ناصر خسرو (قصاید)/از من برمید غمگسارم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (از من برمید غمگسارم) از ناصر خسرو |
' |
از من برمید غمگسارم | چون دید ضعیف و خنگسارم | |
گرد در من همی نیارد | گشتن نه رفیقم و نه یارم | |
زین عارض همچو پر شاهین | شاید که حذر کند شکارم | |
نشناخت مرا رفیق پارین | زیرا که چنین ندید پارم | |
چون چنبر چفته دید ازیرا | این قد چو سرو جویبارم | |
وز طلعت من زمان به زر آب | شسته همه صورت و نگارم | |
گر گویمش این همان نگار است | ترسم که ندارد استوارم | |
با جور زمانه هیچ حیلت | جز صبر ندارم و، ندارم | |
زین دیو چو جاهلان نترسم | زیرا که نیاید او به کارم | |
یزدانش نداد هیچ دستی | جز بر تن و پیکر نزارم | |
کرد آنچه توانش بود و طاقت | با این تن پیر پر عوارم | |
کافور سپید گشت ناگه | این عنبر تر بر این عذارم | |
این تن صدف است و من بدو در | مانندهی در شاهوارم | |
چون در تمام گردم، آنگه | این تیره صدف بدو سپارم | |
جز علم و عمل همی نورزم | تا بسته در این حصین حصارم | |
تیمار ندارم از زمانه | آسانش همی فرو گذارم | |
تا روی به سوی من نیارد | من روی به سوی او نیارم | |
در دست امیر و شاه ندهم | بر آرزوی مهی مهارم | |
زین پاک شدهاست و بی خیانت | هم دامن و دست و هم ازارم | |
هرگز نشوم به کام دشمن | تا بر تن خویش کامگارم | |
نه منت هیچ ناسزایی | مالیده کند به زیر بارم | |
بر اسپ معانی و معالی | در دشت مناظره سوارم | |
چون حمله برم به جمله خصمان | گمراه شوند در غبارم | |
چشم حکما به خار مشکل | در چند و چرا و چون بخارم | |
بر سیرت آل مصطفیام | این است قویتر افتخارم | |
نزدیک خران خلق ایراک | همواره چنین ذلیل و خوارم | |
ای جاهل ناصبی، چه کوشی | چندین به جفا و کارزارم؟ | |
تو چاکر مرد با دوالی | من شیعت مرد ذوالفقارم | |
رنجیت نبود تا گمانت | آن بود که من چو تو حمارم | |
واکنون که شدی ز حالم آگاه | یک سو چه کشی سر از فسارم؟ | |
از دور نگه کنی سوی من | گوئی که یکی گزنده مارم | |
شادان شدهای که من به یمگان | درمانده و خوار و بیزوارم | |
در کوه بود قرار گوهر | زین است به کوه در قرارم | |
چونان که به غار شد پیمبر | من نیز همان کنون به غارم | |
هرچند که بیرفیق و یارم | درماندهی خلق روزگارم | |
من شکر خدای را به طاعت | با طاقت تن همی گزارم | |
باری نه چو تو ز خمر دنیا | سر پر ز بخار و پر خمارم | |
شاید که ز شهر خویش دورم | تا نیست سوی امیر بارم | |
زیرا که بس است علم و حکمت | امروز ندیم و غم گسارم | |
گر کنده شده است خان و مانم | حکمت رسته است در کنارم | |
شاید که نداندم نفایه | چون سوی خیاره نامدارم | |
گر تو به تبار فخر داری | من مفخر گوهر و تبارم | |
اشعار به پارسی و تازی | برخوان و بدار یادگارم | |
ای آنکه چهار یار گوئی | من با تو بدین خلاف نارم | |
شش بود رسول نیز مرسل | بندیش نکو در اعتذارم | |
از پنج چو بهتر است ششم | بهتر ز سه باشد این چهارم | |
ای بار خدای خلق یکسر | با توست به روز حق شمارم | |
من شیعت حیدرم عفو کن | این یک گنه بزرگوارم | |
من رانده ز خان و مان به دینم | زین است عدو دو صد هزارم |