دقیقی (گشتاسپ نامه)/یکی روز بنشست کی شهریار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دقیقی (گشتاسپ نامه) (یکی روز بنشست کی شهریار) از دقیقی |
' |
یکی روز بنشست کی شهریار | به رامش بخورد او می خوشگوار | |
یکی سرکشی بود نامش گرزم | گوی نامجو آزموده به رزم | |
به دل کین همی داشت ز اسفندیار | ندانم چهشان بود آغاز کار | |
به هر جای کاو از او آمدی | ازو زشت گفتی و طعنه زدی | |
نشسته بد او پیش فرخنده شاه | رخ از درد زرد و دل از کین تباه | |
فراز آمد از شاهزاده سخن | نگر تا چه بد آهو افگند بن | |
هوا زی یکی دست بر دست زد | چو دشمن بود گفت فرزند بد | |
فرازش نباید کشیدن به پیش | چنین گفت آن موبد راست کیش | |
که چون پور با سهم و مهتر شود | ازو باب را روز بتر شود | |
رهی کز خداوند سر بر کشید | از اندازهاش سر بباید برید | |
چو از رازدار این شنیدم نخست | نیامد مرا این گمانی درست | |
جهانجوی گفت این سخن چیست باز | خداوند این راز که وین چه راز | |
کیان شاه را گفت کای راست گوی | چنین راز گفتن کنون نیست روی | |
سر شهریاران تهی کرد جای | فریبنده را گفت نزد من آی | |
بگوی این همه سربسر پیش من | نهان چیست زان اژدها کیش من | |
گرزم بدآهوش گفت از خرد | نباید جز آن چیز کاندر خورد | |
مرا شاه کرد از جهان بینیاز | سزد گر ندارم بد از شاه باز | |
ندارم من از شاه خود باز پند | وگر چه مر او را نیاید پسند | |
که گر راز گویمش و او نشنود | به از راز کردنش پنهان شود | |
بدان ای شهنشاه کاسفندیار | بسیچد همی رزم را روی کار | |
بسی لشکر آمد به نزدیک اوی | جهانی سوی او نهادست روی | |
برآن است اکنون که بندد ترا | به شاهی همی بد پسندد ترا | |
ترا گر بدست آورد زود بست | کند مرجهان را همه زیر دست | |
تو دانی که آن است اسفندیار | که او را به رزم اندرون نیست یار | |
چنو حلقه کرد آن کمند بتاب | پذیره نیارد شدن آفتاب | |
کنون از شنیده بگفتمت راز | تو بهدان کنون رای و فرمان تراست | |
چو با شاه ایران گرزم این براند | گو نامبردار خیره بماند | |
چنین گفت هرگز که دید این شگفت | دژم گشت و ز پور کینه گرفت | |
نخورد ایچ می نیز و رامش نکرد | ابی بزم بنشست با باد سرد | |
از آن بدسگالش نیامدش خواب | ز اسفندیارش گرفته شتاب | |
چو از کوهساران سپیده دمید | فروغ ستاره ببد ناپدید | |
بخواند آن جهاندیده جاماسپ را | کجا بیش دیدست لهراسپ را | |
بدو گفت شو پیش اسفندیار | بخوان و مر او را به ره باش یار | |
بگویش که برخیز ونزد من آی | چو نامه بخوانی به ره بر مپای | |
که کار بزرگست پیش اندرا | تو پایی همی این همه کشورا | |
یکی کار اکنون همی بایدا | که بی تو چنین کار برنایدا | |
نوشته نوشتش یکی استوار | که ای نامور فرخ اسفندیار | |
فرستادم این پیر جاماسپ را | که دستور بد شاه لهراسپ را | |
چو او را ببینی میان را ببند | ابا او بیا برستور نوند | |
اگر خفتهای زود برجه به پای | وگر خود به پایی زمانی مپای | |
خردمند شد نامه شاه برد | به تازنده کوه و بیابان سپرد |