کتاب دخترک دریا
موزه هنرهای معاصر تهران | شهبانو فرح پهلوی | موزه فرش ایران |
۲۲ اسفند ماه ۱۳۴۴ علیاحضرت شهبانو برای بالابردن دانش نونهالان ایران « کتاب دخترک دریا » را برگردان و نگارگری فرمودند که در چاپخانه وزارت فرهنگ و هنر به چاپ رسید. برگردان و نقاشی کتاب « دخترک دریا » از سوی علیاحضرت شهبانو در همه رسانههای بینالمللی ستایش شد. این کتاب نوشته هانس کریستیان اندرسن است که شهبانو آن را به زبان پارسی برگرداندهاند و نگارگری زیبای آن را خود شهبانو انجام دادهاند. شهبانو روی کتاب نگاره زیبایی از دختر دریا را که با موهای طلایی بلند در میان گوش ماهیها و مرجانهای دریایی نشسته است کشیدهاند. رویه نخست کتاب چنین آغاز میشود: دخترک دریا ترجمه و نقاشی از شهبانو فرح پهلوی نوشته هانس کریستیان اندرسن. درونمایه کتاب بر روی دو صفحه گرامافون با موزیک ملایم و دلپسندی نیز پرشدهاند.
دخترک دریا داستان شیرین و جذابی است که نویسنده شهیر و چیرهدست داستانهای کودکان، کریستیان اندرسن به رشته نگارش کشیده و علیاحضرت شهبانو آن را با قلمی ساده و روان به فارسی برگرداندهاند. این کتاب با نقاشیهای جالبی از مترجم عالیقدر چند سال پیش چاپ شده و اینک با حقشناسی از توجهات عالیه شهبانوی گرامی به آموزش و پرورش کودکان ایران به مناسبت روز جهانی کتاب کودک این اثر ارزنده را چاپ میکنیم تا پدران و مادران آن را برای فرزندان خود بخوانند:
- نونهالان عزیز، کتابی که در دست دارید از داستانهای اندرسن نویسنده نامدار دانمارکی است. اندرسن قصههای دلکش بسیار برای خوانندگان جوان نوشته است که در همه جهان معروف است و در همه کشورها خواستار و خواننده دارد. این داستان را که مدتی پیش به دست من رسیده و داستانی لطیف و پرمعنی است در کنار داستانهای ایرانی برای ولیعهد میخواندم. از آنجا که کتاب سودمند و شیرین یکی از مهمترین وسایل تربیت و سرگرمی شما فرزندان عزیز است و نظر به علاقه فوقالعادهای که به تربیت و خوشدلی شما دارم، در صدد برآمدم که این قصه را برای شما به فارسی در آورم. تصویرهای ان را هم خود برای شما نقاشی کردم. همچنین دستور دادم تا داستان را در صفحه پر کنند تا استفاده از آن از راه گوش هم ممکن باشد. امیدوارم این داستان را بپسندید و برای شما مفید باشد و شوق شما را به خواندن داستانهای خوب دنیا از ایرانی و غیر آن زیاد کند.
- فرح پهلوی
دخترک دریا
آن دور دورها، وسط اقیانوس، که آب مانند گلبرگهای گل دگمه، آبی و مثل شفافترین شیشهها صاف است، عمق آب آنقدر زیاد است که هیچ لنگری به کف آن نمیرسد و باید هزارها منار را روی هم گذاشت تا از ته آب به سطح آن رسید. چندین سال پیش پادشاه دریا، ملکه خود را از دست داده بود، مادر پیرش دربار را اداره میکرد و با دقت فراوان شش دختر کوچک را، که شاهزاده خانمهای دریا بودند، تربیت میکرد. شاهزاده خانمها همهشان کودکان زیبایی بودند، اما دختر کوچکتر خیلی دلربا بود. پوستش مانند گل، نرم و چشمهایش مانند آب اقیانوس آبی بود. اما او هم مانند خواهرانش پا نداشت و تن ظریفش از نیمه، مانند ماهی بود. شاهزاده خانم، دخترک دریا بود. مادر بزرگ پیر برایش قصه میگفت. هر چه از کشتیها و شهرها میدانست، برایش حکایت میکرد. روزی که شاهزاده خانم کوچک پانزده ساله شد. مادربزرگش به او گفت: حالا دیگر تو دختر بزرگی شدهای. بیا تو را همانند خواهرهای بزرگت آرایش کنم و روی گیسوان بلند او تاجی از زنبقهای سفید نهاد.
دخترک دریا ظریف و سبکبال خودش را به میان موجهای دریا انداخت و مثل حبابی از هوا، بر سطح آب ظاهر شد. هنگامی که سرش را از آب بیرون آورد، آفتاب غروب کرده بود، اما ابرها هنوز مانند طلا و گلهای سرخ میدرخشیدند. آن نزدیکیها یک کشتی روی آب بود. دخترک دریا به سوی کشتی شنا کرد و از پشت شیشههای شفاف، میان تالار کشتی جمعیتی را دید که همه لباسهای طلایی و ابریشمی به تن داشتند و زیباتر از همه، شاهزاده سیاه چشمی بود که نمیبایست بیش از شانزده سال داشته باشد. آه! ... این شاهزاده جوان چقدر زیباست! لبخندش چه شیرین و فریبنده است! دخترک دریا نمیتوانست از کشتی و از شاهزاده چشم بردارد. ناگهان صدای غرشی از دریا بلند شد. برقها میان ابرهای بزرگ درخشیدند و موجهای بزرگ به حرکت در آمدند. کارگرهای کشتی تمام بادبانها را باز کردند و کشتی با سرعتی دیوانهوار به راه افتاد. اکنون دیگر موجها مانند کوههای بزرگ سیاه بلند میشدند و کشتی، مانند یک قو در آب فرو میرفت و روی دریای خشمگین به هر سو حرکت میکرد. آنگاه یکباره کشتی به یک سو خم شد و کوههایی از آب به روی آن فروریخت و هر چه سر راهش بود در هم شکست. دخترک دریا در روشنایی برق دید که موجی شاهزاده را با خود میبرد و اگر کمک نمیکرد شاهزاده در اعماق دریا غرق میشد. شاهزاده بیهوش شد، اما دخترک دریا سر او را از آب بیرون نگاهداشت و خود را در اختیار موجهایی گذارد که باد آنها را به سوی ساحل میراند. بامداد، توفان قطع شد و خورشید سرخ و درخشنده روی آب طلوع کرد و دخترک دریا ساحل را نزدیک دید. به آن سمت رو آورد و شاهزاده را به آهستگی روی ماسههای نرم و سفید زمین گذاشت.
در این هنگام زنگهای کلیسا به صدا در آمد و گروهی از دختران جوان با شادی و خوشحالی نزدیک شدند. دخترک دریا با عجله گریخت و خود را پشت صخرهها پنهان کرد. ناگهان یکی از دخترها شاهزاده را روی ماسه دید. بیاید، بیایید، به این جوان بیچاره کمک کنید، زود باشید! دخترها به سوی او شتافتند و سرانجام شاهزاده جوان چشمهایش را باز کرد و با دلربایی لبخند زد. دخترک دریا در آب فرو رفت و به سوی کاخ پدرش بازگشت. دخترک دریا همیشه آرام و متفکر بود. اما پس از این حادثه آرامتر و متفکرتر هم شده بود. هر چه خواهرانش میپرسیدند چه شده است، جوابی نمیداد. اما چه چیزها بود که دلش میخواست بداند و مرتب از مادر بزرگش، که دنیای انسانها را خوب میشناخت، میپرسید: هنگامی که انسانها غرق نمیشوند آیا میتوانند برای همیشه زنده بمانند؟...
- نه همه آنها میمیرند، عمرشان حتی از عمر ما هم کمتر است . ما سیصد سال زندگی میکنیم و هنگامی که عمرمان تمام میشود، بدنهایمان تبدیل به کف میشوند و روی اقیانوس پراکنده میگردند. ما روح جاویدان نداریم.
– مادر بزرگ آیا میتوان کاری کنم که روح جاودانی به دست بیاورم؟...
- آه! این غیر ممکن یا تقریباً غیر ممکن است. باید مردی ترا بیش از پدر و مادرش دوست بدارد و با تمام وجودش شیفته تو باشد. اما چگونه میتوان تصور کرد که مردی ترا دوست داشته باشد؟ این دم ماهی زیبا که ما داریم به نظر آنها زشت و وحشتناک است. آنها عقیده دارند که برای زیبا بودن باید صاحب دو ستون سنگین بود، ستونهایی که اسمش را پا گذاشتهاند.
دخترک دریا آهی کشید و با تحقیر به دمش نگاه کرد و آنگاه اندوهگین به سوی باغ خود رفت و در گوشهای نشست... با خود گفت: هنگامی که خواهرانم با ماهیها بازی میکنند من میروم و جادوگر دریاها را پیدا میکنم. من همیشه از او می ترسیدم، اما شاید او بتواند پندی به من بدهد و کمک کند. دخترک دریا از باغ بیرون آمد و به سوی گرداب خروشانی روانه شد که جادوگر دریاها در پشت آن زندگی میکرد. جادوگر دریاها گفت: خودم میدانم تو چه میخواهی، دلت میخواهد از شرّ این دم ماهی خلاص شوی و مانند انسانها برای راه رفتن از آن ستونی زشت داشته باشی. خوب به موقع رسیدی. برایت شربتی درست میکنم که باید آن را پیش از طلوع آفتاب بنوشی. آن وقت دمت به دو ساق پای قشنگ تبدیل میشود. اما هر قدمی که برداری انگار که روی کارد تیزی راه میروی. حالا میخواهی این عذاب را تحمل کنی؟
دختر دریا گفت: بلی میخواهم.
– اما اگر شاهزاده عاشق نشود و به جای ازدواج با تو با دختر دیگری ازدواج کند، قلب تو میشکند و فردای عروسی آنها به کف دریا تبدیل میشوی. خوب فکر کن، آیا میخواهی خودت را به چنین خطری بیندازی؟
- بلی میخواهم.
– اما تو باید به من پاداش هم بدهی و آنچه از تو میخواهم کم نیست. تو صاحب دلفریبترین صداهای دنیا هستی . من این صدا را میخواهم.
– اما اگر صدایم را از من بگیری دیگر چه چیز برایم باقی خواهد ماند؟
- سیمای دلفریب، راه رفتن قشنگ و چشمهای شهلایت.
– باشد.
بزودی شربت آماده شد و جادوگر دریاها گفت: - بگیر. این شربت. و در همان زمان جادوگر زبان دخترک دریا را قطع کرد. دخترک لال شد و دیگر نمیتوانست حرف بزند و نه آواز بخواند. خورشید هنوز طلوع نکرده بود که دخترک دریا قصر شاهزاده را دید. نوشابه تلخ را آشامید و از پلکان مرمر که به ایوان میرسید بالا رفت. آنگاه احساس کرد که شمشیر دو دمی به بدن ظریف و نازکش فرو رفت و پس از آن بیهوش شد و به زمین افتاد. هنگامی که آفتاب بر روی دریا میدرخشید، دختر از خواب بیدار شد و درد تندی احساس کرد. اما شاهزاده جوان و دلربا رو برویش ایستاده بود و با چشمهای سیاهش او را نگاه میکرد و چنان خیره شده بود که دخترک دریا نگاهش را به پایین انداخت و دید که دم ماهی ناپدید شده است و به جای آن صاحب زیباترین ساقهای سفیدی است که تنها میتوان به خواب دید!
شاهزاده پرسید: دخترک تو کیستی؟ دخترک با چشمهای درشت آبی رنگش نگاهی دلنواز و محزون به او انداخت. دیگر نمیتوانست حرف بزند. آنگاه شاهزاده دست او را گرفت و به سوی کاخ هدایتش کرد. هر گامی که بر میداشت چنان بود که گویی روی سوزن و کارد راه میرود. اما درد و رنج برای او چه اهمیت داشت؟ در کنار شاهزاده مانند یک حباب صابون در هوا سبکبال راه میرفت... روز به روز او را بیشتر دوست میداشت.
شاهزاده به دخترک دریا گفت: تو پیش من خیلی عزیز هستی، چون بهترین قلبها را داری و بیش از همه نسبت به من صمیمی و فداکاری. از این گذشته، تو شبیه دختر جوانی هستی که مرا نجات داد. من او را بیش از یک لحظه ندیدم و در این دنیا تنها او را میتوانم عاشقانه دوست بدارم. اما هرگز دوباره او را پیدا نخواهم کرد. تو بطور شگفتانگیزی به او شباهت داری. بنابراین، ما هرگز یکدیگر را ترک نخواهیم کرد.
دخترک دریا با خودش فکر میکرد: آه! افسوس. اگر میدانست من بودم که او را از چنگال مرگ بیرون کشیدم و در میان توفان به ساحل راهنمایی کردم، شاید... آن وقت از ته دل آه می کشید، در حالیکه نمیتوانست گریه کند. سرانجام روزی رسید که میگفتند شاهزاده به زودی با دختر زیبای پادشاه یکی از کشورهای همسایه ازدواج میکند.
