سعدی (غزلیات)/خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی
' | سعدی (غزلیات) (خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی) از سعدی |
' |
خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم که بیگنه بکشی از خدا نترسیدی بپوش روی نگارین و موی مشکین را که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی به تیغ میزد و میرفت و باز مینگریست که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی