سعدی (غزلیات)/آفتاب از کوه سر بر میزند
' | سعدی (غزلیات) (آفتاب از کوه سر بر میزند) از سعدی |
' |
آفتاب از کوه سر بر میزند ماه روی انگشت بر در میزند آن کمان ابرو که تیر غمزه اش هر زمانی صید دیگر میزند دست و ساعد میکشد درویش را تا نپنداری که خنجر میزند یاسمین بویی که سرو قامتش طعنه بر بالای عرعر میزند روی و چشمی دارم اندر مهر او کاین گهر میریزد آن زر میزند عشق را پیشانیی باید چو میخ تا حبیبش سنگ بر سر میزند انگبین رویان نترسند از مگس نوش میگیرند و نشتر میزنند در به روی دوست بستن شرط نیست ور ببندی سر به در بر میزند سعدیا دیگر قلم پولاد دار کاین سخن آتش به نی در میزند