دیوان شمس/ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی) از مولوی |
' |
ای آفتاب سرکشان با کهکشان آمیختی | مانند شیر و انگبین با بندگان آمیختی | |
یا چون شراب جان فزا هر جزو را دادی طرب | یا همچو یاران کرم با خاکدان آمیختی | |
یا همچو عشق جان فدا در لاابالی ماردی | با عقل پرحرص شحیح خرده دان آمیختی | |
ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی | وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی | |
چندان در آتش درشدی کتش در آتش درزدی | چندان نشان جستی که تو با بینشان آمیختی | |
ای سر الله الصمد ای بازگشت نیک و بد | پهلو تهی کردی ز خود با پهلوان آمیختی | |
جانها بجستندت بسی بویی نبرد از تو کسی | آیس شدند و خسته دل خود ناگهان آمیختی | |
از جنس نبود حیرتی بیجنس نبود الفتی | تو این نهای و آن نهای با این و آن آمیختی | |
هر دو جهان مهمان تو بنشسته گرد خوان تو | صد گونه نعمت ریختی با میهمان آمیختی | |
آمیختی چندانک او خود را نمیداند ز تو | آری کجا داند چو تو با تن چو جان آمیختی | |
پیرا جوان گردی چو تو سرسبز این گلشن شدی | تیرا به صیدی دررسی چون با کمان آمیختی | |
ای دولت و بخت همه دزدیدهای رخت همه | چالاک رهزن آمدی با کاروان آمیختی | |
چرخ و فلک ره میرود تا تو رهش آموختی | جان و جهان بر میپرد تا با جهان آمیختی | |
حیرانم اندر لطف تو کاین قهر چون سر میکشد | گردن چو قصابان مگر با گردران آمیختی | |
خوبان یوسف چهره را آموختی عاشق کشی | و آن خار چون عفریت را با گلستان آمیختی | |
این را رها کن عارفا آن را نظر کن کز صفا | رستی ز اجزای زمین با آسمان آمیختی | |
رستی ز دام ای مرغ جان در شاخ گل آویختی | جستی ز وسواس جنان و اندر جنان آمیختی | |
از بام گردون آمدی ای آب آب زندگی | از بام ما جولان زدی با ناودان آمیختی | |
شب دزد کی یابد تو را چون نیستی اندر سرا | بر بام چوبک میزنی با پاسبان آمیختی | |
اسرار این را مو به مو بیپرده و حرفی بگو | ای آنک حرف و لحن را اندر بیان آمیختی |