اما شاهزاده به دختر دریا گفت: برای اطاعت امر پادشاه، پدرم، باید بروم و از پادشاه کشور همسایه دیدار کنم. او میل دارد من با دخترش ازدواج کنم اما نمیتواند مرا مجبور به این کار کند. چگونه او را دوست بدارم؟ او شبیه دختر دریا نیست. در حالی که تو صورت او را به یادم میآوری. اگر روزی بخواهم ازدواج کنم، من ترا انتخاب میکنم، ترا که لال هستی، اما چشمهایت سخن میگوید.
دختر دریا، همراه شاهزاده سوار کشتی زیبایی شد تا به کشور همسایه بروند. فردای آن روز این کشتی در کنار بندری که پایتخت پادشاه همسایه بود، پهلو گرفت. در شهر همه زنگها به صدا در آمد و از بالای برجها صدای شیپورها طنین انداخت. جلوی دروازه شهر سربازها صف آرایی کرده بودند. دخترک دریا با کنجکاوی بسیار به زیبایی رقیبش میاندیشید. اما وقتی او را دید با کمال تعجب فهمید که این شاهزاده خانم، همان دختر جوانی است که پس از غرق کشتی، شاهزاده را در ساحل یافته بود. شاهزاده تا او را دید فریاد زد: هنگامی که من ماننده مرده روی ساحل افتاده بودم، آیا تو بودی که مرا نجات دادی؟ شاهزاده خانم جوان هم که رنگ صورتش سرخ شده بود، فوری او را شناخت. پس دیگر همه چیز بر وفق مراد آنها بود و مراسم نامزدی باشکوه و عظمت بسیار اعلام شد...
اما قلب دخترک دریا شکست. دیگر کار از کار گذشته بود. فردای مراسم عروسی آنها او میمرد و از او جز اندکی کف چیزی باقی نمیماند. درون معبد دربار آن دو شاهزاده به عقد هم دیگر در آمدند. دخترک دریا، با لباسی از ابریشم و طلا دنباله لباس عروس را در دست داشت اما گوش او موسیقی جشن را نمیشنید و چشمش آن مراسم را نمیدید. او به شب مرگ خویش و همه چیزهایی که در این دنیا از دست داده بود، فکر میکرد. همان شب عروس و داماد جوان سوار کشتی شدند چادر سلطنتی را بر عرشه کشتی به پا کرده بودند و این زوج خوشبخت در آن استراحت میکردند. کمی پس از نیمه شب سکوت همهجا را فرا گرفته بود. تنها ناخدای کشتی بیدار بود و دخترک دریا که بازوهای سفیدش را به نرده کشتی تکیه داده بود و در انتظار طلوع سحر بود. دخترک دریا میدانست که نخستین پرتو آفتاب او را از پای در خواهد آورد. ناگهان خواهرهایش را بر سطح آب دید. آنها هم مانند او رنگ پریده بودند و دیگر گیسوان بلند و زیبایشان همراه نسیم موج نمیزد، چون موهای سرشان بریده شده بود. خواهر بزرگتر به حرف آمد و گفت: ما گیسوان خود را به جادوگر دادیم تا نگذارد تو امشب بمیری. او در عوض خنجری به ما داد که همراهمان است. تو باید پیش از طلوع خورشید آن را در قلب شاهزاده فرو بری. هنگامی قطرههای خون او روی پاهایت چکیدند، دوباره تبدیل به دم ماهی میشوند. آنگاه تو پیش ما بر میگردی و دوباره دختر دریا میشوی و سیصد سال عمر میکنی. زود باش خنجر را بگیر.
دخترک دریا پرده ارغوانی چادر را کنار زد. آهسته به شاهزاده نزدیک شد و به پیشانی او بوسه زد. اما شاهزاده در خواب اسم نامزدش را بر زبان میآورد. معلوم بود که او را دوست میدارد و تنها به او فکر میکند. دست دختر دریا لحظهای لرزید و همان دم خنجر ار به دریا پرتاب کرد. برای آخرین بار نگاه ناامیدی به شاهزاده انداخت و بعد خودش را میان موجهای دریا انداخت. احساس کرد بدنش در آب دریا حل میشود، اما اضطراب مرگ را احساس نکرد. در اطراف خود آوازهایی را میشنید که حتی با نوای پرندگان قابل مقایسه نبود. دخترک دریا درحال بهت و ستایش نگاهش را به آسمان انداخت و برای نخستین بار احساس کرد که چشمهایش از اشک گرم و مطبوع پر شدهاند.