کنیزک بدو گفت کز راه داد منم دختر مهرک نوشزاد مرا پارسایی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد من از بیم آن نامور شهریار چنین آبکش گشتم و پیشکار بیامد بپردخت شاپور جای همی بود مهتر به پیشش به پای به دو گفت کین دختر خوبچهر به من ده بر من گواکن سپهر بدو داد مهتر به فرمان اوی بر آیین آتشپرستان اوی بسی برنیامد برین روزگار که سرو سهی چون گل آمد به بار چو نه ماه بگذشت بر ماهروی یکی کودک آمد به بالای اوی تو گفتی که بازآمد اسفندیار وگر نامدار اردشیر سوار ورا نام شاپور کرد اورمزد که سروی بد اندر میان فرزد چنین تا برآمد برین هفت سال ببود اورمزد از جهان بیهمال ز هرکس نهانش همی داشتند به جایی ببازیش نگذاشتند به نخچیر شد هفت روز اردشیر بشد نیز شاپور نخچیرگیر نهان اورمزد از میان گروه بیامد کز آموختن شد ستوه دوان شد به میدان شاه اردشیر کمانی به یک دست و دیگر دو تیر ابا کودکان چند و چوگان و گوی به میدان شاه اندر آمد ز کوی جهاندار هم در زمان با سپاه به میدان بیامد ز نخچیرگاه ابا موبدان موبد تیزویر به نزدیک ایوان رسید اردشیر بزد کودکی نیز چوگان ز راه بشد گوی گردان به نزدیک شاه نرفتند زیشان پس گوی کس بماندند بر جای ناکام بس دوان اورمزد از میانه برفت به پیش جهاندار چون باد تفت ز پیش نیا زود برداشت گوی ازو گشت لشکر پر از گفتوگوی ازان پس خروشی برآورد سخت کزو خیره شد شاه پیروز بخت به موبد چنین گفت کین پاکزاد نگه کن که تا از که دارد نژاد بپرسید موبد ندانست کس همه خامشی برگزیدند و بس به موبد چنین گفت پس شهریار که بردارش از خاک و نزد من آر بشد موبد و برگرفتش ز گرد ببردش بر شاه آزادمرد بدو گفت شاه این گرانمایه خرد ترا از نژاد که باید شمرد نترسید کودک به آواز گفت که نام نژادم نباید نهفت منم پور شاپور کو پور تست ز فرزند مهرک نژاد درست فروماند زان کار گیتی شگفت بخندید و اندیشه اندر گرفت بفرمود تا رفت شاپور پیش به پرسش گرفتش ز اندازه بیش بترسید شاپور آزادمرد دلش گشت پردرد و رخساره زرد بخندید زو نامور شهریار بدو گفت فرزند پنهان مدار پسر باید از هرک باشد رواست که گویند کاین بچه پادشاست بدو گفت شاپور نوشه بدی جهان را به دیدار توشه بدی ز پشت منست این و نام اورمزد درخشنده چون لاله اندر فرزد نهان داشتم چندش از شهریار بدان تا برآید بر از میوهدار گرانمایه از دختر مهرک است ز پشت منست این مرا بیشکست ز آب و ز چاه آن کجا رفته بود پسر گفت و پرسید و چندی شنود ز گفتار او شاد شد اردشیر به ایوان خرامید خود با وزیر گرفته دلاویز را بر کنار ز ایوان سوی تخت شد شهریار بیاراست زرین یکی زیرگاه یکی طوق فرمود و زرین کلاه سر خرد کودک بیاراستند بس از گنج در و گهر خواستند همی ریخت تا شد سرش ناپدید تنش را نیا زان میان برکشید بسی زر و گوهر به درویش داد خردمند را خواسته بیش داد به دیبا بیاراست آتشکده هم ایوان نوروز و کاخ سده یکی بزمگه ساخت با مهتران نشستند هرجای رامشگران چنین گفت با نامداران شهر هرانکس که او از خرد داشت بهر که از گفت دانا ستاره شمر نباید که هرگز کند کس گذر چنین گفته بد کید هندی که بخت نگردد ترا ساز و خرم به تخت نه کشور نه افسر نه گنج و سپاه نه دیهیم شاهی نه فر کلاه مگر تخمهی مهرک نوشزاد بیامیزد آن دوده با ان نژاد کنون سالیان اندر آمد به هشت که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت چو شاپور رفت اندر آرام خویش ز گیتی ندیده به جز کام خویش زمین هفت کشور مرا گشت راست دلم یافت از بخت چیزی که خواست وزان پس بر کارداران اوی شهنشاه کردند عنوان اوی کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بیهنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان و به تیر خدنگ چو کودک ز کوشش به مردی شدی بهر بخششی در بی آهو بدی ز کشور به درگاه شاه آمدند بدان نامور بارگاه آمدند نوشتی عرض نام دیوان اوی بیاراستی کاخ و ایوان اوی چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان یکی موبدان را ز کارآگهان که بودی خریدار کار جهان ابر هر هزاری یکی کارجوی برفتی نگه داشتی کار اوی هرانکس که در جنگ سست آمدی به آورد ناتندرست آمدی شهنشاه را نامه کردی بران هم از بیهنر هم ز جنگآوران جهاندار چون نامه برخواندی فرستاده را پیش بنشاندی هنرمند را خلعت آراستی ز گنج آنچ پرمایهتر خواستی چو کردی نگاه اندران بیهنر نبستی میان جنگ را بیشتر چنین تا سپاهش بدانجا رسید که پهنای ایشان ستاره ندید ازیشان کسی را که بد رایزن برافراختندی سرش ز انجمن که هرکس که خشنودی شاه جست زمین را به خوان دلیران بشست بیابد ز من خلعت شهریار بود در جهان نام او یادگار به لشکر بیاراست گیتی همه شبان گشت و پرخاشجویان رمه به دیوانش کارآگهان داشتی به بیدانشی کار نگذاشتی بلاغت نگه داشتندی و خط کسی کو بدی چیره بر یک نقط چو برداشتی آن سخن رهنمون شهنشاه کردیش روزی فزون کسی را که کمتر بدی خط و ویر نرفتی به دیوان شاه اردشیر سوی کارداران شدندی به کار قلمزن بماندی بر شهریار شناسنده بد شهریار اردشیر چو دیدی به درگاه مرد دبیر نویسنده گفتی که گنج آگنید هم از رای او رنج بپراگنید بدو باشد آباد شهر و سپاه همان زیردستان فریادخواه دبیران چو پیوند جان منند همه پادشا بر نهان منند چو رفتی سوی کشور کاردار بدو شاه گفتی درم خوار دار نباید که مردم فروشی به گنج که برکس نماند سرای سپنج