دیوان شمس/بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف) از مولوی |
' |
بیا بیا که تویی شیر شیر شیر مصاف | ز مرغزار برون آ و صفها بشکاف | |
به مدحت آنچ بگویند نیست هیچ دروغ | ز هر چه از تو بلافند صادقست نه لاف | |
عجب که کرت دیگر ببیند این چشمم | به سلطنت تو نشسته ملوک بر اطراف | |
تو بر مقامه خویشی وز آنچ گفتم بیش | ولیک دیده ز هجرت نه روشنست نه صاف | |
شعاع چهره او خود نهان نمیگردد | برو تو غیرت بافنده پردهها میباف | |
تو دلفریب صفتهای دلفریب آری | ولیک آتش من کی رها کند اوصاف | |
چو عاشقان به جهان جانها فدا کردند | فدا بکردم جانی و جان جان به مصاف | |
اگر چه کعبه اقبال جان من باشد | هزار کعبه جان را بگرد تست طواف | |
دهان ببستهام از راز چون جنین غمم | که کودکان به شکم در غذا خورند از ناف | |
تو عقل عقلی و من مست پرخطای توام | خطای مست بود پیش عقل عقل معاف | |
خمار بیحد من بحرهای میخواهد | که نیست مست تو را رطلها و جره کفاف | |
بجز به عشق تو جایی دگر نمیگنجم | که نیست موضع سیمرغ عشق جز که قاف | |
نه عاشق دم خویشم ولیک بوی تست | چو دم زنم ز غمت از مت و از آلاف | |
نه الف گیرد اجزای من به غیر تو دوست | اگر هزار بخوانند سوره ایلاف | |
به نور دیده سلف بستهام به عشق رخت | که گوش من نگشاید به قصه اسلاف | |
منم کمانچه نداف شمس تبریزی | فتاده آتش او در دکان این نداف |