دیوان شمس/بگفتم با دلم آخر قراری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بگفتم با دلم آخر قراری) از مولوی |
' |
بگفتم با دلم آخر قراری | ز آتشهای او آخر فراری | |
تو را میگویم و تو از سر طنز | اشارت میکنی خندان که آری | |
منم از دست تو بیدست و پایی | تو در کوی مهی شکرعذاری | |
دلم گفتا ندیدی آنچ دیدم | تو پنداری ز اکنون است کاری | |
منم جزوی و از خود کل کل است | وی است دریای آتش من شراری | |
ورا دیدم چو بحری موج میزد | و جان من ز بحر او بخاری | |
ز تبریز آفتابی رو نمودم | بشد رقاص جانم ذره واری | |
خداوند شمس دین چون یک نظر تافت | بجوشید آب خوش از جان ناری | |
ز هر قطره یکی جانی همیرست | همیپرید اندر لاله زاری |