سعدی (غزلیات)/مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا) از سعدی |
' |
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا | گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را! | |
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن | کز خوان پادشاهان راحت بُوَد گدا را | |
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت | حُکمش رسد ولیکن، حَدّی بود جفا را | |
من بی تو زندگانی، خود را نمیپسندم | کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را | |
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد | آب از دوچشم دادن بر خاک من گیا را؟ | |
حالِ نیازمندی در وصف مینیاید | آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را | |
بازآ و جان شیرین از من سِتان به خدمت | دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را؟ | |
یا رب! تو آشِنا را مُهلت ده و سلامت | چندان که بازبیند دیدار آشنا را | |
نَه مُلکِ پادشا را در چشم خوبرویان | وَقعیست ای برادر، نَه زُهد پارسا را | |
ای کاش برفتادی بُرقَع ز روی لِیلی | تا مُدعی نماندی مجنون مبتلا را | |
سعدی، قلم به سختی رفتست و نیکبختی | پس هر چه پیشت آید گردن بِنِه قضا را |