مثنوی معنوی/مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (مثال عالم هست نیستنما و عالم نیست هستنما) از مولوی |
' |
نیست را بنمود هست و محتشم | هست را بنمود بر شکل عدم | |
بحر را پوشید و کف کرد آشکار | باد را پوشید و بنمودت غبار | |
چون منارهی خاک پیچان در هوا | خاک از خود چون برآید بر علا | |
خاک را بینی به بالا ای علیل | باد را نی جز به تعریف دلیل | |
کف همیبینی روانه هر طرف | کف بیدریا ندارد منصرف | |
کف به حس بینی و دریا از دلیل | فکر پنهان آشکارا قال و قیل | |
نفی را اثبات میپنداشتیم | دیدهی معدومبینی داشتیم | |
دیدهای که اندر نعاسی شد پدید | کی تواند جز خیال و نیست دید | |
لاجرم سرگشته گشتیم از ضلال | چون حقیقت شد نهان پیدا خیال | |
این عدم را چون نشاند اندر نظر | چون نهان کرد آن حقیقت از بصر | |
آفرین ای اوستاد سحرباف | که نمودی معرضان را درد صاف | |
ساحران مهتاب پیمایند زود | پیش بازرگان و زر گیرند سود | |
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ | سیم از کف رفته و کرباس هیچ | |
این جهان جادوست ما آن تاجریم | که ازو مهتاب پیموده خریم | |
گز کند کرباس پانصد گز شتاب | ساحرانه او ز نور ماهتاب | |
چون ستد او سیم عمرت ای رهی | سیم شد کرباس نی کیسه تهی | |
قل اعوذت خواند باید کای احد | هین ز نفاثات افغان وز عقد | |
میدمند اندر گره آن ساحرات | الغیاث المستغاث از برد و مات | |
لیک بر خوان از زبان فعل نیز | که زبان قول سستست ای عزیز | |
در زمانه مر ترا سه همرهاند | آن یکی وافی و این دو غدرمند | |
آن یکی یاران و دیگر رخت و مال | وآن سوم وافیست و آن حسن الفعال | |
مال ناید با تو بیرون از قصور | یار آید لیک آید تا به گور | |
چون ترا روز اجل آید به پیش | یار گوید از زبان حال خویش | |
تا بدینجا بیش همره نیستم | بر سر گورت زمانی بیستم | |
فعل تو وافیست زو کن ملتحد | که در آید با تو در قعر لحد |