نظامی (لیلی و مجنون)/چون راه دیار دوست بستند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (چون راه دیار دوست بستند) از نظامی |
' |
چون راه دیار دوست بستند | بر جوی بریده پل شکستند | |
مجنون ز مشقت جدائی | کردی همه شب غزلسرائی | |
هردم ز دیار خویش پویان | بر نجد شدی سرود گویان | |
یاری دو سه از پس اوفتاده | چون او همه عور و سرگشاده | |
سودا زده زمانه گشته | در رسوائی فسانه گشته | |
خویشان همه در شکایت او | غمگین پدر از حکایت او | |
پندش دادند و پند نشیند | گفتند فسانه چند نشیند | |
پند ار چه هزار سودمند است | چون عشق آمد چه جای پند است | |
مسکین پدرش بمانده در بند | رنجور دل از برای فرزند | |
در پرده آن خیال بازی | بیچاره شده ز چارهسازی | |
پرسید ز محرمان خانه | گفتند یکایک این فسانه | |
کو دل به فلان عروس دادست | کز پرده چنین به در فتادست | |
چون قصه شنید قصد آن کرد | کز چهره گل فشاند آن گرد | |
آن در که جهان بدو فروزد | بر تاج مراد خود بدوزد | |
وآن زینت قوم را به صد زین | خواهد ز برای قرهالعین | |
پیران قبیله نیز یک سر | بستند برآن مراد محضر | |
کان در نسفته را درآن سفت | با گوهر طاق خود کند جفت | |
یکرویه شد آن گروه را رای | کاهنگ سفر کنند از آنجای | |
از راه نکاح اگر توانند | آن شیفته را به مه رسانند | |
چون سید عامری چنان دید | از گریه گذشت و باز خندید | |
با انجمنی بزرگ برخاست | کرد از همه روی برگ ره راست | |
آراسته با چنان گروهی | میرفت به بهترین شکوهی | |
چون اهل قبیله دل آرام | آگاه شدند خاص تا عام | |
رفتند برون به میزبانی | ار راه وفا و مهربانی | |
در منزل مهر پی فشردند | وآن نزل که بود پیش بردند | |
با سید عامری به یک بار | گفتند چه حاجت است پیشآر | |
مقصود بگو که پاس داریم | در دادن آن سپاس داریم | |
گفتا که مرادم آشنائیست | آنهم ز پی دو روشنائیست | |
وانگه پدر عروس را گفت | کاراسته باد جفت با جفت | |
خواهم به طریق مهر و پیوند | فرزند ترا ز بهر فرزند | |
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است | بر چشمه تو نظر نهاده است | |
هر چشمه که آب لطف دارد | چون تشنه خورد به جان گوارد | |
زینسان که من این مراد جویم | خجلت نبرم برآنچه گویم | |
معروفترین این زمانه | دانی که منم درین میانه | |
هم حشمت و هم خزینه دارم | هم آلت مهر و کینه دارم | |
من در خرم و تو در فروشی | بفروش متاع اگر به هوشی | |
چندان که بها کنی پدیدار | هستم به زیادتی خریدار | |
هر نقد که آن بود بهائی | بفروش چو آمدش روائی | |
چون گفته شد این حدیث فرخ | دادش پدر عروس پاسخ | |
کاین گفته نه برقرار خویش است | میگو تو فلک به کار خویش است | |
گرچه سخن آبدار بینم | با آتش تیزکی نشینم | |
گردوستپی درین شمار است | دشمن کامیش صدهزار است | |
فرزند تو گر چه هست بدرام | فرخ نبود چو هست خودکام | |
دیوانگیی همی نماید | دیوانه حریف ما نشاید | |
اول به دعا عنایتی کن | وانگه ز وفا حکایتی کن | |
تا او نشود درست گوهر | این قصه نگفتنی است دیگر | |
گوهر به خلل خرید نتوان | در رشته خلل کشید نتوان | |
دانی که عرب چه عیب جویند | این کار کنم مرا چه گویند | |
با من بکن این سخن فراموش | ختم است برین و گشت خاموش | |
چون عامریان سخن شنیدند | جز باز شدن دری ندیدند | |
نومید شده ز پیش رفتند | آزرده به جای خویش رفتند | |
هر یک چو غریب غم رسیده | از راه زبان ستم رسیده | |
مشغول بدانکه گنج بازند | وان شیفته را علاج سازند | |
وانگه به نصیحتش نشاندند | بر آتش خار میفشاندند | |
کاینجا به از آن عروس دلبر | هستند بتان روح پرور | |
یاقوت لبان در بناگوش | هم غالیه پاش و هم قصب پوش | |
هر یک به قیاس چون نگاری | آراستهتر ز نو بهاری | |
در پیش صد آشنا که هستی | بیگانه چرا همی پرستی | |
بگذار کزین خجسته نامان | خواهیم ترا بتی خرامان | |
یاری که دل ترا نوازد | چون شکر و شیر با تو سازد |