اوحدی مراغهای (غزلیات)/مرا مجال نباشد که: یار او باشم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (مرا مجال نباشد که: یار او باشم) از اوحدی مراغهای |
' |
مرا مجال نباشد که: یار او باشم | مگر همین که: به دل دوستار او باشم | |
اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی | هنوز در دو جهان شرمسار او باشم | |
مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟ | بهل، که عاشق مسکین زار او باشم | |
چو خاک بر درش افتادهام بدان امید | که: او گذر کند و در گذار او باشم | |
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر | به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم | |
ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست | امید آنکه دمی در کنار او باشم | |
دیار خویش رها کردهام بدان سودا | که چون اجل برسد در دیار او باشم | |
کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری | پس از وفات همان سوکوار او باشم | |
کجا به اوحدی امید در توانم بست؟ | من شکسته که امیدوار او باشم |