دیوان شمس/یار مرا مینهلد تا که بخارم سر خود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (یار مرا مینهلد تا که بخارم سر خود) از مولوی |
' |
یار مرا مینهلد تا که بخارم سر خود | هیکل یارم که مرا میفشرد در بر خود | |
گاه چو قطار شتر میکشدم از پی خود | گاه مرا پیش کند شاه چو سرلشکر خود | |
گه چو نگینم به مزد تا که به من مهر نهد | گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود | |
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند | خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود | |
گاه براند به نیم همچو کبوتر ز وطن | گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود | |
گاه چو کشتی بردم بر سر دریا به سفر | گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود | |
گاه مرا آب کند از پی پاکی طلبان | گاه مرا خار کند در ره بداختر خود | |
هشت بهشت ابدی منظر آن شاه نشد | تا چه خوش است این دل من کو کندش منظر خود | |
من به شهادت نشدم ممن آن شاهد جان | ممنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود | |
هر کی درآمد به صفش یافت امان از تلفش | تیغ بدیدم به کفش سوختم آن اسپر خود | |
همپر جبریل بدم ششصد پر بود مرا | چونک رسیدم بر او تا چه کنم من پر خود | |
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان | در تک دریای گهر فارغم از گوهر خود | |
چند صفت میکنیش چونک نگنجد به صفت | بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود |