عبید زاکانی (غزلیات)/ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عبید زاکانی (غزلیات) (ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت) از عبید زاکانی |
' |
ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته دلم هزار گره در سر زبان انداخت دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش بدان امید که صیدی کجا توان انداخت ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید لب تو نکتهی باریک در میان انداخت عجب مدار که در دور روی و ابرویت سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت