مثنوی معنوی/هفت مرد شدن آن هفت درخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (هفت مرد شدن آن هفت درخت) از مولوی |
' |
بعد دیری گشت آنها هفت مرد | جمله در قعده پی یزدان فرد | |
چشم میمالم که آن هفت ارسلان | تا کیانند و چه دارند از جهان | |
چون به نزدیکی رسیدم من ز راه | کردم ایشان را سلام از انتباه | |
قوم گفتندم جواب آن سلام | ای دقوقی مفخر و تاج کرام | |
گفتم آخر چون مرا بشناختند | پیش ازین بر من نظر ننداختند | |
از ضمیر من بدانستند زود | یکدگر را بنگریدند از فرود | |
پاسخم دادند خندان کای عزیز | این بپوشیدست اکنون بر تو نیز | |
بر دلی کو در تحیر با خداست | کی شود پوشیده راز چپ و راست | |
گفتم ار سوی حقایق بشکفند | چون ز اسم حرف رسمی واقفند | |
گفت اگر اسمی شود غیب از ولی | آن ز استغراق دان نه از جاهلی | |
بعد از آن گفتند ما را آرزوست | اقتدا کردن به تو ای پاک دوست | |
گفتم آری لیک یک ساعت که من | مشکلاتی دارم از دور زمن | |
تا شود آن حل به صحبتهای پاک | که به صحبت روید انگوری ز خاک | |
دانهی پرمغز با خاک دژم | خلوتی و صحبتی کرد از کرم | |
خویشتن در خاک کلی محو کرد | تا نماندش رنگ و بو و سرخ و زرد | |
از پس آن محو قبض او نماند | پرگشاد و بسط شد مرکب براند | |
پیش اصل خویش چون بیخویش شد | رفت صورت جلوهی معنیش شد | |
سر چنین کردند هین فرمان تراست | تف دل از سر چنین کردن بخاست | |
ساعتی با آن گروه مجتبی | چون مراقب گشتم و از خود جدا | |
هم در آن ساعت ز ساعت رست جان | زانک ساعت پیر گرداند جوان | |
جمله تلوینها ز ساعت خاستست | رست از تلوین که از ساعت برست | |
چون ز ساعت ساعتی بیرون شوی | چون نماند محرم بیچون شوی | |
ساعت از بیساعتی آگاه نیست | زانکش آن سو جز تحیر راه نیست | |
هر نفر را بر طویله خاص او | بستهاند اندر جهان جست و جو | |
منتصب بر هر طویله رایضی | جز بدستوری نیاید رافضی | |
از هوس گر از طویله بسکلد | در طویله دیگران سر در کند | |
در زمان آخرجیان چست خوش | گوشهی افسار او گیرند و کش | |
حافظان را گر نبینی ای عیار | اختیارت را ببین بی اختیار | |
اختیاری میکنی و دست و پا | بر گشادستت چرا حسبی چرا | |
روی در انکار حافظ بردهای | نام تهدیدات نفسش کردهای |