اسرار معرفت فخر شیرازی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
ترکت کز ابرو و مژه تیر و کمان گرفت | تیرش ز دل گذشت و به دامان جان گرفت |
در تیه اشتیاق تو سرگشته بود دل | منت خدای را که به کویت مکان گرفت |
آمد همای دولت و این مشت استخوان | بر سر ز پرّ مکرمتش سایبان گرفت |
با دوستان به کینه و با دشمنان به مهر | این شیوه یاد ماه من از آسمان گرفت |
آن شوخ رفت و هیچ نظر از قفا نکرد | کاین خسته جان چگونه پی کاروان گرفت |
نبود عجب که دل ز دو زلفت قرار یافت | چون مرغ شب بیدید و ره آشیان گرفت |
دلبر به کام و باده به جام رقیب دور | امشب مگر ز دور فلک دل امان گرفت |
کشتی او به ساحل مقصود کرد روی | وز لجّۀ ملالت و اندوه کران گرفت |
شکرانۀ سلامت ازین بحر بیکران | باید سبک بر آمد و رطل گران گرفت |
از دست آن سمن بر گلچهر لاله رخ | پیمانه ای پر ز می چون ارغوان گرفت |
ساقی بیا که وقت مدد دادن دل است | از چارسو سپاه غمش در میان گرفت |
مطرب بزن که دید مغنّی چو حال من | شد گریه در گلو گره او را زبان گرفت |
ای فخر دم ببند ز اسرار معرفت | حرفی بزن که نکته بر او کم توان گرفت |
در ویکیپدیا موجود است:
M rastgar ۱ اوت ۲۰۱۱، ساعت ۱۲:۲۰ (UTC)