سنایی غزنوی (قصاید و قطعات)/گفت بر دوخته مرا شعری
' | سنایی غزنوی (قصاید و قطعات) (گفت بر دوخته مرا شعری) از سنایی غزنوی |
' |
گفت بر دوخته مرا شعری خواجه خیاطی از سر فرهنگ معنی او چو ریسمان باریک قافیت همچو چشم سوزن تنگ طلوع مهر سعادت به ساحت اقبال ظهور ماه معالی بر آسمان جلال نتیجهی کرم و مردمی و فضل و هنر طلیعهی اثر لطف ایزد متعال خجسته باد و همایون مبارک و میمون به سعد طالع و بخت جوان و نیکوفال تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی من از آمیزش این چار گهر خویش توام تو همه روزه بیاراسته چون دین منی من همه ساله برهنه شده چون کیش توام پیش من حسن همانست که تو پیش منی نزد تو عیب چنانست که من پیش توام هر چند در میان دو گویم زمین و چرخ لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنهام در دیدهی سخای تو پوشیده ماندهام زان پیش تو چو نور دو چشمت برهنهام آن حور روح فش را بر عقل جلوه کردم و آن شربها که دادی بر یاد تو بخوردم یاقوت نفس کشتم زان گوهر شریفت کازاد کرد چون عقل از چرخ لاژوردم گردم به باد ساری گردی همی ولیکن باران تو بیامد بنشاند جمله گردم گفتی جواب خواهم شرط کرم نبود این بگذاشتی چو فردان در زیر خویش فردم گر قطعه خوش نیامد معذور دار زیرا هم تو عجول مردی هم من ملول مردم من توبه کرده بودم زین هرزهها ولیکن چون حکم تو بدیدم زین توبه توبه کردم زشت همی گویی هر ساعتم رو تو همی گویی که من نستهم روی نکوی تو چکار آیدم شاعرم ای دوست نه من کان دهم چو بر قناعت ازین گونه دسترس دارم چرا ازین و از آن خویشتن ز پس دارم خدای داند کز هر چه جز خدای بود ازو طمع چو ندارم گرش به کس دارم ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا جز آرزوی صحبت تو کار ندارم یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال زان جز غم روی توفیاوار ندارم دکان ترا جز فلک شمس ندانم افعال ترا جز دل ابرار ندارم بی شعر تو در ناظمه اندیشه نیابم بی مدح تو در ناطقه گفتار ندارم مقدار تو نزدیک من از چرخ فزونست هر چند به نزدیک تو مقدار ندارم آنجا که بود مجمع احرار ترا من جز پیشرو سید احرار ندارم چندانت به نزدیک من آبست که هرگز من خاک قدمهای ترا خوار ندارم من لطف ترا جز صفت باد ندانم من قهر ترا جز گهر نار ندارم گویی که مگر روی تو بختست کز آنروز کان روی نکو دیدم تیمار ندارم چون چرخ خمیده بو ما پیش هر ابله گر برترت از گنبد دوار ندارم چون نار ز غم کفته شود این دل اگر من آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را پاکیزهتر از گوهر شهوار ندارم این گوهر منظوم که دارم به همه شهر جز مکرمت و جود تو تجار ندارم صد بحر گهر دارم در رسته ولیکن یک تن به همه شهر خریدار ندارم حقا که به لفظ ملح و شعر و معانی در زیر فلک هیچ کسی یار ندارم دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس چه باکم اگر بدرهی دینار ندارم هستند جهانی و گل انبوی مه دی من بهر خلالی را یک خار ندارم شب نیست که در فکرت یک نکتهی نیکو تا روز بسان شب بیدار ندارم در خاطر و در طبع چو بستان حقیقت صد گلبن گل دارم و یک خار ندارم با اینهمه شعر و هنر و فضل و کفایت با جان عزیز تو که شلوار ندارم همنام تو از پیرهنی چشم پدر را با نور قرین کرد و من این عار ندارم تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم این مکرمت و لطف بجا آر ز حری هر چند به نزدیک تو بازار ندارم کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم من قدر ترا جز فلک نار ندارم بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم خود چرخ همی گوید کز حادثهی خویش او را به همه عمر دل آزار ندارم عمر دو نیمهست و ازین بیش نیست اول و آخر، چو همی بنگرم نیمی از آن کردم در مدح تو نیمی در وعده به پایان برم عمر چو در وعده و مدح تو شد صله مگر روز قیامت خورم چند روزی درین جهان بودم بر سر خاک باد پیمودم بدویدم بسی و دیدم رنج یک شب از آز خویش نغنودم نه یکی را بخشم کردم هجو نه یکی را به طمع بستودم به هوا و به شهوت نفسی جان پاکیزه را نیالودم هر زمانی به طمع آسایش رنج بر خویشتن نیفزودم و آخرم چون اجل فراز آمد رفتم و تخم کشته بدرودم یار شد گوهرم به گوهر خویش باز رستم ز رنج و آسودم من ندانم که من کجا رفتم کس نداند که من کجا بودم از زهر به مغزم رسید بویی بفگند هم اندر زمان ز پایم زهری که به بویی بیازمودم آن به که به خوردن نیازمایم خواجه بفزود ولیکن بدرم روی بفروخت ولیکن ز الم میزبان بود ولیکن به رباط نانم آورد ولیکن بدرم دست بگشاد ولیکن در بخل لب فروبست ولیکن ز نعم مغز پر کرد ولیکن ز فضول دل تهی کرد ولیکن ز کرم خواجه رنجور ولیکن ز فجور خواجه مشغول ولیکن به شکم بس حریصست ولیکن به حرام بس جوادست ولیکن به حرم دولتش باد ولیکن بر باد نعمتش باد ولیکن شده کم جاودان باد ولیکن به سفر ناتوان باد ولیکن به سقم چون من بره سخن درون آیم خواهم که قصیدهای بیارایم ایزد داند که جان مسکین را تا چند عنا و رنج فرمایم صد بار به عقده در شود تا من از عدهی یک سخن برون آیم گفته بودی که جبهای بدهم وز تقاضای سرد تو برهم چون بدیدم سخن مصحف بود گفته بودی که حبهای ندهم گاهی ز دل بود گله گاهی ز دیدهام من هر چه دیدهام ز دل و دیده دیدهام از خلد برین یاد کنم روی تو بینم وز فتنهی دین یاد کنم موی تو بینم دی بدان رستهی صرافان من بر در تیم پسری دیدم تابندهتر از در یتیم زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟ گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد او چنان میر و منش راست بمانند ندیم چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر گفت: خواهی شش بگشای در کیسهی سیم ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم بند شلوارش بگشاده نگه کردم من جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید کرده آن نقرهی سیمینش به الماس دو نیم پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار الف خویش نهان کردم در حلقهی میم او به زیر من چون کبک که در چنگل باز من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم