دیوان شمس/هر روز بامداد سلام علیکما
نسخهٔ تاریخ ۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۷:۰۱ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | دیوان شمس (غزلیات) (هر روز بامداد سلام علیکما) از مولوی |
' |
هر روز بامداد سلام علیکما | آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا | |
دل ایستاد پیشش بسته دو دست خویش | تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا | |
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی | بر خوان جسم کاسه نهد دل نصیب ما | |
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق | مر مرده را سعادت و بیمار را دوا | |
برگ تمام یابد از او باغ عشرتی | هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا | |
در رقص گشته تن ز نواهای تن به تن | جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا | |
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق | قاضی عقل مست در آن مسند قضا | |
سوی مدرس خرد آیند در سال | کاین فتنه عظیم در اسلام شد چرا | |
مفتی عقل کل به فتوی دهد جواب | کاین دم قیامتست روا کو و ناروا | |
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق | با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا | |
از بحر لامکان همه جانهای گوهری | کرده نثار گوهر و مرجان جانها | |
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق | صف صف نشسته در هوسش بر در سرا | |
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند | بس نعرههای عشق برآید که مرحبا | |
میخواست سینهاش که سنایی دهد به چرخ | سینای سینهاش بنگنجید در سما | |
هر چار عنصرند در این جوش همچو دیک | نی نار برقرار و نه خاک و نم هوا | |
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس | گه آب خود هوا شد از بهر این ولا | |
از راه روغناس شده آب آتشی | آتش شده ز عشق هوا هم در این فضا | |
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی | از بهر عشق شاه نه از لهو چون شما | |
ای بیخبر برو که تو را آب روشنیست | تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا | |
زیرا که طالب صفت صفوتست آب | وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا | |
ز آدم اگر بگردی او بیخدای نیست | ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا | |
آری خدای نیست ولیکن خدای را | این سنتیست رفته در اسرار کبریا | |
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی | یک سجدهای به امر حق از صدق بیریا | |
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن | کعبه بگردد آن سو بهر دل تو را | |
مجموع چون نباشم در راه پس ز من | مجموع چون شوند رفیقان باوفا | |
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم | آن گاه اهل خانه در او جمع شد دلا | |
چون کیسه جمع نبود باشد دریده درز | پس سیم جمع چون شود از وی یکی بیا | |
مجموع چون شوم چو به تبریز شد مقیم | شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا |