موش و گربه
نسخهٔ تاریخ ۲۹ سپتامبر ۲۰۱۱، ساعت ۲۰:۲۳ توسط Bellavista1957 (گفتگو | مشارکتها)
' | موش و گربه از عبید زاکانی |
' |
اگر داری تو عقل و دانش و هوش | بیا بشنو حدیث گربه و موش | |
بخوانم از برایت داستانی | که در معنای آن حیران بمانی | |
ای خردمند عاقل ودانا | قصهی موش و گربه برخوانا | |
قصهی موش و گربهی مظلوم | گوش کن همچو در غلطانا | |
از قضای فلک یکی گربه | بود چون اژدها به کرمانا | |
شکمش طبل و سینهاش چو سپر | شیر دم و پلنگ چنگانا | |
از غریوش به وقت غریدن | شیر درنده شد هراسانا | |
سر هر سفره چون نهادی پای | شیر از وی شدی گریزانا | |
روزی اندر شرابخانه شدی | از برای شکار موشانا | |
در پس خم مینمود کمین | همچو دزدی که در بیابانا | |
ناگهان موشکی ز دیواری | جست بر خم می خروشانا | |
سر به خم برنهاد و می نوشید | مست شد همچو شیر غرانا | |
گفت کو گربه تا سرش بکنم | پوستش پر کنم ز کاهانا | |
گربه در پیش من چو سگ باشد | که شود روبرو بمیدانا | |
گربه این را شنید و دم نزدی | چنگ و دندان زدی بسوهانا | |
ناگهان جست و موش را بگرفت | چون پلنگی شکار کوهانا | |
موش گفتا که من غلام توام | عفو کن بر من این گناهانا | |
گربه گفتا دروغ کمتر گوی | نخورم من فریب و مکرانا | |
میشنیدم هرآنچه میگفتی | آروادین قحبهی مسلمانا | |
گربه آنموش را بکشت و بخورد | سوی مسجد شدی خرامانا | |
دست و رو را بشست و مسح کشید | ورد میخواند همچو ملانا | |
بار الها که توبه کردم من | ندرم موش را بدندانا | |
بهر این خون ناحق ای خلاق | من تصدق دهم دو من نانا | |
آنقدر لابه کرد و زاری کردی | تا بحدی که گشت گریانا | |
موشکی بود در پس منبر | زود برد این خبر بموشانا | |
مژدگانی که گربه تائب شد | زاهد و عابد و مسلمانا | |
بود در مسجد آن ستوده خصال | در نماز و نیاز و افغانا | |
این خبر چون رسید بر موشان | همه گشتند شاد و خندانا | |
هفت موش گزیده برجستند | هر یکی کدخدا و دهقانا | |
برگرفتند بهر گربه ز مهر | هر یکی تحفههای الوانا | |
آن یکی شیشهی شراب به کف | وان دگر برههای بریانا | |
آن یکی طشتکی پر از کشمش | وان دگر یک طبق ز خرمانا | |
آن یکی ظرفی از پنیر به دست | وان دگر ماست با کره نانا | |
آن یکی خوانچه پلو بر سر | افشره آب لیمو عمانا | |
نزد گربه شدند آن موشان | با سلام و درود و احسانا | |
عرض کردند با هزار ادب | کای فدای رهت همه جانا | |
لایق خدمت تو پیشکشی | کردهایم ما قبول فرمانا | |
گربه چون موشکان بدید بخواند | رزقکم فی السماء حقانا | |
من گرسنه بسی بسر بردم | رزقم امروز شد فراوانا | |
روزه بودم به روزهای دگر | از برای رضای رحمانا | |
هرکه کار خدا کند بیقین | روزیش میشود فراوانا | |
بعد از آن گفت پیش فرمایید | قدمی چند ای رفیقانا | |
موشکان جمله پیش میرفتند | تنشان همچو بید لرزانا | |
ناگهان گربه جست بر موشان | چون مبارز به روز میدانا | |
پنج موش گزیده را بگرفت | هر یکی کدخدا و ایلخانا | |
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال | یک به دندان چو شیر غرانا | |
آندو موش دگر که جان بردند | زود بردند خبر به موشانا | |
که چه بنشستهاید ای موشان | خاکتان بر سر ای جوانانا | |
پنج موش رئیس را بدرید | گربه با چنگها و دندانا | |
موشکانرا از این مصیبت و غم | شد لباس همه سیاهانا | |
خاک بر سر کنان همی گفتند | ای دریغا رئیس موشانا | |
بعد از آن متفق شدند که ما | میرویم پای تخت سلطانا | |
تا بشه عرض حال خویش کنیم | از ستمهای خیل گربانا | |
شاه موشان نشسته بود به تخت | دید از دور خیل موشانا | |
همه یکباره کردنش تعظیم | کای تو شاهنشهی بدورانا | |
گربه کرده است ظلم بر ماها | ای شهنشه اولم به قربانا | |
سالی یکدانه میگرفت از ما | حال حرصش شده فراوانا | |
این زمان پنج پنج میگیرد | چون شده تائب و مسلمانا | |
درد دل چون به شاه خود گفتند | شاه فرمود کای عزیزانا | |
من تلافی به گربه خواهم کرد | که شود داستان به دورانا | |
بعد یکهفته لشگری آراست | سیصد و سی هزار موشانا | |
همه با نیزهها و تیر و کمان | همه با سیفهای برانا | |
فوجهای پیاده از یکسو | تیغها در میانه جولانا | |
چونکه جمع آوری لشگر شد | از خراسان و رشت و گیلانا | |
یکه موشی وزیر لشگر بود | هوشمند و دلیر و فطانا | |
گفت باید یکی ز ما برود | نزد گربه به شهر کرمانا | |
یا بیا پای تخت در خدمت | یا که آماده باش جنگانا | |
موشکی بود ایلچی ز قدیم | شد روانه به شهر کرمانا | |
نرم نرمک به گربه حالی کرد | که منم ایلچی ز شاهانا | |
خبر آوردهام برای شما | عزم جنگ کرده شاه موشانا | |
یا برو پای تخت در خدمت | یا که آماده باش جنگانا | |
گربه گفتا که موش گه خورده | من نیایم برون ز کرمانا | |
لیکن اندر خفا تدارک کرد | لشگر معظمی ز گربانا | |
گربههای براق شیر شکار | از صفاهان و یزد و کرمانا | |
لشگر گربه چون مهیا شد | داد فرمان به سوی میدانا | |
لشگر موشها ز راه کویر | لشگر گربه از کهستانا | |
در بیابان فارس هر دو سپاه | رزم دادند چون دلیرانا | |
جنگ مغلوبه شد در آن وادی | هر طرف رستمانه جنگانا | |
آنقدر موش و گربه کشته شدند | که نیاید حساب آسانا | |
حملهی سخت کرد گربه چو شیر | بعد از آن زد به قلب موشانا | |
موشکی اسب گربه را پی کرد | گربه شد سرنگون ز زینانا | |
الله الله فتاد در موشان | که بگیرید پهلوانانا | |
موشکان طبل شادیانه زدند | بهر فتح و ظفر فراوانا | |
شاه موشان بشد به فیل سوار | لشگر از پیش و پس خروشانا | |
گربه را هر دو دست بسته بهم | با کلاف و طناب و ریسمانا | |
شاه گفتا بدار آویزند | این سگ روسیاه نادانا | |
گربه چون دید شاه موشانرا | غیرتش شد چو دیگ جوشانا | |
همچو شیری نشست بر زانو | کند آن ریسمان به دندانا | |
موشکان را گرفت و زد بزمین | که شدندی به خاک یکسانا | |
لشگر از یکطرف فراری شد | شاه از یک جهت گریزانا | |
از میان رفت فیل و فیل سوار | مخزن تاج و تخت و ایوانا | |
هست این قصهی عجیب و غریب | یادگار عبید زاکانا | |
جان من پند گیر از این قصه | که شوی در زمانه شادانا | |
غرض از موش و گربه برخواندن | مدعا فهم کن پسر جانا |