نظامی (اقبال نامه)/مغنی بیا ز اول صبح بام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی بیا ز اول صبح بام) از نظامی |
' |
مغنی بیا ز اول صبح بام | بزن زخمهی پخته بر رود خام | |
از آن زخمه کو رود آب آورد | ز سودای بیهوده خواب آورد | |
چنین گوید آن نغز گوینده پیر | که در فیلسوفان نبودش نظیر | |
که رومی کمر شاه چینی کلاه | نشست از برگاه روزی پگاه | |
به طاق دو ابرو برآورده خم | گره بسته بر خندهی جام جم | |
مهی داشت تابنده چون آفتاب | ز بحران تب یافته رنج و تاب | |
شکسته جهان کام در کام او | رسیده به نومیدی انجام او | |
دل شه که آیینهای بود پاک | از آن دردمندی شده دردناک | |
بفرمود تا کاردانان روم | خرامند نزدش ز هر مرز و بوم | |
مگر چارهی آن پریوش کنند | دل ناخوش شاه را خوش کنند | |
کسانی که در پرده محرم شدند | در آن داوریگه فراهم شدند | |
در آن تب بسی چارها ساختند | تنش را ز تابش نپرداختند | |
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به | نه زابروی شه دور گشت آن گره | |
از آنجا که شه دل دراو بسته بود | ز تیمار بیمار دل خسته بود | |
فرود آمد از تخت و برشد به بام | که شوریده کمتر پذیرد مقام | |
یکی لحظه پیرامن بام گشت | نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت | |
در آن پستی از بام قصر بلند | شبان دید و در پیش او گوسفند | |
همایون یکی پیر بافر و هوش | کلاه و سرش هر دو کافور پوش | |
در آن دشت میگشت بی مشغله | گهش در گیاروی و گه در گله | |
دلش زان شبان اندکی برگشاد | که زیبا منش بود و زیرک نهاد | |
فرستاد کارندش از جای پست | بر آن خسروی بام عالی نشست | |
رقیبان بفرمان شه تاختند | شبان را به خواندن سرافراختند | |
درآمد شبانه به نزدیک شاه | سراپردهای دید بر اوج ماه | |
خبر داشت کان سد اسکندریست | نمودار فالش بلند اختریست | |
زمین بوسه دادش که پرورده بود | دیگر خدمت خسروان کرده بود | |
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند | به گستاخیش نکتهای چند راند | |
بدو گفت کز قصه کوه و دشت | فرو خوان به من بر یکی سرگذشت | |
که دلتنگم از گردش روزگار | مگر خوش کنم دل به آموزگار | |
شبان گفت کای خسرو تخت گیر | به تاج تو عالم عمارت پذیر | |
ز تخت زرت ملک پرنور باد | ز تاج سرت چشم بد دور باد | |
نخستم خبر ده که تا شهریار | ز بهر چه بر خاطر آرد غبار | |
بدان تا سخن گو بدان ره برد | سخن گفتن او بدان در خورد | |
پسندید شاه از شبان این سخن | که آن قصه را باز جست اصل و بن | |
نگفت از سر داد و دین پروری | سخن چون بیابانیان سرسری | |
بدو حال آن نوش لب باز گفت | شبان چون شد آگه ز راز نهفت | |
دگر باره خاک زمین بوسه داد | وزان به دعائی دگر کرد یاد | |
چنین گفت کانگه که بودم جوان | نکردم بجز خدمت خسروان | |
ازان بزم داران که من داشتم | وزایشان سر خود برافراشتم | |
ملک زادهای بود در شهر مرو | بهی طلعتی چون خرامنده سرو | |
سهی سرو را کرده بالاش پست | دماغ گل از خوب روئیش مست | |
عروسی ز پائین پرستان او | کزو بود خرم شبستان او | |
شد از گوشهی چشم زخمی نژند | تب آمد شد آن نازنین دردمند | |
در آن تب که جز داغ دودی نداشت | بسی چاره کردند و سودی نداشت | |
سهی سرو لرزنده چون بید گشت | بدان حد کزو خلق نومید گشت | |
ملک زاده چون دیدگان دلستان | به کار اجل گشت همداستان | |
از آن پیش کان زهر باید چشید | از آن نوش لب خویشتن درکشید | |
ز نومیدی او به یکبارگی | گرفت از جهان راه آوارگی | |
در آن ناحیت بود از اندیشه دور | بیابانی از کوه و از بیشه دور | |
بسی وادی و غار ویران در او | کنام پلنگان و شیران در او | |
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ | بنام آن بیابان بیابان مرگ | |
کسی کوشدی ناامیدی از جهان | در آن محنت آباد گشتی نهان | |
ندیدند کس را کز آن شوره دشت | به مأوا گه خویشتن بازگشت | |
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت | سوی آن بیابان گرائید رخت | |
رفیقی وفادار دیرینه داشت | که مهر ملک زاده در سنیه داشت | |
خبر داشت کان شاه اندوهناک | در آن ره کند خویشتن را هلاک | |
چو دزدان ره روی را بازبست | سوی او خرامید تیغی به دست | |
بنشناخت بانگی بر او زد بلند | بر او حملهای برد و او را فکند | |
چو افکنده بودش چو سرو روان | فرو هشت برقع بروی جوان | |
سوی خانه خود به یک ترکتاز | به چشم فرو بستش آورد باز | |
نهانخانهای داشت در زیر خاک | نشاندش در آن خانهی اندوهناک | |
یکی ز استواران بر او برگماشت | کزو راز پوشیده پوشیده داشت | |
به آبی و نانی قناعت نمود | وزین بیش چیزیش رخصت نبود | |
ملک زاده زندانی و مستمند | دل ودیده و دست هر سه به بند | |
فروماند سرگشته در کار خویش | که نارفته چون آمد آن راه پیش | |
جوانمرد کو بود غمخوار او | کمر بست در چارهی کار او | |
عروس تبش دیده را چاره ساخت | دلش را به صد گونه شربت نواخت | |
طبیبی طلب کرد علت شناس | گرانمایه را داشت یک چند پاس | |
پری رخ ز درمان آن چیره دست | از آن تاب و آن تب به یکباره رست | |
همان آب و رنگش درآمد که بود | تماشا طلب کرد و شادی نمود | |
چو گشت از دوا یافتن تندرست | دوای دل خویش را بازجست | |
جوانمرد چون دیدگان خوبچهر | ملک زاده را جوید از بهر مهر | |
شبی خانه از عود پرطیب کرد | یکی بزم شاهانه ترتیب کرد | |
چو آراست آن بزم چون نوبهار | نشاند آن گل سرخ را بر کنار | |
شد آورد شاه نظر بسته را | مهی از دم اژدها رسته را | |
ز رخ بند برقع برانداختش | در آن بزمگه بر دو بنواختش | |
ملک زاده چون یک زمان بنگرید | می و مجلس و نقل و معشوقه دید | |
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت | همش حور حاصل شده هم بهشت | |
چه گویم که چون بود ازین خرمی | بود شرح از این بیش نامحرمی | |
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش | به مغز رمیده برآورد هوش | |
برآسود از آن رنج و آرام یافت | کزان پیر پخته می خام یافت | |
درین بود خسرو که از بزم خاص | برون آمد آوازهای بر خلاص | |
که آن مهربان ماه خسرو پرست | به اقبال شه عطسهای داد و رست | |
شبان چون به شه نیکخواهی رساند | مدارای شاهش به شاهی رساند | |
کسی را که پاکی بود در سرشت | چنین قصهها زو توان درنوشت | |
هنر تابد از مردم گوهری | چو نور از مه و تابش از مشتری | |
شناسنده گر نیست شوریده مغز | نه بهره شناسد ز دینار نغز | |
کسی کو سخن با تو نغز آورد | به دل بشنوش کان ز مغز آورد | |
زبانی که دارد سخن ناصواب | به خاموشیش داد باید جواب |