عطار (حکایت باز)/پادشاهی بود بس عالی گهر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (حکایت باز) (پادشاهی بود بس عالی گهر) از عطار |
' |
پادشاهی بود بس عالی گهر | گشت عاشق بر غلام سیم بر | |
شد چنان عاشق که بیآن بت دمی | نه نشستی و نه آسودی دمی | |
از غلامانش برتبت بیش داشت | دایما در پیش چشم خویش داشت | |
شاه چون در قصر تیر انداختی | آن غلام از بیم او بگداختی | |
زانک از سیبی هدف کردی مدام | پس نهادی سیب بر فرق غلام | |
سیب را بشکافتی حالی به تیر | و آن غلام از بیم گشتی چون زریر | |
زو مگر پرسید مردی بیخبر | کز چه شد گلگونهی رویت چو زر | |
این همه حرمت که پیش شهتر است | شرح ده کین زرد رویت از چه خاست | |
گفت بر سر مینهد سیبی مرا | گر رسد از تیرش آسیبی مرا | |
گوید انگارم غلامی خود نبود | در سپاهم ناتمامی خود نبود | |
ور چنان باشد که آید تیر راست | جمله گویندش ز بخت پادشاست | |
من میان این دو غم در پیچ پیچ | بر چهام جان پر خطر، بر هیچ هیچ |