ناصر خسرو (قصاید)/آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟) از ناصر خسرو |
' |
آنکه بنا کرد جهان زین چه خواست؟ | گر به دل اندیشه کنی زین رواست | |
گشتن گردون و درو روز و شب | گاه کم و گاه فزون گاه راست | |
آب دونده به نشیب از فراز | ابر شتابنده به سوی سماست | |
مانده همیشه به گل اندر درخت | باز روان جانور از چپ و راست | |
ور به دل اندیشه ز مردم کنی | مشغلهشان بیحد و بیمنتهاست | |
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر | یکسره زین جانور اندر بلاست | |
تخم و بر و برگ همه رستنی | داروی ما یا خورش جسم ماست | |
هر چه خوش است آن خورش جسم توست | هر چه خوشت نیست تو را آن دواست | |
آهو و نخچیر و گوزن چران | هر چه مر او را ز گیاها چراست | |
گوشت همی سازند از بهر تو | از خس و خار یله کاندر فلاست | |
وز خس و از خار به بیگار گاو | روغن و پینو کنی و دوغ و ماست | |
نیک و بد و آنچه صواب و خطاست | این همه در یکدگر از کرد ماست | |
نیست ز ما ایمن نخچیر و شیر | در که و نه مرغ که آن در هواست | |
آتش در سنگ به بیگار توست | آب به بیگار تو در آسیاست | |
باد به دریادر ما را مطیع | کار کنی بارکش و بیمراست | |
این چه کنی؟ آن نگر اکنون که خلق | هر یکی از دیگری اندر عناست | |
روم، یکی گوید، ملک من است | وان دگری گوید چین مر مراست | |
این به سر گنج برآورده تخت | وان به یکی کنج درون بینواست | |
خالد بر بستر خزست و بز | جعفر در آرزوی بوریاست | |
این یکی آلوده تن و بینماز | وان دگری پاکدل و پارساست | |
این بد چون آمد و آن نیک چون؟ | عیب در این کار، چه گوئی، کراست؟ | |
وانکه بر این گونه نهاد این جهان | زین همه پرخاش مر او را چه خاست؟ | |
با همه کم بیش که در عالم است | عدل نگوئی که در این جا کجاست؟ | |
مردم اگر نیک و صواب است و خوب | کژدم بد کردن و زشت و خطاست | |
چیست جواب تو؟ بیاور که این | نیست خطا بل سخنی بیریاست | |
ترسم کاقرار به عدل خدای | از تو به حق نیست ز بیم قفاست | |
دیدن و دانستن عدل خدای | کار حکیمان و زه انبیاست | |
گرد هوا گرد تو کاین کار نیست | کار کسی کو به هوا مبتلاست | |
قول و عمل هر دو صفتهای توست | وز صفت مردم یزدان جداست | |
تا نشناسی تو خداوند را | مدح تو او را همه یکسر هجاست | |
تا نبری ظن که خدای است آنک | بر فلک و بر من و تو پادشاست | |
بل فلک و هر چه درو حاصل است | جمله یکی بندهی او را سزاست | |
عالم جسمی اگر از ملک اوست | مملکتی بیمزه و بیبقاست | |
پس نه مقری تو که ملک خدای | هیچ نگیرد نه فزونی نه کاست | |
وانکه به فردا شودش ملک کم | چون به همه حال جهان را فناست | |
پس نشناسی تو مر او را همی | قول تو بر جهل تو ما را گواست | |
این که تو داری سوی من نیست دین | مایهی نادانی و کفر و شقاست | |
معرفت کارکنان خدای | دین مسلمانی را چون بناست | |
کارکن است این فلک گرد گرد | کار کنی بیهش و بی علم و خواست | |
کار کن است آنکه جهان ملک اوست | کارکنان را همه او ابتداست | |
کارکنانند ز هر در ولیک | کار کنی صعبتر اندر گیاست | |
آنکه تو را خاک ز کردار او | بر تن تو جامه و در تن غذاست | |
آنکه همی گندم سازد زخاک | آن نه خدای است که روح نماست | |
این همه ار فعل خدای است پاک | سوی شما، حجت ما بر شماست | |
پس به طریق تو خدای جهان | بی شک در ماش و جو و لوبیاست | |
آنگه دانی که چنین اعتقاد | از تو درو زشت و جفا و خطاست | |
کارکنان را چو بدانی بحق | آنگه بر جان تو جای ثناست | |
کار کنی نیز توی، کار کن | کار تو را نعمت باقی جزاست | |
کار درختان خور و بار است و برگ | کار تو تسبیح و نماز و دعاست | |
بر پی و بر راه دلیلت برو | نیک دلیلا که تو را مصطفاست | |
غافل منشین که از این کار کرد | تو غرضی، دیگر یکسر هباست | |
بر ره دینرو که سوی عاقلان | علت نادانی رادین شفاست | |
جان تو بیعلم خری لاغر است | علم تو را آب و شریعت چراست | |
جان تو بیعلم چه باشد؟ سرب | دین کندت زر که دین کیمیاست | |
زارزوی حسی پرهیز کن | آرزو ایرا که یکی اژدهاست | |
عز و بقا را به شریعت بخر | کاین دو بهایی و شریعت بهاست | |
عقل عطای است تو را از خدای | بر تن تو واجب دین زین عطاست | |
آنکه به دین اندر ناید خر است | گرچه مر او را به ستوری رضاست | |
راه سوی دینت نماید خرد | از پس دین رو که مبارک عصاست | |
در ره دین جامهی طاعت بپوش | طاعت خوش نعمت و نیکو رداست | |
مر تن نعمت را طاعت سر است | نامهی نیکی را طاعت سحاست | |
طاعت بی علم نه طاعت بود | طاعت بی علم چو باد صباست | |
چون تو دو چیزی به تن و جان خویش | طاعت بر جان و تن تو دوتاست | |
علم و عمل ورز که مردم به حشر | ز آتش جاوید بدین دو رهاست | |
بر سخن حجت مگزین سخن | زانکه خرد با سخنش آشناست | |
گفتهی او بر تن حکمت سراست | چشم خرد را سخنش توتیاست | |
دیبهی رومی است سخنهای او | گر سخن شهره کسایی کساست |