سنایی غزنوی (قصاید)/جویندهی جان آمده ای عقل زهی کو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (جویندهی جان آمده ای عقل زهی کو) از سنایی غزنوی |
' |
جویندهی جان آمده ای عقل زهی کو دلخواه جهان آمدهای قوم خهی کو آمد سبب عشق در اصحاب دلی کو آمده که بیجاده در آفاق کهی کو این نعمت جان را که به ناگاه در آمد ای سرد مزاجان ز دل و جان شرهی کو این نطع پر از اسب و پیاده و رخ و پیلست بر نطع شما آخر فرزین و شهی کو چون نیست قبولی به سوی درد شما را در ماتم بیدردی تاریک رهی کو ای زخمه زنان شد چو بهشتی ز رخش صدر در صدر بهشت از ره داوود رهی کو عیسی و خرش هر دو چو در مجلس مااند آنرا چو سماع آمد این را گیهی کو گفتند که آن روی چو مه را شبهی هست آن سلسلهای شبه گوان را شبهی کو در روز و شب چرخ چو زلف و رخ او کو روز و شب پیوسته به زیر کلهی کو صاحب خبری رنگ سپیدست و سیاهست این هر دو چو آن هر دو سپید و سیهی کو جز چهره و جز غمزهی او در صف ایام روی همهی دولت و پشت سپهی کو ای خازن فردوس بگو کز پی نزهت در خلد برین روی چنین جایگهی کو بر گوشهی خورشید جز این یوسف جان را با آب گره کرده نگونسار چهی کو معتوه شد از جستن معشوق سنایی خود در دو جهان سوختهی بی عتهی کو در کارگه جور گرفتم که چو او هست در بارگه عدل چو بهرام شهی کو بهرام فلک را ز پی قبله و قبله چون پایگهش پیشگه هیچ مهی کو خردان و بزرگان فلک را به گه سعد جز با شه ما باد گران پنج و دهی کو دلی از خلق عالم بیغمی کو برون از عالم دل عالمی کو درین عالم دم و غم جفت باید مرا غم هست باری همدمی کو نگویی تا که درد عاشقی را بجز مرگ از دواها مرهمی کو به عشق اندر ز بیم هجر بنمای که از خلق عالم خرمی کو اگر مردان عالم کمزنانند ترا زان کمزدن آخر کمی کو حکایت چند از ابلیس و آدم همه ابلیس گشتند آدمی کو جهان دیو طبیعت جمله بگرفت دریغا از حقیقت رستمی کو اگر دعوی کنی در ملک بنمای که در انگشت ملکت خاتمی کو سلیمانوار اگر خواهی همی ملک ز بادت خنگ و ز ابرت ادهمی کو چو در دین بر خلاف امر و نهیی ز کامت نالهی زیر و بمی کو همه سور هوای نفس سازند ز آه و درد دینشان ماتمی کو به شرع اندر ز بهر طوف کعبه ز چینی و ز زنگی محرمی کو بجز در عالم تسلیم و تحقیق دلی پر غم و پشت پر خمی کو ز بهر عدت گور و قیامت ترا در چشم دل نار و نمی کو چو در نی بست تن ایمن نشستی ز دل در جان جانت طارمی کو همه گویندهی فسق و فجوریم ز هزل و ژاژ گفتن با کمی کو براهیمان بسی بودند لیکن بگو تا چون خلیل و ادهمی کو به عالم در فراوان سنگ و چاهست ولی چون عیسیبن مریمی کو سناییوار در عالم تو بنگر ز بهرش ارحمی و ترحمی کو اگر فارغ شدی در دین ز دنیا بست رخ بی ریا دل بی غمی کو