انوری (قصاید)/ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک) از انوری |
' |
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک | نه یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک | |
بسته گرد موکبت صد پرده بر روی سماک | کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک | |
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجی از ملوک | هرکجا عزم تو جنبان جوشی جیشی از ملک | |
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک | روز هیجا ای سپاهت انجم و میدان فلک | |
قابل تکبیر فتح از آسمان گوید که هین | القتال ای حیدر ثانی که النصرة معک | |
شیر چرخ از بیم شیر رایتت افغانکنان | کالامان ای فخر دین اینانج بلکا خاصبک | |
چشمهی تیغ تو هم پر آب و هم پر آتش است | چشمهای دیدی میان آب و آتش مشترک | |
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب | چون به آتش در حشیش و چون به آب اندر نمک | |
فتنه را رایت نگون کن هین که اقرار قضا | ایمنی را تا قیامت کرد بر تیغ تو چک | |
گر ترا یزدان بزرگی داد و راضی نیست خصم | خصم را گو دفتر تقدیر باید کرد حک | |
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار | زید از اهل درج شد عمرو از اهل درک | |
ور به یزدان اقتدا کردست سلطان واجبست | شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک | |
حذ و قدر بندگان نیکو شناسد پادشاه | خود تفاوت در عیار زر که داند جز محک | |
پایهی قدرت نشان میخواست گردون از قضا | گفت آنک زآفرینش پارهای آنسوترک | |
ملک بخشاینده در حرمان میمون خدمتت | چون خلافت بیعلی بودست و بیزهر افدک | |
آسمان از مجلست بفکندش از روی حسد | تا ز ناکامی نفس در حلق او شد چون خسک | |
او به تاراج قضا در چون غنیمت در مصاف | زو صبایع در جدل کان جز ولی آن عضو لک | |
پای چون هیزم شکسته دل چو آتش بیقرار | مانده در اطوارد و دودم چو ماهی در شبک | |
دوستان با یک جگر پر خون که اینک قد مضی | دشمنان با یک دهن پر خنده کانک قد هلک | |
آسمان خود سال و مه با بنده این دستان کند | در دیش با خیش دارد در تموزش با فنک | |
شکر یزدان را که این یک دست بوسش داد دست | تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک | |
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب | تا نباشد همچو شاهین خاصه در قدرت کرک | |
جان خصم از تیر سیمرغ افکنت بر شاخ عمر | باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک | |
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر | مجلست از ساقیان پر اخطی و رای و یمک |