سنایی غزنوی (قصاید)/دل بی لطف تو جان ندارد
' | سنایی غزنوی (قصاید) (دل بی لطف تو جان ندارد) از سنایی غزنوی |
' |
دل بی لطف تو جان ندارد جان بی تو سر جهان ندارد ناید ز کمال عقل عقلی تا نام تو بر زبان ندارد ناید ز جمال روح روحی تا عشق تو در میان ندارد جز در خم زلف دلفریبت روحالقدس آشیان ندارد روح ار چه لطیف که خداییست بی نطق تو خانمان ندارد عقل ار چه بزرگ رهنماییست بی مدح تو آب و نان ندارد زلف تو یقین عاقلان را جز در کفن گمان ندارد روی تو رخان عاشقان را جز در کنف امان ندارد بیجادت چشم بیدلان را جز چون ره کهکشان ندارد با نور تو ماه را کلاوهش چه سود که ریسمان ندارد خورشید که یافت خاک کویت هرگز سر آسمان ندارد گلنار که دید رنگ رویت زان پس دل بوستان ندارد ای آنکه جمالت از گهرها آن دارد آن که کان ندارد از یوسف خوشتری که در حسن «آن» داری و یوسف «آن» ندارد درد تو بر آسمان چارم جز عیسی ناتوان ندارد رخسار تو قد گردنان را جز چون خم طیلسان ندارد با ناز و کرشمهی تو وصلت بامیست که نردبان ندارد بی خوی خوش آن لطیف رویت باغی ست که باغبان ندارد در عالم عشق کو نسیمی کز زلف تو بوی جان ندارد با عشق تو عقل را خزینهش چه سود که پاسبان ندارد با دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد خوش زی که جمال این جهانی نقشیست که جاودان ندارد ای از پس پرده چند گویی کز حسن فلان نشان ندارد چون روی نمود هر که هستی گستاخ بگو فلان ندارد در بزم ببین که چون عطارد دارد سخن و دهان ندارد در رزم نگر که همچو جوزا بندد کمر و میان ندارد دارد همهچیز جان ولیکن انصاف بده چنان ندارد ای آنکه ز وصف تو سنایی آن دارد آن که آن ندارد بیقامت خود مدارش ایرا تیر تو چنو کمان ندارد زین گونه گرانی از سنایی هرگز سبکی گران ندارد بلبل به میان گل چه گوید حیست یکی که جان ندارد ما طاقت عدل تو نداریم کز فصل کسی زیان ندارد ای چو عقل از کل موجودات فرد وی جوان از تو سپهر سالخورد خاکبوسان سر کوی تواند روشنان کارگاه لاجورد پاسبانان در و بام تواند چرخ و خورشید و مه گیتی نورد تا سنایی کیست کاید بر درت مجد کو تا گویدش کز راه برد ای همه دریا چه خواهی کردنم وی همه گردون چه خواهی کرد گرد نام او میدان و نقش او بسی کز حکیمان او زیاد اندر نبرد زان به خدمت نامدم زیرا بود پیش بینا مرد عریان روی زرد کز ضعیفی دیدگان شب پرهست کو بماندست از رخ خورشید فرد ساختم جلابی از جان جانت را وز دم خرسندی آنرا کرده سرد چون بزرگان نوش کن جلاب جان می بخردان مان و گرد میمگرد ورد جوید روز مجلس مرد عقل بوالهوس جوید به مجلس خارورد زان که مقلوب سنایی یانس است گر نگیرم انس با من بد مگرد انس گیرم باژگونه خوانیم خویشتن را باژگونه کس نکرد گر تن و جانم به خدمت نامدند عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد صدر تو چرخست و تن را بال سست روی تو مهرست و جان را چشم درد جان من آزاد کن تا عقل من هر زمان گوید: زهی آزادمرد تازه گردانم بنا جستن که باد تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد