ناصر خسرو (قصاید)/از گردش گیتی گله روا نیست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (از گردش گیتی گله روا نیست) از ناصر خسرو |
' |
از گردش گیتی گله روا نیست | هر چند که نیکیش را بقا نیست | |
خوشتر ز بقا چیز نیست ایرا | ما را ز جهان جز بقا هوا نیست | |
چون تو ز جهان یافتی بقا را | چون کز تو جهان در خور ثنا نیست؟ | |
گیتی به مثل مادر است، مادر | از مرد سزاوار ناسزا نیست | |
جانت اثر است از خدای باقی | ناچیز شدن مر تورا روا نیست | |
فانی نشود هر چه کان بقا یافت | زیرا که بقا علت فنا نیست | |
ترسیدن مردم ز مرگ دردی است | کان را بجز از علم دین دوا نیست | |
نزدیک خرد گوهر بقا را | از دانش به هیچ کیمیا نیست | |
الفنجگه دانش این سرای است | اینجا بطلب هر چه مر تو را نیست | |
زین بند چو گشتی رها ازان پس | مر کوشش والفنج را رجا نیست | |
گویند قدیم است چرخ و او را | آغاز نبودهاست و انتها نیست | |
ای مرد خرد بر فنای عالم | از گشتن او راستتر گوا نیست | |
چون نیست بقا اندرو تو را چه | گر هست مر او را فنا و یا نیست؟ | |
این گردش هموار چرخ ما را | گوید همی «این خانهی شما نیست» | |
این پیر چو این هست، پس چه گوئی | زین بهتر و برتر دگر چرا نیست؟ | |
این جای فنا همچو آسیایی است | آن دیگر بیشک چو آسیا نیست | |
بپسیچ مر آن معدن بقا را | کاین جای فنا را بسی وفا نیست | |
داروی بدی و خطاست توبه | آن کیست که او را بد و خطا نیست؟ | |
روزی است مر این خلق را که آن روز | روز حسد و حیلت و دها نیست | |
آن روز یکی عادل است قاضی | کو را بجز از راستی قضا نیست | |
نیکی بدهدمان جزای نیکی | بد را سوی او جز بدی جزا نیست | |
آن روز دو راه است مردمان را | هرچند کهشان حد و منتها نیست | |
یک راه همه نعمت است و راحت | یک راه بجز شدت و عنا نیست | |
من روز قضا مر تو را هم امروز | بنمایم اگر در دلت عما نیست | |
بنگر که مر آن را خز است بستر | وین را بمثل زیر بوریا نیست | |
وان را که بر آخر ده اسپ تازی است | در پای برادرش لالکا نیست | |
مسعود همه بر حریر غلطد | بر پشت سعید از نمد قبا نیست | |
آن روز هم اینجا تو را نمودم | هر چند مر آن را برین بنا نیست | |
مر چشم خرد را، ز علم بهتر، | این پور پدر، هیچ توتیا نیست | |
گر بر دل تو عقل پادشاه است | مهتر ز تو در خلق پادشا نیست | |
ایزد بفزایاد عقل و هوشت | زین طیره مشو کاین سخن جفانیست | |
دنیا بفریبد به مکر و دستان | آن را که به دستش خرد عصا نیست | |
چون دین و خرد هستمان چه باک است | گر ملکت دنیا به دست ما نیست؟ | |
شرم از اثر عقل و اصل دین است | دین نیست تو را گر تو را حیا نیست | |
بفروش جهان را به دین که او را | از دین و ز پرهیز به بها نیست | |
ای گشته رهی شاه را، سوی من | گردنت هنوز از هوا رها نیست | |
ای کام دلت دام کرده دین را | هشدار که این راه انبیا نیست | |
نعلین و ردای تو دام دیو است | نزدیک من آن نعل یا ردا نیست | |
گر نیست به تقدیر جانت خرسند | با هوش و خرد جانت آشنا نیست | |
ما را به قضا چون کنی تو خرسند | چون خود به قضا مر تو را رضا نیست؟ | |
این آرزو، ای خواجه، اژدهایی است | بدخو که ازین بتر اژدها نیست | |
ایزد برهانادت از بلاهاش | به زین سوی من مر تو را دعا نیست | |
من مانده به یمگان درون ازانم | کاندر دل من شبهت و ریا نیست | |
آهوی محالات و آرزو را | اندر دل من معدن چرا نیست | |
ای خواجه ریا ضد پارسایی است | آن را که ریا هست پارسا نیست |