نظامی (لیلی و مجنون)/نوفل ز چنین عتاب دلکش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (نوفل ز چنین عتاب دلکش) از نظامی |
' |
نوفل ز چنین عتاب دلکش | شد نرم چنانکه موم از آتش | |
برجست و به عزم راه کوشید | شمشیر کشید و درع پوشید | |
صد مرد گزین کارزاری | پرنده چو مرغ در سواری | |
آراسته کرد و رفت پویان | چون شیر سیاه جنگ پویان | |
چون بر در آن قبیله زد گام | قاصد طلبید و داد پیغام | |
کاینک من و لشگری چو آتش | حاضر شدهایم تند و سرکش | |
لیلی به من آورید حالی | ورنه من و تیغ لاابالی | |
تا من بنوازشی که دانم | او را به سزای او رسانم | |
هم کشته تشنه آب یابد | هم آب رسان ثواب یابد | |
چون قاصد شد پیام او برد | شد شیشه مهر در میان خرد | |
دادند جواب کین نه راهست | لیلی نه گلیچه قرص ماهست | |
کس را سوی ماه دسترس نیست | نه کار تو کار هیچکس نیست | |
او را چه بری که آفتابست | تو دیو رجیم و او شهابست | |
شمشیر کشی کشیم در جنگ | قاروره زنی زنیم بر سنگ | |
قاصد چو شنید کام و ناکام | باز آمد و باز داد پیغام | |
بار دگرش به خشمناکی | فرمود که پایدار خاکی | |
کای بیخبران ز تیغ تیزم | فارغ ز هیون گرم خیزم | |
از راه کسی که موج دریاست | خیزید و گرنه فتنه برخاست | |
پیغام رسان او دگر بار | آورد پیام ناسزاوار | |
آن خشم چنان در او اثر کرد | کاتش ز دلش زبان بدر کرد | |
با لشکر خود کشیده شمشیر | افتاد در آن قبیله چون شیر | |
وایشان بهم آمدند چون کوه | برداشته نعرهای به انبوه | |
بر نوفلیان عنان گشادند | شمشیر به شیر در نهادند | |
دریای مصاف گشت جوشان | گشتند مبارزان خروشان | |
شمشیر ز خون جام بر دست | میکرد به جرعه خاک را مست | |
سر پنجه نیزه دلیران | پنجه شکن شتاب شیران | |
مرغان خدنگ تیز رفتار | برخوردن خون گشاده منقار | |
پولاده تیغ مغز پالای | سرهان سران فکنده بر پای | |
غریدن تازیان پرجوش | کر کرده سپهر و ماه را گوش | |
از صاعقه اجل که میجست | پولاد به سنگ در نمیرست | |
زوبین بلا سیاستانگیز | سر چون سر موی دیلمان تیز | |
خورشید درفش ده زبانه | چون صبح دریده ده نشانه | |
شیران سیاه در دریدن | دیوان سپید در دویدن | |
هرکس به مصاف در سواری | مجنون به حساب جان سپاری | |
هرکس فرسی به جنگ میراند | او جمله دعای صلح میخواند | |
هرکس طللی به تیغ میکشت | او خویشتن از دریغ میکشت | |
میکرد چو حاجیان طوافی | انگیخته صلحی از مصافی | |
گر شرم نیامدیش چون میغ | بر لشگر خویشتن زدی تیغ | |
گر طعنه زنش معاف کردی | با موکب خود مصاف کردی | |
گر خنده دشمنان ندیدی | اول سر دوستان بریدی | |
گر دست رسش بدی به تقدیر | برهم سپران خود زدی تیر | |
گر دل نزدیش پای پشتی | پشتی گر خویش را به کشتی | |
میبود در این سپاه جوشان | بر نصرت آن سپاه کوشان | |
اینجا به طلایه رخش رانده | وآنجا به یزک دعا نشانده | |
از قوم وی ار سری فتادی | بر دست برنده بوس دادی | |
وآن کشته که بد ز خیل یارش | میشست به چشم سیل بارش | |
کرده سر نیزه زین طرف راست | سر نیزه فتح از آنطرف خواست | |
گر لشگر او شدی قویدست | هم تیر بریختی و هم شست | |
ور جانب یار او شدی چیر | غریدی از آن نشاط چون شیر | |
پرسید یکی کهای جوانمرد | کز دو زنی چو چرخ ناورد | |
ما از پی تو به جان سپاری | با خصم ترا چراست یاری | |
گفتا که چو خصم یار باشد | با تیغ مرا چکار باشد | |
با خصم نبرد خون توان کرد | با یار نبرد چون توان کرد | |
از معرکهها جراحت آید | اینجا همه بوی راحت آید | |
آن جانب دست یار دارد | کس جانب یار خوار دارد؟ | |
میل دل مهربانم آنجاست | آنجا که دلست جانم آنجاست | |
شرطت به پیش یار مردن | زو جان ستدن ز من سپردن | |
چون جان خود این چنین سپارم | بر جان شما چه رحمت آرم | |
نوفل به مصاف تیغ در دست | میکشت بسان پیل سرمست | |
میبرد به هر طریده جانی | افکند به حمله جهانی | |
هرسو که طواف زد سر افشاند | هرجا که رسید جوی خون راند | |
وان تیغ زنان که لاف جستند | تا اول شب مصاف جستند | |
چون طره این کبود چنبر | بر جبهت روز ریخت عنبر | |
زاین گرجی طره برکشیده | شد روز چو طره سربریده | |
آن هردو سپه زهم بریدند | بر معرکه خوابگه گزیدند | |
چون مار سیاه مهره برچید | ضحاک سپیدهدم بخندید | |
در دست مبارزان چالاک | شد نیزه بسان مار ضحاک | |
در گرد قبیله گاه لیلی | چون کوه رسیده بود خیلی | |
از پیش و پس قبیله یاران | کردند بسیج تیر باران | |
نوفل که سپاهی آنچنان دید | جز صلح دری زدن زیان دید | |
انگیخت میانجیی ز خویشان | تا صلح دهد میان ایشان | |
کاینجا نه حدیث تیغ بازیست | دلالگیی به دل نوازیست | |
از بهر پری زده جوانی | خواهم ز شما پری نشانی | |
وز خاصه خویشتن در اینکار | گنجینه فدا کنم به خروار | |
گر کردن این عمل صوابست | شیرینتر از این سخن جوابست | |
ور زانکه شکر نمیفروشید | در دادن سرکه هم مکوشید | |
چون راست نمیکنید کاری | شمشیر زدن چراست باری | |
چون کرد میانجی این سرآغاز | گشت آن دو سپه زیکدیگر باز | |
چون خواهش یکدگر شنیدند | از کینه کشی عنان کشیدند | |
صلح آمد دور باش در چنگ | تا از دو گروه دور شد جنگ |